مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۵۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

روایت زندگی شهید «مصطفی عارفی» از زبان همسرش؛

آدم زرنگ خودش را به قافله یاران حسین(ع) می‌رساند

شهید مصطفی عارفی  

همسر شهید عارفی گفت: «مصطفی» خودش را به عنوان افغانستانی معرفی کرد تا به سوریه برود، همیشه می‌گفت «آدم زرنگ خودش را هر طور شده به قافله یاران حسین (ع) می‌رساند».

گروه جهاد و مقاومت مشرق - مصطفی عارفی که متولد سال 1359 در تربت جام و ساکن مشهد بود، یکی از شهدایی است که در کسوت فرماندهی گروهان امام رضا (ع) در 12 اردیبهشت ماه سال 95 در سوریه به شهادت رسید. زینب عارفی همسر شهید مصطفی عارفی که از سال 81 همسفر زندگی شهید شده است روایت های جالبی از زندگی مشترک دارد 

آمادگی برای شهادت

بعد از اولین باری که به عراق رفت و جنایات داعشی ها را به عینه دید، مخصوصا بعد از شهادت دوست و همرزمش شهید کوهساری در تیر ماه ۹۴ دیگر حال و هوایش عوض شد.

انگار زمینی نبود. آرام و قرار نداشت، با شهید قرارهایی گذاشته بودند، انگار باور کرده بودم که به زودی بهترین و بالاترین هدیه الهی زندگیم را از دست می دهم. قرار گذاشته بودیم که به خاطر بچه ها که وابسته مصطفی نشوند تا دوری از پدر اذیتشان نکند. قرارمان این بود که تربیت و سخت گیری در مسائل تربیتی با مصطفی و محبت و جذب عاطفی بچه ها با من باشد.

هیچ وقت فراموش نمی کنم آن شب هایی که بچه ها می خوابیدند و مصطفی مثل پروانه دورشان می گشت، می بوسیدشان و ناز و نوازششان می کرد. وقتی باهم بیرون می رفتیم امیر علی را بغل ایشان نمی دادم. دوران سختی برای من و همسرم بود. کسانی که از قرارمان اطلاعی نداشتند، به ایشان تهمت سنگ دلی و بی رحمی می زدند.

بعضی ها می گفتند انقدر در زندگی با مصطفی راه آمدی که الان مرد سالاری در زندگیتان حاکم شده. حتی یک بار به خودش گفته بودند انقد ظالم نباش، به زنت رحم نمی کنی به بچه هایت رحم کن.

بعضی ها به من می گفتند: «زندگی مردم را ببین. ببین هر روز با خریدن لوازم لوکس تر، زندگی بهتری برای همسرشان مهیا می کنند. چقدر خوش و خرم هستند، آخر این چه تصمیمی هست که مصطفی گرفته؟ اگر خودت نمی توانی از پسش بر بیایی به بزرگترهای فامیل بگو. بگو که به حرفایت بها بدهد.»

با این حرفا می خواستند احساساتم جریحه دار شود و مصطفی را از این راه برگردانده و پشیمان کنند. غافل از اینکه ما با هم این راه را انتخاب کرده بودیم و به قول مصطفی باهم کمر همت بستیم و سختی های راه و نیش و کنایه ها را به عشق اهل بیت (ع) به جان خریدیم تا مبادا در ‌پیشگاه صاحب الزمان (عج) شرمنده باشیم.

من و همسرم نیش و کنایه دوستان و اقوام را به خاطر راهی که در آن خشنودی خدا و ائمه بود، تحمل می کردیم. او می گفت: «نمی دانم بعضی ها چطور چشمانشان را به این همه محبت و علاقه به همسر و فرزندانم بسته اند. چطور می توانند تهمت بزنند؟ مگر حال ما را وقت وداع نمی بینند؟» من بهشان دلداری می دادم و می گفتم: «این حرف ها زمان جنگ تحمیلی هم بوده مگه یادتان نیست دوست جانبازتان می گفت تنها نگرانی اش برا بعد رفتنش همین بود که باید همسرش درد تنهایی را با بچه ها زیر فشار طعنه ها و کنایه ها تحمل کند؟ اصلا مگر حضرت زینب (س) کم زخم زبان شنیدند؟ سختی های ما در مقابل زجر و مصیبت ایشان هیچ است.»

