مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۵۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

 شنیدید ڪـہ میگن توے شبهای قدرسرنوشٺ یڪسال اینده ادمها رقم میخوره؟

شهیدمحمدی قبل از شبهای قدر شهید شد

شهیدخواجه صالحانی قبل ماه رمضان شهید شد

شهیدراه چمنی قبل از ماه رمضان شهید شد

یعنے سالهای قبل توی شب های قدر از خـدا شهادٺ رو

 گرفٺه بودن پس مراقب باشیم دسٺ خالے برنگردیم در این شبهای عزیز

@Javad_mohammady

به هر شکلی متوسل می شد شهادت قسمتش شود

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۴۱ ب.ظ


همسر شهید مدافع حرم حمید طباطبایی مهر:

به هر شکلی متوسل می شد شهادت قسمتش شود.در نیمه های شب خیلی زود برای نماز شب بیدار میشد.من ساعت را کوک میکردم،قبل از آن یکی دو ساعت زودتر بیدار میشد میگفتم:چه خبره؟بخواب،فردا میخوای بری سرکار،خسته ای میگفت:خدا گدا میخواد و من باید گیرهام رو بر طرف کنم تا خداوند توفیق خدمت خالصانه و رزق شهادت رو نصیب من کنه.

 @Agamahmoodreza


همه راز و درد دل‌هایش با مریم بود

فقط یک خواهر داشت و این خواهرش را خیلی دوست داشت. همه راز و درد دل‌هایش با مریم بود، چون خیلی از چیزها را به من نمی‌گفت از ترس اینکه ناراحت نشوم. حتی زمانی هم که حسن به شهادت رسیده بود مریم زودتر از من فهمیده بود ولی بروز نداد.


قول داد که برگردد

روز بعد از رفتنش در خانه نشسته بودم و خیلی ناراحت به مریم گفتم نمی‌دانم چرا حسن زنگ نمی‌زند، همان موقع صدای زنگ گوشی‌ بلند شد. گوشی را جواب دادم خودش بود. گفت رسیده تهران. پرسیدم مادر برای کار رفتی دیگر؟ گفت بله مادر برای کاری آمده‌ام. گفتم آفرین پسرم، مامان جان یک وقت سوریه نرویی! زد زیر خنده، بلند بلند هم خندید و گفت مادر فقط من را دعا کن که هر جا باشم برگردم پیش شما. باز دوباره که تاکید کردم گفت باشد مادر جان قول می‌دهم بر می‌گردم.

خبر شهادت

دو ماه از آخرین تماس حسن گذشت. دوباره تماس گرفت گفت مادر موقعیت مناسبی نیست نمی‌توانم خیلی حرف بزنم همین که صدایت را شنیدم برایم کافی است فقط دعایم کن. آن شب را تا صبح نخوابیدم به کسی چیزی نگفتم و بیدار بودم. خیلی نگران شدم. دخترم گفت مادر بیا روضه بگیریم شاید ان‌شاءالله حسن برگرده. من هم ده روز روضه گرفتم. نذر کردم. نان گرم پخش کردم. مریم گفت حسن را خواب دیده و گفته به مادر بگو ناراحت نباش. گفتم من اصلا خوابش را ندیده‌ام تو چطوری خواب دیدی؟ فردای آن روز دوباره رفتم نانوایی و نان گرم گرفتم و بخش کردم گفتم خدایا من حسن را هر جا هست به تو سپردم. چند روز گذشت تا این که به شهادت می‌رسد و من خبر نداشتم. با دخترم تماس می‌گیرند و هماهنگ کرده بودند و خبر شهادت را داده بودند و دخترم از حالم خبر داشت به من نگفته بود که نگران نشوم.

من مادر شهید نیستم

روز جمعه دیگر آرام و قرار نداشتم و بی‌تاب شده بودم. آن روزها برای حسن روزه می‌گرفتم. همه رفته بودند بیرون، توی خانه بودم که احساس کردم کسی به من گفت برو مسجد. وقت اذان ظهر بود رفتم مسجد نمازم را خواندم بعد از چند نفر آقایی که آنجا بود پرسیدم پسرم رفته سوریه و چند ماه است زنگ نزده و خیلی نگران هستم نمی‌دانم کجا بروم چه کار کنم؟ دو آقا از روی صندلی بلند شدند آمدند سمتم پرسیدند: شما مادر کدام شهیدی؟ گفتم من مادر شهید نیستم، مادر حسن حیدری هستم. آنها عذرخواهی کردند و گفتند: ان‌شاءالله فردا یا پس فردا یا خودش می‌آید یا زنگ می‌زند. شماره تماس و آدرس منزل را گرفتند و یک شماره هم به من دادند و گفتند فردا بروید بنیاد شهید آنجا اطلاع بیشتری دارند.

گوش‌هایم بند آمد، دیگر هیچی نمی‌شنیدم

به خانه برگشتم هنوز ننشسته بودم، حتی چادرم را از سرم نکشیده بودم که تماس گرفتند و گفتند مادر حسن حیدری؟ گفتم بله. گفت می‌توانی آدرس بدهی؟ گفتم نه ما تازه این محل آمده ایم و گوشی را دادم دست مریم. مریم آدرس را داد و آن آقا گفته بود که ما می‌خواهیم بیایم منزل‌تان، پرونده حسن تکمیل نیست برای آن خدمت می‌رسیم. می‌شود وقتی آمدیم پدرش و برادرها و مادرش همگی خانه باشند؟ گفتیم بله همگی خانه هستند. بعد متوجه شدم که دخترم خیلی نگران و پریشان است و مدام گوشی زنگ می‌خورد. ساعت 4 بعد از ظهر بود که آمدند خانه و یک جورهایی صحبت می‌کردند که من هیچی متوجه نمی‌شدم. می‌گفتند شما اگر 100 نفر هستید 100 تا صلوات بگویید اگر 50 نفر هستید 50 تا صلوات بگویید باز هم دعا کنید.

پسر کوچکترم گفت اگر برای برادرم اتفاقی افتاده بگویید تا ما بروییم پیشش یا اگر کاری لازم است انجام دهیم. آن بنده خدا گفت نه او بیمارستان تهران توی کماست. همین را که گفت گوش‌هایم بند آمد، دیگر هیچی نمی‌شنیدم و متوجه نمی‌شدم اطرافم چه می‌گذرد. چند بار مرا صدا زدند، می‌دیدم وقتی دارند حرف می‌زنند دهان‌شان باز و بسته می‌شود اما صدایی نمی‌شنیدم. تا این که دخترم مرا تکان داد و گفت مادر دارند با شما صحبت می‌کنند. گفتم بله می‌دانم اما صدایی نمی‌شنوم. از جایم بلند شدم و دوباره نشستم بهتر شد و کمی صدا شنیدم و ادامه حرف‌هایشان که گفتند شما دستپاچه نشویید فقط دعا کنید از کما بیرون بیایند تا انتقالش بدهند مشهد. ما الان 10 تا خانواده‌های شهید داریم که می‌خواهیم برویم سرکشی. پیکر 8 تا از این شهدا احتمالا فردا منتقل شوند مشهد مزاحم شما نمی‌شوییم می‌خواهیم برویم به آنها سر بزنیم.

وقتی چشم باز کردم دیدم همه دورم جمع شده‌اند

به محض اینکه آنها رفتند سفره صلوات انداختم و همه همسایه‌ها را خبر کردم و به همه اقوام زنگ زدم آمدند سفره صلوات گرفتیم به این نیت که خدا همه مجروحان را خدا شفا دهد. ما در حال صلوات فرستادن دور سفره بودیم که گوشی پدر بچه‌ها زنگ خورد. رفت بیرون جواب داد و خودش هم کاملا هول کرده بود گفت از بنیاد شهید بودند و گفتند فردا ساعت 1 بعد از ظهر بیایید معراج برای شناسایی و وداع. دیگر متوجه هیچ چیز نشدم وقتی چشم باز کردم دیدم همه دور من جمع شده‌اند و مدام می‌گویند آب بهش بدهید. گفتم آب نمی‌خواهم. نمی‌خواهم روزه‌ام را بشکنم تا زمانی که اذان نداده‌اند. فقط داد می‌زدم که حسنم رفت.