آخرین وصیت

2 ماه آخر اعزام ایشان، آخر شب که بچه ها می خوابیدند، در سکوت می نشست و باهم صحبت می کردیم و ایشان به نوعی وصیت می کرد. یک نکته را هر شب تکرار می کرد و آن این بود که مبادا صدای شیونت را وقت آوردن جنازه ام مرد نامحرمی بشنود. از حضرت زینب (س) بخواه صبوری بدهد تا مبادا جلوی نامحرم به خاطر بیتابی زیاد از حال بروید و غش کنید. ایشان وصیت می کرد و من آرام اشک می ریختم و به حرفش گوش می دادم.

زرنگ باشی خودت را به قافله یاران حسین (ع) می رسانی

برای رفتن به سوریه پیگیری زیادی کرد. هرکس هرگوشه ایران بهش قول اعزام می داد سریع هرکاری لازم بود انجام می داد تا شاید گره از کارش باز شود.

ماه های آخر قبل از اعزام هر هفته یا حداکثر هر دو هفته ای یک بار با هزینه خودش به امید اعزام برای آموزش به تهران می رفت اما کارش درست نمی شد. دفعه قبل از اعزام به سوریه خودش را بین فاطمیون جا زده و قیافه اش را تغییر داده بود. با من تماس گرفت و اسم مستعار افغانستانی را که برای خودش انتخاب کرده بود گفت و آدرسی داد تا بگوید قدیم در هرات زندگی می کرده. می گفت مجبور به این کار شدم، هرکس زرنگ باشد می تواند خودش را به قافله یاران امام حسین (ع) برساند.

من لیاقت نداشتم

بین شهدای مدافع شهید مصطفی صدر زاده الگوی رفتاریش بود. وقتی سوار هواپیما شد او و 9 نفر از دوستانش را شناسایی کردند که ایرانی هستند و مانع رفتنشان شدند. هرچه التماس کردند که اعزامشان کنند، قبول نکرد. مصطفی با من تماس گرفت و با بغض گفت: «دیدی باز بی بی زینب (س) قبولم نکردند. دیدی لایق دفاع از حرم خواهر امام حسین (ع) نبودم.» خیلی دل شکسته و ناراحت بود، گفتم مصطفی جان چه شده؟ گفت: «هیچی، خیلی محترمانه از بین 700 نفر توی هواپیما ما 10 نفر را پیاده کردند! فقط ما لیاقت نداشتیم.»

سعی کردم دلداری اش بدهم و آرامش کنم. گفتم: «مطمئن باش مصطفی جان، خدا برایت شرایط بهتر از این را فراهم کرده. مگر نشنیدی که قرآن می فرماید: «ما برای انسان ها بهترین ها را مقدر کردیم. ولی انسان عجول است و با عجله راهی که در آن لحظه به صلاحش نیست را انتخاب می کند.» پس مطمئن باش کار خدا بی حکمت نیست. شاید برای شما 10 نفر مسوولیت مهم تری در نظر گرفته شده. حواسم بود که به او نگویم «شما وظیفه ات را انجام دادی!» چون می دانستم به شدت از این جمله متنفر است. مصطفی می گفت این حرف مثل این است که به کسی بگویی شما تا حالا نماز خواندی دیگر نخوان!

حاجتی که از امام رضا(ع) گرفت

اوایل اسفند ماه بود و مصطفی خسته از پیگیری ها و آموزش های متعدد و قول های واهی برای اعزام، یک شب با ناراحتی گفت که تصمیم دارد برود حرم امام رضا (ع) و براتِ سوریه را از آقا بگیرد. آن شب، شب تولد حضرت زینب (س) بود. در راه حرم، با بغض به من می گفت: «امشب تا حاجتم را نگیرم به خانه برنمی گردم. شاید تا نیمه های شب طول بکشد.» خیلی برافروخته و ناراحت بود. وقتی به حرم رسیدیم، از هم جدا شدیم. آن شب برای اولین بار از ته دل برای همسرم دعا کردم که حاجت روا بشود. بعد 2 ساعت از زیارت برگشت. با چشمانی ورم کرده و قرمز، ولی با لبخند به من گفت: «برویم! من حاجتم را گرفتم!» با شوخی گفتم ما که آمدیم حرم نماز و دعا خواندیم ولی چیزی ندیدیم شما چطور متوجه شدی که حاجت گرفتی؟!