احساس خیلی خوبی دارم که مادر شهید هستم

بار دومی که حسن به سوریه رفته بود در تماسی که از منطقه با من داشت گفت مادر یک حرفی می‌زنم ناراحت نشویی فقط من را دعا کن؛ اگر من شهید شدم، همین را که گفت حرفش را قطع کردم پریدم وسط جمله‌اش گفتم نه مادر تو جوانی. گفت نه مادر تو باید به من افتخار کنی سرباز بی‌بی زینب (س) بودم. هیچوقت ناراحتی نکن. اولش عصبانی شدم بعد که دیدم خندید گفتم نه پسرم ناراحت نیستم حالا که رفتی جای خوبی رفتی خوش به سعادتت. حرفم که تمام شد گفت مادر این حرف را که زدی من یک انرژی بزرگی گرفتم. بیشتر انرژی رفتن گرفتم همین را گفت و تماس قطع شد. حالا احساس خیلی خوبی دارم که مادر شهید هستم.

رفتم سوریه

پس از شهادت حسن آقا رفتم سوریه. شب دوم که رفتم حرم حضرت زینب(س) دلم تنگ شد و خیلی گریه کردم. در حال گریه بودم که حسن با لباس سبز همراه 3 نفر دیگر آمد گفت مادر ببین چه جای خوبی آمدی چه جای با صفایی چه جای قشنگی. آمدی جای من را دیدی؟ یک لحظه برگشتم ببینمش که متوجه شدم دستم به شبکیه‌های ضریح خانم قفل شده و خبری از حسن آقا نیست. آنجا دیگر گریه‌ام قطع شد و خوشحال شدم. انگاری یک سنگ روی دلم گذاشتند.

با ناراحتی حرم را ترک کرد

فردای آن شب که دوباره به زیارت رفتم دیدم خانمی دارد خیلی گریه می‌کند رفتم کنارش نشستم پرسیدم شما مادر شهید هستید؟ جواب داد نه. دوباره پرسیدم چرا گریه می‌کنی؟ آن مادر جواب داد دلم تنگ است شوهرم رفته 3 ماه است او را ندیده‌ام. گفتم فقط برایش دعا کن و هیچ غصه‌ای نخور و دلتنگی نکن. همین بی‌بی زینب (س) را که دیدی برایت همه چیز هست. ایشان ناراحت شد و گفت شما برای چه همچین حرفی را می‌زنی؟ گفتم من مادر شهید هستم و از مشهد برای زیارت آمده‌ام اینجا ولی خیلی جای خوبیه. دعا کن آنها به آرزوی‌شان برسند. گفت نه من خیلی شوهرم را دوست دارم و ادامه دادم درست است همینطور که ما بی‌بی را دوست داریم آنها هم دوست دارند. آن خانم دیگر جوابی نداد و با ناراحتی حرم را ترک کرد و رفت. گفتم خدایا همه آرزومندان را به آرزوی‌شان برسان من هم که آمدم و بی‌بی جانم را دیدم دقیقا یاد حرف‌ها و توصیفات حسنم افتادم. دو رکعت نماز خواندم به بی‌بی هدیه کردم دو رکعت نماز خواندم به نیابت از حسن آقا هدیه کردم و از آن به بعد تا امسال او را خواب ندیدم.

خیلی‌ها زخم زبان زده‌اند

یک شب خواب دیدم حسن آقا با لباس‌های سفید نورانی با حدود 10 نفر آمدند. گفت مادر ببین من چقدر پسر خوبی هستم؟ گفتم بله مادر جان تو از اول هم پسر خوبی بودی حالا هم خوبی. جواب داد که نه مادر چون یاران خوبی دارم می‌گم من خوبم. گفتم تو همیشه خوبی بیا صورتت را ببوسم عزیز مادر وقتی از جایم بلند شدم صورتش را ببوسم از خواب بیدار شدم. خیلی‌ها هم زخم زبان زده‌اند اما من ناراحت نشدم و به خدا سپردم و به بی‌بی زینب (س). هر کسی این حرف‌ها را می‌خواهد بگوید اشکالی ندارد بگوید من توی دلم پسرم را سپردم به بی‌بی. همه فامیل هایمان هم به حسن آقا افتخار می‌کنند و به ما احترام می‌گذارند.


من تنها زیر باران می‌مانم

یکی از اقوام خوابی از پسرم دیده بود اما رویش نمی‌شد برایم تعریف کند به همین دلیل به یکی دیگر از اقوام گفت که او برایم تعریف کرد. حسن به او گفته بود خواهش می‌کنم بروید و به مادرم بگویید به حق حسن هیچوقت گریه نکن و فقط برایش دعا کن. من خیلی جای خوبی هستم. وقتی که مادرم گریه می‌کند همه دوستانم می‌روند و من تنها زیر باران می‌مانم. آن شخص واسطه یک روز که روضه داشتیم روی منبر پس از روضه‌ای که خواند این خواب را تعریف کرد اوایل که نمی‌توانستم ولی حالا دیگر برای حسن گریه نمی‌کنم. او راه خوبی رفته و افتخار بزرگی برای من و بقیه است که پسرم برای بی‌بی زینب(س) و بی‌بی رقیه رفته است و به شهادت رسیده. برای رزمنده هایی که الان در سوریه هستند و راه شهدا را ادامه می‌دهند دعا می‌کنم که خداوند به آنها سلامتی و همت بدهد اینها که راه شهدا را انتخاب کرده‌اند ان‌شاءالله بی‌بی زینب(س) آنها را بطلبد. وقتی خبر پیروزی بچه‌هایمان را هم در ابوکمال شنیدم خیلی خوشحال شدم که این جوان های ما رفتند و جنگیدند و حرم را آزاد کردند ان‌شاءالله که تکفیری‌ها برای همیشه از روی زمین ریشه کن شوند و نیست و نابود شوند.

منبع: فارس



گفتگو با مادر شهید حسن حیدری، مدافع حرم فاطمیون

من مادر شهید نیستم!

شهید حسن حیدری - مدافع حرم - فاطمیون 

دو آقا از روی صندلی بلند شدند آمدند سمتم پرسیدند: شما مادر کدام شهیدی؟ گفتم من مادر شهید نیستم، مادر حسن حیدری هستم. آنها عذرخواهی کردند و گفتند: ان‌شاءالله فردا، پس فردا یا خودش می‌آید یا زنگ می‌زند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  شهید حسن حیدری از شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون است که روزگار پر فراز و نشیبی را در مهاجرت گذرانده است و خداوند پاداش این مهاجرت و مجاهدتش را شهادت قرار می‌دهد. شهید حسن حیدری متولد زمستان سال 1369 در منطقه لعل و سرجنگل استان غور افغانستان بود که پس از 25 سال زندگی مهاجری سر انجام در دومین اعزامش به سوریه در منطقه حلب سوریه در دهه آخر صفر سال 1394 به شهادت رسید و پیکر مطهرش به همراه 7 شهید مدافع حرم دیگر لشکر فاطمیون در مشهد تشیع و در گلزار شهدای بهشت رضا مشهد آرام گرفت. در ادامه گفتگو با زهرا خاوری مادر شهید را می‌خوانید:


از ولایت سرجنگل

مادرم فاطمه خاوری و محمد عیسی پدرم هر دو اصالتا اهل ولایت «غور ولسوالی چغچران قریه لعل و سرجنگل» هستند. علاوه بر خودم که فرزند سوم خانواده‌ بودم سه خواهر و دو برادر داشتم. مادرم در کنار پدر به کشت و کار صحرا و دام‌های‌مان رسیدگی می‌کرد و من هم خواهر و برادرهای کوچکم را جمع می‌کردم و کارهای خانه به دوشم بود.