لبخندی زد و گفت: «برویم من حاجتم را گرفتم». در مسیر برگشت گفت: «من امشب، شب تولد حضرت زینب (س) حاجتم را گرفتم و این را ثبت می کنم تا شما و فرزندانم بدانید بعد از من هر وقت حاجتی داشتید، پیش چه کسی بیایید و از چه کسی طلب یاری کنید» و این آخرین دلنوشته ایشان هم بود که بعد از شهادتشان، همزمان با اربعین شهادتش پیدا کردم.

تعبیر یک خواب

یکی دو هفته بعد از آن شب، یک روز صبح از خواب بیدار شد و با خوشحالی گفت: «من دیشب خواب دیدم یکی از دوستانم با من تماس گرفته و گفته مسوول اعزام عوض شده و قول داده از شما تست بگیرد و اگر قبول شدید، اعزام شوید.» همین طور که داشت خواب را تعریف می کرد گوشی اش زنگ خورد. همان دوستشان که در خواب دیده بود پشت خط بود و دقیقا هم همان حرف های توی خواب را زد. بعد از صبحانه با خوشحالی حاضر شد و رفت تا آن مسوول را ببینند.

شب که به خانه برگشت، گفت: «یکی از دوستان خواب دیده که همه همرزمان جمع هستیم و شهید کوهساری آمده و فقط مرا از بین دوستان بلند کرده و گفته بود مصطفی بیا برویم در سوریه بجنگیم و مرا با خود برده است.» مصطفی این خواب را با ذوق و شوق تعریف می کرد، اما در آن لحظه غمی بزرگ بر دلم سنگینی کرد. خودم را کنترل می کردم تا مبادا گریه ام این لحظه زیبا و لذت بخش را از او بگیرد. فقط گفتم: «ان شاءالله هرچه خواست خدا باشد همان می شود.»

چند روز بعد مصطفی برای آموزش و شاید اعزام به تهران رفت. وقتی خواستم از زیر قرآن ردش کنم، دست به روی قرآن گذاشت و گفت: «دعا کن به حق این قرآن کارم درست شده باشد و بر نگردم». گفتم ان‌شاءالله به حق این قرآن به سلامتی برگردی. گفت: «نه! برنگردم!» و من دوباره برعکسش را می گفتم و می خندیدم. نمی گذاشتند پشت سرشان آب بریزم. با شوخی گفت: «ای بابا همین کار ها را می کنی که همش برمی گردم.» همیشه وقتی می رفت و من پشت سرش آب می ریختم، برمی گشت و نگاهم می کرد و لبخند می زد.‌ اینبار مصطفی با خوشحالی رفت، اما، بدون نگاه آخر.

این بار هرچه منتظر ماندم برنگشت. خیلی ناراحت شدم. سریع تماس گرفتم و علت را پرسیدم، ولی از جواب دادن طفره رفت، فقط می خندید، شوخی می کرد و می گفت: «ای بابا چقدر دل نازکی. خانم جان! قطع کن! می خواهی هنوز نرفته سوریه، وداع کنیم؟! در حال رانندگی هستم، حواسم را پرت نکن والا پایم به سوریه نمی رسد.»

بعد قطع کردن گوشی، نشستم و یه دل سیر گریه کردم. بعد از حدودا 15 روز آموزش در تهران، از همانجا به سوریه اعزام شد. قبل از رفتن حدودا 1 ساعت باهم تلفنی صحبت کردیم. من گریه می کردم و ایشان هم با بغض و ناراحتی می گفت: «تو را به خدا گریه نکن! بگذار صدای خنده هایت در خاطرم باشد.» اما من نمی توانستم، دست خودم نبود. خیلی صحبت کرد و مدام سعی می کرد آرامم کند. می گفت: «باید آنقدر قوی باشی که بتوانی خودت لباس رزم را تن پسرانمان کنی. از این به بعد بچه ها به شما نگاه می کنند. اگه شما افسرده و ناراحت باشی، آن ها هم ضعیف و پژمرده می شوند. بگذار با خاطری آسوده بروم.»