فرصت اینکه بخواهم به مدرسه بروم نداشتم در واقع نه وقتش را داشتم و نه آن زمان اهمیتی به درس خواندن دخترها می‌دادند. خودم هم علاقه چندانی نداشتم آنقدر کار می‌کردم که آرزویم بود لحظه‌ای بیکار شوم سرم را بگذارم بخوابم، به مدرسه رفتن فکر نمی‌کردم. پدرم مرد صحرا بود و می شود گفت مادرم هم کنار او مرد صحرا شده بود اما مسئولیت اصلی کارهای خانه و بیرون همه با مادرم بود. مادر با همه مشغله ها حواسش به تربیت دینی ما هم بود تا جایی که از سن 9 سالگی روزه گرفتم و نماز خواندن را هم یادم داد.

پدرم آمد و گفت شما را شوهر دادم

آن زمان دختری که وقت ازدواجش می‌شد هر چه بزرگترها تصمیم می‌گرفتند همان بود باید قبول می‌کردند و حق اعتراض نداشتند. من هم یادم هست چهارده ساله بودم که  پدرم آمد و گفت شما را شوهر دادم و سربدل کردم. (یعنی دختری به پسر خانواده‌ای می‌دهند و در عوض دختر آن خانواده را هم برای پسرشان می‌گیرند) من هم چیزی نگفتم چون هم خجالت می‌کشیدم و هم خیلی به پدر و مادر احترام می‌گذاشتم و روی حرف‌شان حرفی نمی‌زدم. همسرم غلام حیدری 21 ساله بود که با هم ازدواج کردیم.

قرار شد هر پدر به دختر خودش جهاز بدهد و مهمترین آنها گلدوزی های دست دوز خود عروس ها بود که خودم دوخته بودم و خواهرشوهرم که زن برادرم هم می‌شد برای خودش گلدوزی کرده بود.

نامش را حسن انتخاب کردیم

اولین فرزندمان مهدی بود و دو سال بعد مریم دخترم به دنیا آمد و یک سال بعد حسن در زمستان سال 1369 که هوا بشدت سرد بود و برف سنگینی بارید نزدیک‌های صبح متولد شد. پدربزرگ بچه‌ها در لعل روحانی شناخته شده و قابل احترامی بود. وقتی خواستیم نام پسرم را انتخاب کنیم، او اسم حسن‌آقا را از داخل قرآن انتخاب کرد و ما هم قبول کردیم. دو سال بعد هم آخرین پسرمان محسن متولد شد. همه فرزندان در همان لعل و سرجنگل متولد شدند جز آقا محسن که در مشهد به دنیا آمد.

با خنده می‌گفت می‌خواستم الاغ را بزنم الاغ گازم گرفت

حسن از کودکی خیلی اهل شیطنت بود. وقتی هم که برای خودش مردی شد همانطور شیطنتش را داشت. لبخند شیرین حسن از همان کودکی که روی لب داشت تا زمان شهادت محو نشد. هر وقت حسن را دعوا می‌کردم هیچوقت ناراحت نمی‌شد و روی حرفم حرفی نمی‌زد.

در روستای ما مثل حالا مدرسه نبود، مکتب‌های زمستانی بود که یک نفر ملا یا باسواد می‌نشست به بچه‌ها درس می‌داد و بیشتر هم حالت قرآنی داشت. یک روز حسن‌آقا رفت مدرسه فردایش هم می‌خواست برود که از نصف راه برگشت. بچه‌ها آمدند گفتند می‌خواستیم وارد مدرسه شویم یک الاغی در آن نزدیکی بود، حسن رفت سر به سر الاغ بگذارد از بس شر بود، الاغ هم از پشت سر گازش گرفته بود و بلندش کرده بود خوب اینطرف و آنطرف چرخواند و لباس‌هایش پاره شد. خودش آمد خانه از خنده روی زمین غش می‌رفت تعریف می‌کرد مادر من می‌خواستم الاغ را بزنم الاغ من را گاز گرفت.

زندگی‌ای که با سختی زیاد هم نمی‌گذشت

دفعه های بعد که می‌آمد و می دانستم رفتم سوریه در خانه می‌نشست و اخبار جنگ سوریه را نشان می‌داد می‌پرسیدم مادر تو که آنجا رفتی دیدی؟ جنگ نبود؟ خطرناک نبود؟ این اخبار درست است؟ در پاسخم می‌گفت نه مادر اصلا خطرناک نیست. اصلا جنگی نیست. مردم می‌گویند ولی به آن صورت جنگ و خطرناک نیست. ولی مادر بی‌بی های مان خیلی مظلوم هستند، تنها حرف و وظیفه ماهایی که خود را مسلمان و شیعه می‌دانیم این است که باید برویم و از حرم‌های بی‌بی ها دفاع کنیم. شما که ندیدید آنجا را، من رفته‌ام دیده‌ام. گفتم مادرجان دیگر نرو اما او حرف خودش را می‌زد.

نگفت می‌رود سوریه تا مانعش نشوییم

بعدها چند بار به خواهرش گفته بود که من می‌روم سوریه و خواهرش گفته بود نه داداش، مادر راضی نیست پدر هم راضی نیست دیگر نرو و وقتی دیده بود اینها راضی نیستند گفته بود چشم و باز هم به ما نگفت می‌رود سوریه تا مانعش نشوییم. روز قبل رفتنش باز دوباره گفت مادر می‌خواهم بروم سوریه باز هم مخالفت کردم. گفت مادر تو هیچوقت مرا از این راه منع نکن. این راه را انتخاب کرده‌ام. باید افتخار کنی. باید من را بفرستی. گفتم مادر تو جوانی. گفت مادر از من جوانترها آنجایند. من با بی‌بی عهد کرده‌ام.

فردا صبحش از من مقداری پول خواست گفتم برو از خواهرت بگیر. خواهرش 100 هزار تومان به حسن داده بود. فردای آن روز بعد از ظهر که رفت دیگر ندیدمش. فکر کردیم تهران برای کار کردن می‌رود. بیرون بودم وقتی که رفت خواهرش او را بدرقه کرد از زیر قرآن رد کرد پشت سرش آب ریخت. حسن‌ از وسط راه بر می‌گردد می‌گوید آبجی چرا پشت سرم آب ریختی من که رفتم دوباره بر می‌گردم، آب نریز. خواهرش می‌گوید داداش شما که می‌رویی مسافری، آب خوب است روشنایی است.

از راه دور دستت را می‌بوسم

اربعین سال 94 از راه رسید راه کربلا باز شده بود. به همسرم گفتم بیا برویم کربلا ولی پدرش گفت نه بگذار حسن هر جا هست بیاید با هم برویم بهتر است. گفتم ما که نمی‌دانیم او کجاست، کی می‌آید. پدرش گفت نه بهتر است صبر کنیم. حسن قبلا رفته کربلا این راه را بلد است و خیلی هم زیارت کربلا را دوست دارد با هم برویم. حسن زنگ زد گفت من نمی‌آیم فعلا. همانجا متوجه شدم رفته سوریه و دیگر با او صحبت نکردم چون تماسی نداشتیم. مدت طولانی در بی خبری و جدایی و نگرانی از حسن گذشت.

تا این که یک شب ساعت 12 زنگ زد و خیلی خوشحال بود. هم می‌خندید و هم حرف می‌زد. اولش خیلی ناراحت شده بودم و پرسیدم تو کجایی؟ می‌گفت مادر تو اصلا ناراحت نباش. گفتم یعنی چه ناراحت نباش؟ چطور ناراحت نباشم؟ مگر می‌شود؟ گفت من خیلی جای خوبی رفتم و فقط دعای شما را دارم و شما هم من را دعا کنید. خیلی ناراحت شدم و سکوت کردم بعد دوباره تکرار کردم سوالم را: پسرم کجایی؟ چرا تو یک زنگ نمیزنی؟ نمی‌گویی نگران می‌شوم؟ گفت مادر جایت خالی من الان امشب توی حرم بی‌بی زینب(س) هستم. گفتم شما که اجازه نگرفتی چجوری رفتی؟ جواب داد نه مادر من اجازه شما را گرفتم، شما الان یادت رفته. الان اینجا هستم و با صمیم قلب و خلوص به جای شما زیارت کردم و باز هم زیارت می‌کنم شما فقط من را دعا کن که ما ان‌شاءالله برگردیم که گفتم ان‌شاءالله دعا می‌کنم. گفت به بابا و داداشی و آبجی هم بگو دعا کنند. بعد پرسید چه کسی خانه هست که گفتم چند نفر مهمان داریم فقط جای تو خالی است نیستی. گفت هر کسی از فامیل و دوست و آشنا دیدی سلام من را برسانید. همینقدر در آخر گفت که مادر از راه دور دستت را می‌بوسم و تماس قطع شد. فردا صبح به برادر بزرگترش گفتم پرسیدم نمی‌داند کجاست؟ گفت که نمی‌دانم مادرجان شما باهاش صحبت کردی هر کجا بوده. بعد از آن به ما زنگ نزد و صحبتی هم نداشتیم.



مصطفی همیشه ساکش بسته و آماده رفتن بود

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۰۸ ب.ظ

پای حرف‌های زنی که دو همسرش شهید شدند

سردار مصطفی زاهدی بیگدلی 

با شهید محمود زاهدی هشت سال زندگی کردم و فرزند اولمان شش ساله و فرزند دوم‌مان دو سال و نیمه بودند که ایشان در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید. بعد از دو سال پیکرش را آوردند.

گویا همسرتان سومین شهید خانواده‌شان بودند؟

قبل از ایشان ماشاءالله و محمود در دفاع مقدس به شهادت رسیدند. پدرهمسرم در آران و بیدگل کشاورزی می‌کرد و خانواده‌ای انقلابی داشت. در این خانواده اول پسر بزرگ خانواده ماشاءالله با داشتن پنج فرزند به شهادت رسید. بعد محمود به عنوان پسر سوم خانواده در عملیات کربلای ۴ شهید شد. دو سال بعد از ایشان با آقا مصطفی ازدواج کردم. ۲۹ سال با هم زندگی کردیم تا اینکه آقا مصطفی ۲۹ بهمن سال گذشته در دفاع از حرم شهید شد. چون آقا مصطفی فرزند آخر خانواده‌شان بود با مادرایشان کنار هم زندگی می‌کنیم. مادرشوهرم دو سالی می‌شود که به علت کهولت سن توانایی حرکت ندارد و احتیاج به پرستاری و مراقبت دارد.


پس شما دوبار طعم همسر شهید بودن را چشیده‌اید. دو شهید که هر دو برادر بودند؟

بله، آقا محمود اخلاق بسیار خوبی داشت و بسیار مردمدار بود. با شهید محمود زاهدی هشت سال زندگی کردم و فرزند اولمان شش ساله و فرزند دوم‌مان دو سال و نیمه بودند که ایشان در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید. بعد از دو سال پیکرش را آوردند. با آقا مصطفی هم ۲۹ سال زندگی کردیم که حاصل زندگی مشترکمان سه فرزند است. من متولد ۱۳۴۴ هستم و سردار متولد ۱۳۴۷ بود. با آنکه از من کوچک‌تر بود به بنیاد شهید رفت و گفت که می‌خواهد از دو فرزند برادر شهیدش نگهداری کند و در سال ۱۳۶۷ با من ازدواج کرد. آقا مصطفی جانباز هشت سال دفاع مقدس بود. با آنکه ۵۵ درصد جانبازی داشت و بینایی یکی از چشمانش را از دست داده بود ولی زمانی که بحث جنگ سوریه پیش آمد، آرام و قرار نداشت و عاقبت به جبهه سوریه اعزام شد.

با آنکه ایشان ۵۵ درصد جانبازی و سابقه حضور درجبهه داشتند شما برای رفتنشان به جبهه مقاومت مخالفتی نداشتید؟

بار اول که می‌خواست برود به علت سختی‌هایی که در زندگی‌ام کشیده بودم راضی نبودم برود. مادر شهید هم در بستر بیماری بود و در شرایطی نبود که بتواند دوری پسرش را تحمل کند. با این همه آقا مصطفی اصرار داشت که سربازی در جبهه مقاومت اسلامی را هم تجربه کند.

گویا شهید زاهدی جانباز جبهه مقاومت اسلامی هم بودند؟

ایشان محرم سال ۹۴ به سوریه رفته بود. ۱۵ روز از اعزامش می‌گذشت که در یک عملیات سعی می‌کند دوستش را نجات بدهد، اما یک گلوله به کتفش می‌خورد و مدتی در تهران بستری می‌شود. آن روزها بچه‌ها به صورت شیفتی از پدرشان پرستاری می‌کردند. باید از شب تا صبح با یخ دست پدر را خنک می‌کردند تا عصب دست آقا مصطفی از کار نیفتد. وقتی همسرم را بعد از مدت‌ها به آران و بیدگل آوردیم آنقدر خون از بدنش رفته بود که هیکل تنومندش لاغر شده بود. من خودم وقتی کفش و لباس‌های نظامی و خونی آقا مصطفی را می‌شستم دیدم که لباس‌هایش پر از خون است. خون لباس‌هایش به راحتی پاک نمی‌شد.

چقدر طول کشید تا دوباره به سوریه اعزام شوند؟

دقیقش را یادم نیست، اما همسرم نیمه شعبان سال ۹۵ هم در سوریه بود. حتی مجبور شد ماه رمضان را هم در سوریه بماند. هنگامی که برگشت تمام روزه قضای سال ۹۵ را گرفت و گفت: هر روز در یک منطقه بودیم برای همین نتوانستم آنجا روزه بگیرم. برای اینکه اعزام سومش درست شود سه مرتبه قرآن را ختم کرد. حتی بعد از اینکه گفتند داعش از بین رفته، آقا مصطفی ۱۰ روزی به تهران رفت تا کارهای اعزام مجدد را پیگیری کند که موفق نشد.


پس چطور شد که برای سومین بار اعزام شدند؟

خیلی تلاش کرد تا توانست برای بار سوم که بار آخر هم بود اعزام شود. در آخرین اعزام تک دخترمان خیلی ناراحت بود. چند دفعه از پدرش خواست منصرف شود. می‌گفت: بابا الان موقع استراحت شماست. به اندازه کافی چه زمان جنگ و چه حالا رفته‌اید. ولی هیچ کس نتوانست با حرف‌هایش حاج مصطفی را از رفتن به جبهه مقاومت منصرف کند. آقا مصطفی همیشه ساکش بسته و آماده رفتن بود. از رفتن راهیان نور گرفته تا اغتشاشاتی که سال ۹۵ در کاشان و بیدگل رخ داد، ایشان اصلاً خواب و خوراک نداشت. مرتباً بیرون بود و حراست منطقه را به عهده گرفته بود. اگر کسی برخلاف رهبر و انقلاب صحبت می‌کرد خیلی ناراحت می‌شد و برخورد می‌کرد. به عنوان خادم موکب باب‌المراد در کربلا همیشه در ماه صفر در سفر بود و تا یک‌ماه جلوتر از همه برای اربعین به کربلا می‌رفت تا خادمی زائران را بکند. آقا مصطفی قبل از بازنشستگی‌اش به عنوان یک پاسدار همیشه به صورت مأموریت کاری در سیستان و بلوچستان و دیگر مناطق در سفر بود. بعد از بازنشستگی هم درفعالیت سفرکارهای معنوی بودند.

غیر از دخترتان خود شما هم سعی کردید مانع رفتنش شوید؟

اتفاقاً من هم مخالفت کردم. وقتی دید من هم ناراضی هستم گفت: شما دیگر چرا این حرف‌ها را می‌زنی. من می‌دانم صبر و استقامتت بیشتر از این حرف‌هاست. یا وقتی به او گلایه می‌کردم و می‌گفتم یک‌بار خبر شهادت برادرت را شنیده‌ام دیگر نمی‌خواهم خبر شهادت شما را بشنوم، دلداری‌ام می‌داد و سعی می‌کرد آرامم کند. می‌گفت: دوست ندارم در بستر بیماری بمیرم. واقعاً هم حیف بود آقا مصطفی در بستر بیماری بمیرد. چون در راه جهاد خیلی زحمت کشیده و چند مرتبه مجروح شده بود.