بعد از اینکه قطع کردیم، نیم ساعت روی خودم کار کردم تا حالم خوب شود و دوباره باهاش تماس گرفتم و این بار با شوخی و خنده صحبت کردم. خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا خیرت بدهد همیشه همین طور قوی و سرزنده باش» اما، خوب می دانست که پشت این شوخی و خنده هایم یک چهره غمگین و پژمرده هست. هیچ کاری سخت تر از وداع آخر نیست. افکار و عقاید مصطفی همیشه من را مجذوب خودش می کرد، خیلی چیزها که شاید دیگران‌ دید سطحی نسبت به آن داشتند از نگاه مصطفی جور دیگری بود.

در مناسبت ها مخصوصا مناسبت های مذهبی و جشن ها رنگ لباس و نوع عطر زدن و حضور به موقع در مساجد و هیئت ها که مراسم مولودی خوانی وشادی ائمه بود باعث می شد علاقه من نسبت به ایشان دوچندان شود. همیشه می گفت: «در شادی و نشاط برای ولادت ائمه همان قدر ثواب و اجر نهفته است که اندوه در ایام عزاداری معصومین (ع) هست» لبخند و نشاط در چهره ی نورانی اش هویدا بود، به بچه ها عیدی می داد و همراه خودش شکلات داشت. توجه و تاکیدش به بچه هایی که در مسجد حضور داشتند بیشتر بود و عقیده داشت این هدایای کوچک تصویر این اماکن را در ذهن کودکان زیباتر حک می کند. گاهی به من هم پیشنهاد این کار را می داد و می گفت ما در قبال نسل آینده مسوولیت داریم و با وضعیت فرهنگی اجتماعی امروز مسوولیتمان سنگین تر است و نباید شانه خالی کنیم.

منبع: دفاع پرس

خاطره ای از شهیداحمدمشلب درماه رمضان

جمعه, ۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۵ ب.ظ

راوی:دوست شهید

احمدبه خاطر شغلش درحزب الله معمولاً ۱۰ الی ۱۵ روز از خانه دور بود و میزان این دور بودن بستگی به مناطق مأموریتش داشت ولی آخرین باری که رفت به إدلب تقریبا ۱۰ روز آنجا بود

ماه رمضان وقتی از ماموریتش برمی گشت هرشب  تا صبح در مسجد می ماند و دعای افتتاح رابادوستانش می خواند و نماز صبح رابه جماعت می خواندو با دوستانش افطار آماده میکرد

جانمان را هم فدای آقا می کنیم

جمعه, ۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۱۳ ب.ظ


شهید مدافع حرم محمد حسن(رسول) خلیلی

سال دوم راهنمایی بود و ما در کرج زندگی می کردیم . قرارشد که مقام معظم رهبری برای دیدار با مردم کرج تشریف بیاورند . مردم همه جا را چراغانی کرده بودند. من به خانه آمدم و دیدم که  رسول در خانه است . در حالی که نباید در آن ساعت از روز خانه می بود . علتش را از رسول پرسیدم . گفت : امروز معلمشان سر کلاس گفته بود : ما نمی دانیم این حکومت را چگونه باور کنیم ؟!!! از یک طرف می گویند اسراف گناه است و از طرفی هم شهر را چراغانی کرده اند !!! بروید ببینید در شهر چه خبر است ؟!!! حرفش که به اینجا می رسد رسول بلند می شود و می گوید : چراغانی که چیزی نیست ، جانمان را  هم فدای آقا می کنیم . معلم هم عصبانی می شود و می گوید : خلیلی باز تو حرف زدی ؟! در این کلاس یا جای منه یا جای تو ! رسول هم از سر جایش بلند می شود ومی گوید : شما استادی و من به احترام شما می روم.

 @Agamahmoodreza

خاطراتت، یادت، خیالت، منو مثل یه شمع میسوزونه

پنجشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۷ ق.ظ

بسم الله

قربة الی الله

یادته؛

یه روزی شونه هام جای دستات بود...

حالا خاطراتت، یادت، خیالت، منو مثل یه شمع میسوزونه؛

با این حال

من از یادت نمیکاهم....

لااقل تو هم یادآر زشمع مرده یادآر

رفیق

محمود

شهیدمحمودرضابیضایی

@bi_to_be_sar_nemishavadd


روح‌الله عاشق حضرت زهرا(س)بود

پنجشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ق.ظ

روح‌الله(قربانی) عاشق حضرت زهرا(س)بود.