چون شهید مداح بود و صدای زیبایی داشت همیشه در شاهزاده امامزاده قاسم واقع در آران و بیدگل اذان می‌گفت و زیارت بعد از نماز را می‌خواند و شب‌های سه‌شنبه دعای توسل و شب‌های جمعه دعای کمیل را آنجا قرائت می‌کرد و حتی وقتی بابت مداحی پولی می‌دادند در همان امامزاده می‌انداخت. بعد از شهادتش او را در کنار دو برادر دیگر شهیدش در همان گلزار به خاک سپردند.

از آخرین دیداری که با هم داشتید بگویید.

قبل از اینکه کار اعزام آقا مصطفی درست شود با هم به مشهد رفتیم. هر طوری بود آنجا هم توانست یک دور قرآن را ختم کند. بعد کارهای اعزامش درست شد. قرار بود ۱۶ بهمن سال ۹۶ برود. قبل از اعزام رفت و چیزهایی که مادرش احتیاج داشت، تهیه کرد. حتی برای من نوبت دکتر گرفت. آقا مصطفی خیلی مأموریت می‌رفت ولی این بار مدل خداحافظی‌اش با قبلی‌ها خیلی فرق می‌کرد. در لحظه خداحافظی سه مرتبه با چشمان پر از اشک برگشت و نگاهم کرد و گفت: خانم حلالم کن. حتی با بچه‌ها و عروس‌هایش هم تلفنی خداحافظی کرد.

ایشان در چه عملیاتی به شهادت رسیدند؟

آقا مصطفی در بوکمال سوریه و در عملیات پاکسازی مرز عراق و سوریه از گروهک داعش به شهادت رسید. برای آخرین بار که تلفنی صحبت کردیم گفتم مراقب خودت باش. گفت: اینجا خبری نیست که مواظب خودم باشم فقط باران شدید می‌آید؛ اما کمی بعد از همین مکالمه شهید شد. همرزمانش می‌گویند از شدت بارندگی در رودخانه فرات سیل جاری شده بود. مصطفی در جابه‌جایی مجروحان در تیررس دشمن قرار می‌گیرد و هرچند موفق می‌شود دوست مجروحش را که در آب افتاده بود، نجات دهد ولی پیکر خودش بعد از گلوله خوردن به آب می‌افتد و جریان رودخانه او را با خودش می‌برد. دوستانش او را از رودخانه خارج می‌کنند ولی دیگر دیر شده بود و با رفتن آب در شش‌های آقا مصطفی، به شهادت می‌رسد؛

و سخن پایانی؟

آقا مصطفی همیشه در حرف‌هایش می‌گفت: به هیچ چیز دنیا وابسته نیستم. این حرف در رفتار و کردارش مشخص بود. به من می‌گفت: می‌دانم که تو برای خودت مردی هستی و از عهده همه کارها به تنهایی بر می‌آیی. مادرش با آنکه کهولت سن دارد وقتی پیکر پسرش را دید گفت: بالاخره مادر به آرزویت رسیدی. پسرم تو که همیشه به من می‌گفتی برایم دعا کن منظورت دعای شهادت بود؟ مادر شهادت مبارکت باشد!

فرزانه زاهدی تنها دختر شهید

بعد از شهادت پدرم یک دستنوشته از ایشان در کتابخانه‌اش پیدا کردیم. پدرم این دستنوشته را دو سال قبل از شهادتش نوشته بود. گویا خواب شهادت را قبل از اذان صبح می‌بیند و بعد از بیدار شدن می‌رود در شاهزاده امام قاسم خوابش را به صورت مکتوب در دفتر شخصی‌اش می‌نویسد. این نامه محرمانه می‌ماند تا اینکه بعد از شهادتش ما متوجه شدیم.

ایشان اینطور نوشته بود: «شب جمعه بود. دعای کمیل را در باب‌المراد حضرت قاسم بن علی النقی (ع) خواندم. بعد به گلزار شهدای هفت امامزاده رفتم. آنجا پایان دعای کمیل بود. از من خواستند یارب یارب آخر دعا را بخوانم. من هم در پایان دعا به حضرت ابوالفضل متوسل شدم. آن شب در عالم خواب دیدم در زمان جنگ هستم. البته با برادرم غلامرضا مثل قبلاً که در جنگ با هم بودیم به ما خبر داده بودند که عملیات است. انگار که محل عملیات در کنار یک امامزاده بود. برادرم به من گفت که سریع حرکت کنم ولی من هنوز بند پوتینم را نبسته بودم که دیدم برادرم همراه عده‌ای دیگر سوار تویوتا شدند و به راننده گفتند حرکت کن کس دیگری نیست. داد زدم من این جا هستم، چرا می‌گویید کسی نیست؟ بعد خودم را سوار بر ماشین دیدم. البته به شکل دیگری بودم. در همان حال یادم آمد که ممکن است با رفتن به عملیات شهید شوم و غسل شهادت نکرده‌ام. به برادرم این مطلب را گفتم و او گفت: سریع حرکت کن. یکدفعه یادم آمد کسی که موقع جنگیدن به شهادت برسد حنظله غسیل الملائکه می‌شود. از خواب که بلند شدم هنگام نماز صبح بود. وضو گرفتم و به امامزاده قاسم رفتم. آنجا اذان گفتم و نمازم را خواندم.»

پدرم آرزوی شهادت داشت، اما من به عنوان دختر شهید نمی‌توانم بگویم که از شهادت ایشان خوشحال شدم. به هرحال پدرم را از دست داده‌ام. پدر تنها پشتوانه محکمی از همه لحاظ در زندگی من، خواهر و برادرانم نبود، بلکه قهرمان زندگی من هم محسوب می‌شد. افتخار می‌کنم فرزند مردی هستم که از تمامی لحاظ از جمله مردمداری و ولایتمداری سرآمد و در انجام واجبات اسوه بود. من مثل همه دخترها با از دست دادن پدرم احساس می‌کنم بزرگ‌ترین پشتوانه‌ام را از دست داده‌ام ولی با تمامی این‌ها یک فرزند برای پدر و مادرش بهترین‌ها را می‌خواهد. اینکه در این دنیا و آن دنیا به بالاترین درجه سعادت برسند. خوشبختانه پدر من هم آرزویی غیر از شهادت نداشت و در پایان به آرزویش رسید. پدر رفت تا ایران و ایرانی در آرامش باشند. رفت تا بار دیگر حرم خانم زینب (س) به اسارت نرود. در کل پدرم مردی بود که حرف و عملش یکی بود. امیدوارم همین طور که در دنیا نمی‌گذاشت به اصطلاح آب در دل فرزندانش تکان بخورد در آن دنیا هم شفاعت ما را کرده و برای عاقبت بخیری ما دعا کند. می‌خواهم به او بگویم پدر عزیزم تو هم در زندگی‌ات در این دنیا باعث سرافرازی ما بودی و هم با رفتنت برای ما افتخار و عزت خریدی.

منبع: روزنامه جوان

بهترین شفیع روز قیامت شهید است...

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۰۴ ب.ظ

بهترین شفیع روز قیامت شهید است...

تصویری ماندگار از وداع خانواده شهید مدافع حرم حمیدرضا ضیایی در معراج شهدا

صلوات

@modafeonharem

درد غربت

پنجشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۴ ب.ظ

درد غربت

الهی ارحم فی هذه الدنیا غربتی 

درد غربت گرفته ایم

کافیست کمی درد غریبی چشیده باشی

تا بفهمی چه میگویم

آدمی که حیران و سرگردان باشد 

خسته و دل شکسته فقط نگاهش به دور و اطراف است 

و در دل خدا خدا می کند 

بغض دارد غریبی که زبال حال دلش را کسی نمیفهمد

قدم قدم منتظر آشنایی میگردد و نمی جوید

اما غریب تر آنکه در دیار خود غریب باشد

ناگاه دلتنگ رفیق شفیقش شود و اشک در چشم حلقه زند که ای کاش بودی کنارم

تمام وجود آدمی به یکباره خراب میشود 

و شوق وصال و دلتنگی امانش نمیدهد

درد غربت دارد کسی را دوست داشته باشی و نباشد

درد غربت دارد محبت وجودت را بپای رفیقی ریخته باشی که حالا بر سر سنگ مزارش زانو بزنی

داغ فراق است که درد غربت در دل را شعله ور میکند

فراق رفیقی که یکسال از نبودش سوختیم

و تنها خاطراتش التیام بخش جانمان بود

باورش سخت است

جواد رفیق راهی بود که حق برادری را تمام کرد

و الحق نعم الرفیق بود

درد غربت گرفته ایم که او رفت و ما جامانده ایم

حال 

با کدام دل پای در مراسم یکسالگی فراقش گذاریم

با کدام دیده اشک حسرت بریزیم

با کدام ناله صدایش کنیم

بغض دلتنگی جانمان را گرفته 

رفقایی که یک عمر محبت دوستی جواد را چشیده اند

قدم هایشان سست میشود وقتی پای به سوی مزارش میگذارند

اما چه کنند ...

دلتنگ رفیق شده اند و درد غربت گرفته اند

پیراهن سیاه بر تن کرده اند و گریه کنان

تدارک مراسم یکسالگی ات را آماده می کنند

جواد جان

درد غربت گرفته ایم

حال دلمان هیچ خوب نیست رفیق

 @javad_mohammady

شهیدی که پیش از شهادت کمبود حضورش را جبران کرد

پنجشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۴ ب.ظ

شهیدی که پیش از شهادت کمبود حضورش را جبران کرد

شهید حسن غفاری

اول فکر کردم چهار نفری می‌رویم. تعجب کردم، چون همیشه جمع‌های خانوادگی را دوست داشت. پرسیدم: «چهار نفری برویم؟» پاسخ داد: «مادر و خواهرت را هم دعوت کن. بهتر است تنها نباشیم.»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، تحمل تنهایی در اوج جوانی و بزرگ کردن کودکی که هر لحظه بهانه نبودِ پدر را می‌گیرد، سخت است؛ اما در دوران هشت سال دفاع مقدس و امروز در خانواده شهدای مدافع حرم از اینگونه وقایع به کرات رخ داده است. در ادامه روایت تنهایی و یتیم شدن فرزندان شهید حسن غفاری را از زبان فاطمه امینی همسر این شهید بزرگوار می‌خوانید:


روز به روز کارهایش زیاد می‌شد. من بودم و مهلای پنج ساله و علی چند ماهه. حدود یک سالی به رفتنش مانده بود. هیچ کاری برای من نمی‌کرد. اخلاقش دقیقا 180 درجه تغییر کرده بود. دنبال کارهای بانک و خرید نمی‌رفت. در نگهداری بچه‌ها کمک‌حالم نبود. یک گوشی دستش بود و مدام حرف می‌زد. هماهنگی‌های اعزام، آموزش نیرو و کارهای ریز و درشت. گاهی نگرانی‌ها و خستگی‌هایم را که می‌دید، می‌گفت: «فاطمه دیگر نمی‌توانم، کمکت کنم. باید خودت همه کارها را انجام بدهی. یاد بگیری و به نبود من عادت کنی.»

هر زمان وقت گیر می‌آوردم و تنها می‌شدم، گریه می‌کردم. نه من خواب و خوراک داشتم؛ نه حسن. مضطرب بود. از خواب می‌پرید؛ اما روزهای آخر روحیه‌اش خوب شده بود. انگار باور داشت که به این دنیا تعلق ندارد و چند صباحی مهمان ماست. ما را سپرده بود به خدا. من نگران حسن و حسن نگران من؛ اما به روی خودش نمی‌آورد. خستگی از سر و رویش می‌بارید؛ اما لبخند از لبانش نمی‌افتاد. یادم هست دو ماه به شهادتش مانده بود که گفت: «فاطمه، خیلی خسته شدی. دوست دارم به یک سفر برویم. چند روزی آب و هوا عوض کنیم.

اول فکر کردم چهار نفری می‌رویم. تعجب کردم، چون همیشه جمع‌های خانوادگی را دوست داشت. پرسیدم: «چهار نفری برویم؟» پاسخ داد: «مادر و خواهرت را هم دعوت کن. بهتر است تنها نباشیم.»

تماس گرفتم، مادرم و خواهرم همگی آماده شدیم. به بابلسر رفتیم. تا آن روز، این شهر را ندیده بودم. جای قشنگی بود. من که درگیر دو تا بچه‌ها بودم؛ به همین خاطر کارهای متفرقه را حسن انجام می‌داد. با توجه به اینکه تمام وقت گوشی دستش بود؛ اما برای من و خانواده‌ام کم نگذاشت. شب می‌نشست، برنامه‌ فردا غذایی، تفریحی و سیاحتی را می‌نوشت. صبح زود، وقتی از خواب بیدار می‌شدیم، همه چیز آماده بود. نان تازه، چای، تخم مرغ آب پز و نیمرو. پدرم ‌گفت: «حسن آقا! چرا هم نیمرو درست کردی هم آب پز؟» حسن پاسخ داد: «بابا، می‌خواهم هر کس هرچه دوست دارد، بخورد.»

برای ما دوچرخه کرایه کرد. مسابقه می‌دادیم. مدام ویراژ می‌داد و از کنار ما رد می‌شد. به قدری خوش گذشت که تمام کمبودهای این چند مدت، جبران شد.

شهید حسن غفاری به همراه علی امرایی و حمیدی در اول تیر سال 94 بر اثر اصابت خمپاره به خودرویشان، هر سه آسمانی شدند.

منبع: دفاع پرس

بایدبرای امام حسن سنگ تموم گذاشت...

پنجشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۰ ب.ظ

قربة الی الله

دلم جشن میخواد

یه جشن حسابی،

محمدوعقیل بخونن،

محمودومسیب شلوغ بازی دربیارن..

قدیرومیثم دست بزنن،

عماروعلی میونداری کنن،

خلاصه همه بچه هاباشن

بایدبرای امام حسن سنگ تموم گذاشت...

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج

شهیدمحمدمعافی

شهیدعقیل خلیلی زاده

شهیدمحمودرضابیضایی 

https://t.co/L9Zq3PC87a

تولدت مبارڪ شھـــید مـــدافع حـــرم

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۲ ب.ظ

تولدت مبارڪ شھـــید مـــدافع حـــرم

نثار روح مطهر شھید مدافع حرم مھدے ایمانےصلوات

الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍﷺوَآلِ‌مُحَمَّدٍﷺوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ

"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"

http://eitaa.com/joinchat/2463432705Cb8ebdcd964

شھداے مدافع حرم قم

نه کمک میخوان

دوشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۰۸ ب.ظ

خاطره از شهید حججی 

به نقل از حاج اقاماندگاری

خاطره ای که از همرزم شهید حججی شنیده بودند:

یکی ازهمرزمان شهید حججی  تعریف میکرد؛در سوریه به ما گفته بودند،کنار جاده اگر ماشینی دیدید که با زن وبچه ایستادند وکمکی میخواهند،شما نایستید،اینا تله ای از طرف داعش است.

بعد از این ماجرا،یه روز  من ومحسن باماشین که درجاده میرفتیم،کنار جاده اتفاقا خانواده ای دیدیم که تقاضای کمک میکردند که ماشینشان خراب شده،

هرچقدر به محسن گفتیم :اینا تله اس،ولشون کن،بیا بریم.

شهید حججی گفت:نه بلاخره کمک میخوان،زن وبچه همراهشون هست،گناه دارند.