نام مبارڪ حضرت همیشه ذڪرلبش بود.

اول هردعایےهم مے‌گفت:

«به حق حضرت زهرا(س)»

ازجانب شهیدسلامےدهیم به حضرت:

السلام علیڪ یافاطمه الزهرا(س)


مچ گیری جالب یک شهید از شاگردانش

پنجشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۸ ق.ظ

مچ گیری جالب یک شهید از شاگردانش

شهید مهدی طهماسبی 

استاد طهماسبی واقعا مربی ادب بود؛ خیلی با صبر و حوصله درس می داد. یک شب که پیش ما آمده بود در همان چند ساعت آنچنان از همه دلبری کرده بود که تا آخرین روز دوره بچه ها سراغش را می گرفتند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید مهدی طهماسبی متولد سال 1362 است اگرچه اصالتا خوزستانی بود ولی در قم زندگی می کرد او پس از اعزام به سوریه جهت دفاع از حریم اهل بیت (ع) در 16 خرداد سال 1395 در حلب سوریه به خیل همرزمان شهیدش پیوست از او 2 فرزند هشت و 2 ساله به یادگار مانده است. در ادامه چند روایت از این شهید را می خوانیم.

دوست شهید می گوید: شهید مهدی طهماسبی علاوه بر اینکه مربی و استاد بود، شاعرِ اهل بیت هم بود. خیلی از نزدیکان شهید نمی دانستند مهدی شعر هم می سراید. یکی از دوستان شهید گفت: مهدی تواضع عجیبی در وقت شعر سرودن داشت و شاعری دلسوخته بود. هیچ وقت مغرور نمی شد، حتی وقتی از سبک شعر او در رژه مراسم میثاق استفاده می شد.

شهید طهماسبی همچنین از مربیان آموزش نظامی بود. یکی از دانشجویانش در خاطره ای بیان کرد: همیشه اول کلاس را با این آیه از قرآن شروع می کرد: «رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْق وَ أَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْق وَ اجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصِیراً.»

بعد از پایان کلاس درس چند موضوع برای تمرین می دادند که برای جلسه بعدی حل کنیم؛ بعضی از دانشجوها جواب را از همدیگر کپی می کردند و مربی شهید با دقتی که داشت، متوجه می‌شد و تذکرشان همیشه همراه با جملاتی طنزی بود که در پای برگه ها می نوشت. خاطرم هست روی کپی یکی از دانشجوها روی برگه جوابش نوشته بود: «فلانی و فلانی پیوندتان مبارک.»

یکی دیگر از دانشجویانش تعریف می کند: استاد طهماسبی واقعا مربی ادب بود؛ خیلی با صبر و حوصله درس می داد. یک شب که پیش ما آمده بود در همان چند ساعت آنچنان از همه دلبری کرده بود که تا آخرین روز دوره بچه ها سراغش را می گرفتند و می گفتند این مربی تا به حال کجا بود؟ دانشجوها می گفتند چرا از روز اول آموزش نیامد؟

یکی از اعضای خانواده شهید می گوید: مهدی از همان کودکی در مهمانی ها و برنامه ها گل سر سبد بود. یا مداحی می کرد بقیه سینه می زدند یا شعر می خواند و بقیه دست می زدند. از همان کودکی طبع شاعرانه داشت. بعضی اوقات با اسم همه، برای همه شعر طنز می سرود و همه را می خنداند، حتی برای خانواده خودش هم شعر طنز می گفت.

یکی از همکاران و دوستان شهید گفت: گاهی اوقات شهید مهدی، پسرش را به پادگان می آورد. برای آنکه مزاحم کار بقیه نشود او را به حسینیه می برد و می گفت: بچه باید در حسینیه بزرگ شود نه در مهد کودک. بگذار اغیار هرگز در نیابند، آینده در کف بچه هایی است که در حسینیه ها قد می کشند و نفس تازه می کنند.

یکی از شاگردان شهید می گوید: همیشه جلسه اول کلاس درسش، آدرس خانه و تلفنش را پای تخته می نوشت و پذیرای همه بود. سفارش می کرد جوانان ازدواج کنند هر چند از لحاظ اقتصادی، کاملا تامین نباشند. چون خودش هم با همین شرایط ازدواج کرد و خداوند اطمینان داده که درِ رزق و روزی را باز می کند.