رفتیم وکمکشون کردیم وان لحظه اتفاقی نیفتاد(درصورتیکه داعشی بودند).

بعد از ان ماجرا،وقتی فیلم وعکسهای اسارت محسن را دیدم،حالم خیلی بد شد،

چون کسی که پایش را روی گلوی محسن گذاشته بود،همونی بود که کنار جاده کمک میخواست و محسن کمکش کرد...

شادی روحش صلوات

@shahidsarbolandmohsenhojaji

چقدر زود پرید...

دوشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۰۸ ب.ظ


بسم الله

قربة الی الله

گفت:

از خانطومان که برگشت گاه و بیگاه بهم پیام میداد و تماس میگرفت.بهم محبت داشت. وسط و اول و آخر حرفاشم میگفت جور کن ان شاءالله دوباره با هم بریم منطقه...

گفت:

سوم خرداد نود وپنج بعد از دیدار آقا از دانشگاه امام حسین زنگ زدم به کاظم.تو راه مشهد بود.

بهش گفتم: کاظم من دارم میرم،اگه میای بسم الله.زود کاراتو بکن که بریم. کاظم هم گفت حله،با فرمانده ام صحبت میکنم و اجازه ام رو میگیرم تا با هم بریم.

گفت:

بعد از کاظم به مهدی زنگ زدم.گفتم دارم میرم،پایه ی اومدن هستی.

صداش هیجان زده شد،گفت آره که پایه ام.

گفتم میخواهیم بریم بزنیم خانطومان رو پس بگیریم.آماده ای؟

جواب داد پس چی که آماده ام.به خدا همه کوچه پس کوچه های خانطومان رو بلدم.همه جاش رو چرخیدم.

منم بهش گفتم که به کاظم هم خبر دادم و چون اول به کاظم قول رفتن دادم،اول صبر کن تکلیف کاظم مشخص بشه بعد پیگیری اومدنت رو بکن.

گفت:

قبل از اینکه کار کاظم و مهدی جور بشه رفتم منطقه و منتظر اومدن اونا شدم. چند روزی نبود رسیده بودم که دشمن یه تک سنگین کرد و چندتا از بچه ها شهیدشده بودن.جمعه14خرداد بود.تو اون تک ما تونستیم خطمون رو نگه داریم ولی وضعیت خیلی بدبود.تو اون وضعیت خبردادن که امشب بچه هاتون میرسن

گفت:

اون شب که یه کم تکلیف خط رومرتب کردیم خسته وداغون برگشتم مقر تایه کم مهمات وخورد وخوراک برسونم خط.وسایل رو بارماشین کردم وداشتم برمیگشتم خط که دیدم بچه هایی که امشب رسیده بودن پیشمون دارن میان سمتم.3نفر بودن،یکی از اونا مهدی بود.سلام و علیکی کردم و با همون خستگی به مهدی گفتم کاظم چی شدپس.

جواب داد کارش جور نشد.فرماندمون بهش اجازه نداد.

سری تکون دادم و گفتم من دارم میرم پای کار،صبح میام میبینمتون.

مهدی گفت میخوای ماهم بیایم؟

گفتم نه الان شما به منطقه توجیه نیستین.فردا تو روشنایی میبرمتون که خوب به زمین توجیه بشید.

گفت:

خداحافظی کردم ورفتم.توراه همش به این فکر میکردم که بعد ازین همه مدت که مهدی رودیدم حتی وقت نکردم بغلش کنم...

گفت:

فردا بچه ها روبردم توخط وتقسیمشون کردم.مهدی روسپردم که باکمیل(عباس دانشگر)باشه.اون روزمهدی باکمیل توخط موندکه کامل توجیه بشه

گفت:

بازهم فرصت نشددودقیقه بامهدی  بشینم و دوتایی حال واحوالی کنیم...

گفت:

شب مهدی تو خط موند...

فرداش یکشنبه واسه کاری اومدم عقب که کمیل بااسترس پشت بیسیم صدام زد.میگفت ماشین مهماتمون رو باموشک زدن و آتش گرفته.چیزی میخواست تا خاموشش کنن.گفتم اگه با خاک میتونین خاموش کنید وگرنه بایستید کنار تابسوزه و شما آسیبی نبینید.

گفت:

سریع به طرف خط حرکت کردم.

گفت:

وقتی رسیدم ماشین کاملا سوخته بود و جابه جاش کرده بودن چون وسط کوچه بود.

رفتم پیش بچه ها.همه جمع بودم.گفتم چه خبر؟کمیل قصه رو گفت. پرسیدم همه هستن؟کمیل گفت آره،بجز مهدی که تو خط خودشه.

گفت:توهمین حال سهراب اومد وگفت بچه های عراقی میگن سه نفر شهیدشدن.دوتاعراقی،یه نفرایرانی.

جنازه هاشون کاملاسوخته ولی مطمئنن یکی شون ایرانی بوده.ویه پلاک سوخته رو گرفت طرفم وگفت اینو هم عراقیا بهم دادن.

گفت:

عین مرغی که جوجه هاش روگم کرده باشه سراسیمه بچه ها رو شمردم.مهدی هم که توخط بود.چندبار بهش بیسیم زدیم ولی جواب نمیداد.طبیعی بود چون خوب آنتن نداشتیم.به بچه ها گفتم تاپلاک روبرسونیم عقب وبخوان بفهمن صاحب پلاک کی بوده کلی طول میکشه.ببینید شماره پلاک چنده؟یکی ازبچه شماره رو خوندو سه رقم آخرش 790بود.

گفت:

ته دلم ریزنگران مهدی بودم.به حسین که بامهدی اومده بود گفتم شماره پلا تو چنده.جواب داد آخرش 830.خیالم راحت شدکه پلاک برای مهدی نیست...

گفت:

ولی ازسهراب که بامهدی اومده بودهم پلاکش رو پرسیدم.سهراب پلاکش رو درآورد وشمارش روخوند...سه رقم آخر789...

گفت:

خشکم زد...به سهراب گفتم تومهدی باهم پلاک گرفتین؟گفت آره،پشت سرهم بودیم...

گفت:

داشتم میرفتم معراج تاپیکرسوخته مهدی رو شناسایی کنم...سرد و مبهوت...

کاش بغلش کرده بودم.

کاش لااقل تو این دو روز دودقیقه باهم مینشستیم وگپ میزدیم...کاش یه کم باهم میخندیدیم...

گفت:

و مسیر تا معراج، طولانی ترین مسیر عمرم شده بود...

مسیری که مهدی ازاومدن تاپرکشیدنش دو روز بیشتر طول نکشید....و من هنوز بهش نرسیدم...

گفت:

کاش لااقل یه بار محکم بغلش کرده بودم

چقدر زود پرید...

گفت:

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

"ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما..."

رفیق

اینجا تیپ سیدالشهداء

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها

شهیدمهدی طهماسبی

@bi_to_be_sar_nemishavadd

اونی که سیاهه وباید سفیدش کرد دل"

دوشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۰۳ ب.ظ


بسم رب الشهدا

خاطره سال ۹۶

چند روز پیش قبل از اینکه اعزام بشه ظهر توی مسجد دیدمش،جلوی آیئنه وضوخونه ایستاده بود داشت محاسنش رو مرتب میکرد.

باشوخی بهش گفتم" آقاجواد محاسنت داره سفید میشه"

باهمون چهره خندان همیشگی گفت "اینا که خودبه خود سفید میشه، اونی که سیاهه وباید سفیدش کرد دل"

اینو گفت وخندید ورفت....

حالا من موندم بااین دل سیاه وجواد، بادل پاک ونورانی پرکشید

خوشابحالت آقاجواد وبدا بحال من

داغ رفیق

شهید جواد محمدی

 @javad_mohammady


مرتضی ارادت ویژه‌ای به امام حسین (ع) داشت و حتما در سال یک مرتبه برای زیارت به کربلا می‌رفت. گاهی بدون دریافت ذره‌ای حق الزحمه پیگیر کارهای زیارتی دیگران می‌شد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «عطایی» برادر شهید مدافع حرم «مرتضی عطایی» با اشاره به خصوصیات اخلاقی برادر خود اظهار داشت: بارزترین خصوصیت برادرم، خوشرویی او بود؛ وقتی مرتضی در یک محفل بود، آن‌جا سراسر شادمانی و خنده بود. وی همیشه تعدادی بادکنک همراه خود داشت تا در محافل خانوادگی، بچه‌ها نیز خوشحال باشند.