مادر شهید نیز روایتی از شهادت پسر دارد که اینطور تعریف می کند: روز شنبه عصر بود، در خانه نشسته بودم دقیقا یک روز قبل از شهادت مهدی، از بالای سرم یک صدایی شنیدم که سه بار منادی گفت: «لاحول ولاقوه الاباالله»، فکر کردم صدای همسرم است، رفتم سراغ همسرم اما دیدم که او خواب است. با خودم گفتم خدایا این چه صدایی بود که من شنیدم، به هیچ کس چیزی نگفتم تا زمان خبر شهادت پسرم. 2 روز بعد خبر شهادت پسرم را به من دادند.

منبع: دفاع پرس

به شجاعت و دلیری خاصی شهرت داشت

پنجشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۷ ق.ظ


شهید مدافع حرم محمد حمیدی:

شهید حمیدی به شجاعت و دلیری خاصی شهرت داشت.یکی از اطرافیان او نقل کرده است که جایی در حین مبارزه نیروها در حال عقب کشیدن بودند اما شهید حمیدی بر عکس همه نیروها،اسلحه خود را برداشت و به دل دشمن زد و دونفر از این نیروهای تکفیری را نیز به اسارت گرفت و بسیاری را نیز به هلاکت رساند.یکی از دوستان شهید محمد حمیدی از قول مادر این شهید مدافع حرم روایتی نقل کرده و میگوید:بار آخر که محمد زخمی شد و برگشت به مادرش گفته بود لیاقت شهادت نداشتم چون تو از ته قلبت راضی به رفتن من نیستی!دلت را با خدا صاف کن تا خدا مرا ببرد.همین اتفاق هم افتاد.گویی مادرش خواسته محمد را اجابت کرد.وقتی رفت دیگر بر نگشت و در مسیر دمشق درعا،در جنوب سوریه به شهادت رسید.

@Agamahmoodreza

سالروز ولادت شهید محمدتقی ارغوانی

پنجشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۳ ق.ظ

لحظہ تولدت

شروع پرواز است

براے پرستوهـا 

و خاطرہ ماندنے

براے تمام آسمانها...



سالروز شهادت شهید مدافع حرم عبدالله اسکندری

سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۱۳ ب.ظ

💐شهیدی که در سوریه،عراق و در هر مکان و زمانی شهید شده باشد همانند این است که جلوی درب حرم امام حسین(ع) شهید شده است

امام خامنه ای

سالروز شهادت شهید مدافع حرم عبدالله اسکندری


🌹

هر طورحضرت زینب صلاح میدوند

سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۱۳ ب.ظ


ماه رمضان بود. قرار شد آقاجواد برند سوریه.

یڪ روز از خانه پدرش آمد و به من گفت: خانم ..مامانم میگد ماه رمضان را نرو سوریه.

گفتم :خوب طوری نیست خوبه پیشمون باشی، بعد از ماه رمضان برو.اون شب رفتیم مهمونی..بعد هم رفتیم شهدای گمنام ڪوه سفید. فردا صبح ڪه ازخواب بیدار شد گفت: من میرم بیرون و بیام. وقتی برگشت خونه گفت: من دیشب به شهدا گفتم نمی خوام ماه رمضان را برم سوریه. ولی حالا پشیمون شدم و'رفتم پیششون و گفتم هر طورحضرت زینب صلاح میدوند و 6ماه رمضان هم رفتند سوریه و11هم به شهادت رسیدند.

راوی:همسرمعززشهید

@Javad_mohammady

خاطره ای از شهید مدافع حرم عبدالرضامجیری

سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۰۶ ب.ظ


دوست شهید مدافع حرم عبدالرضامجیری:

🌷شب های ماه مبارک رمضان با شهید مجیری برای خواندن دعای ابوحمزه به مسجد جامع اصفهان میرفتیم؛ اما هرشب دعا که به نیمه میرسید بلند میشد و میگفت برویم!

یکبار که علت را از او پرسیدم گفت:

وظیفه ما کارمان است؛ماحقوق میگیریم که خدمت کنیم و اگر تا سحر اینجا باشیم،صبح کسل هستیم و از کارمان کم میگذاریم.

 @Agamahmoodreza