وی بیان کرد: مرتضی مراحل معنوی را از آیت‌الله قاضی الگوبرداری می‌کرد و به ایشان ارادت ویژه‌ای داشت. او معتقد بود اگر این شناخت را از دوران نوجوانی آغاز کرده بود، موفقیت‌های بیشتری کسب می‌کرد.

این برادر شهید گفت: مرتضی ارادت ویژه‌ای به امام حسین (ع) داشت و حتما در سال یک مرتبه برای زیارت به کربلا می‌رفت. گاهی بدون دریافت ذره‌ای حق الزحمه پیگیر کارهای زیارتی دیگران می‌شد و در قبال اصرار آن‌ها برای دریافت هزینه‌های شخصی خود پاسخ می‌داد «حساب این مبالغ با جای دیگری است».

وی ادامه داد: روحیه انعطاف پذیر مرتضی سبب می‌شد، با همه سازگار باشد و درباره سفر، با مشورت تصمیم‌گیری کند.

عطایی در خصوص فعالیت‌های انقلابی برادر خود بیان داشت: مرتضی از جوانی در حوزه و پایگاه‌های بسیج با سمت‌هایی از قبیل مسوول عملیات و مربی آموزش حضور فعال داشت.

وی با اشاره به چگونگی دریافت رضایت از خانواده برای اعزام به سوریه، تصریح کرد: زمانی‌که مرتضی تصمیم گرفت به سوریه برود، پدر گفت هرچند که برای ما خیلی سخت است، اما اگر برای رضای خدا می‌روی، خدا به همراهت باشد.

برادر شهید عطایی گفت: بین مرتضی و شهید صدرزاده رابطه صمیمانه‌ای شکل گرفته بود، به‌نحوی‌که پس از شهادت «سید ابراهیم» (تاسوعا ۱۳۹۴) «ابوعلی» در فراق رفیق خود بسیار بی‌تابی می‌کرد، تا اینکه در روز عرفه سال ۱۳۹۵ وی هم به سید ابراهیم می‌رسد و در بهشت امام رضا (ع) آرام می‌گیرد.

وی در انتها افزود: خاطرات شهید عطایی در کتب «مرتضی و مصطفی» و «ابوعلی کجاست» منتشر شده است.

منبع: دفاع پرس

ناگفته‌های همسر فرمانده شاخه نظامی حزب‌الله

«سید مصطفی بدرالدین» ملقب به «ذوالفقار» فرمانده ارشد حزب الله لبنان بود که دو سال پیش در چنین روزهایی در نبرد علیه تکفیری ها در سوریه به شهادت رسید.

به گزارش مشرق، بدرالدین در ششم آوریل سال ۱۹۶۱ میلادی (۵۷ سال پیش) در منطقه «الغبیری» واقع در جنوب بیروت متولد شد. در نوجوانی به گروه های مقاومت پیوست و در سال ۱۹۸۲ با حمله رژیم صهیونیستی به لبنان و اشغال نیمی از این کشور، اقدام به تشکیل و آموزش هسته های نظامی برای رویارویی با ارتش اشغالگر اسرائیل کرد. او از نخستین کسانی بود که از بدو شکل گیری حزب الله در آن نقش داشت.

وی در همان سال ۱۹۸۲ ازدواج کرد، اما یک سال بعد در کویت به اتهام دست داشتن در انفجار سفارت آمریکا در آن کشور بازداشت و به اعدام محکوم شد؛ پس از گذشت ۸ سال او در خلال جنگ عراق علیه کویت، از زندان رهایی یافت و راه خود در مقاومت را ادامه داد.

سید ذوالفقار تا آزادسازی جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰ چندین عملیات را فرماندهی کرد و پس از آن با خروج اشغالگران از خاک کشورش، تا سال ۲۰۱۰ به شناسایی و منهدم کردن شبکه های جاسوسی رژیم صهیونیستی در آن مشغول شد. وی پس از شهادت «عماد مغنیه» در سال ۲۰۰۸ مسئولیت فرماندهی شاخه نظامی حزب الله را عهده دار شد و با گسترش خطر تروریسم تکفیری در سوریه، با رزمندگان جان برکف حزب الله و در کنار دیگر نیروهای محور مقاومت توانستند آن خطر را از لبنان و سوریه را دفع کنند.

سرانجام سیدمصطفی بدرالدین در روز ۲۴ اردیبهشت سال ۹۵ در نزدیکی فرودگاه دمشق به شهادت رسید.

نوجوانی سید مصطفی از زبان مادر

«ام عدنان» مادر شهید بدرالدین، درباره روحیات او در نوجوانی گفت: مصطفی پیش از اینکه به سن تکلیف برسد، نماز و روزه را به جا می آورد، از زمانی که کوچک بود روحیه جهادی داشت. با بقیه تفاوت داشت، با رفتارهایش، با اخلاق، مهربانی، کرم و جهادش همیشه خاص بود.

وی درباره پیوستن مصطفی به مسیر مقاومت گفت: مصطفی از ۱۴ سالگی سلاح به دست گرفت. قبل از اینکه حاج عماد داماد ما بشود، از همان ابتدا خواب و خوراک و همه چیزش با حاج عماد بود و اکنون هم مزارشان کنار هم است. پیش از اینکه حزب الله در سال ۱۹۸۲ تاسیس بشود، با هم شروع به جهاد کردند. آن موقع جوانان ما، مرکز، مقر و پایگاهی نداشتند، می آمدند اینجا خانه ما. من با همه وجود به آنها خدمت می کردم و ناراحت نبودم. به خود افتخار می کردم که پسرم با چنین جوانانی است.

نخستین سال های مقاومت

خانم «حرب» همسر شهید، درباره روزهای نخست مقاومت لبنان اظهار داشت: شروع کار سید تقریبا همزمان شده بود با انقلاب اسلامی ایران. در آن زمان اسرائیل شرایطی داشت که اتخاذ این تصمیم واقعا دشوار بود. آن دوره زمانی، سید با حاج عماد نشست و برخاست داشت، گویی که دو نور و دو دریا به هم رسیده بودند. آن موقع ابتدای مقاومت اسلامی در لبنان بود و هنوز حزب الله از نظر سازمانی تشکیل نشده بود.

حمله اسرائیل به لبنان ۱۰ روز پس از ازدواج

همسر شهید بدرالدین داستان اولین روزهای پیوندشان را اینگونه برای ما شرح داد: عقد ازدواج ما را مرحوم «سید محمدحسین فضل الله» جاری کرد که آن زمان به عنوان پدر معنوی جوانان مقاومت لبنان به شمار می آمد. ۱۰ روز بعد دشمن صهیونیستی به لبنان حمله ور شد و پیشروی می کرد. سید با رزمندگانی به تعداد انگشتان دست، به جنگ با اسرائیل رفتند. در «خلده» و «جسر المطار» و الغبیری جلوی آنها ایستادند. چیزی نگذشته بود که سید، از ناحیه پا مجروح شد و همیشه آن زخم را همراه داشت.

وی ادامه داد: در آن زمان همه می گفتند که با دستان خالی نمی شود مقاومت کرد. حتی برخی علما می گفتند که خودتان را به هلاکت نیاندازید. خیلی از لبنانی ها آن موقع اعتقاد داشتند که باید با دشمن از طریق فرهنگی مبارزه کنیم و با ایدئولوژی و فکر به مصاف آنها برویم. اما سید بر این باور بود که باید با دشمنی که به سرزمین ما وارد شده با هر چه در توان داریم، بجنگیم. دشمنی که به همه داشته های ما حتی زن و بچه تجاوز کرده است، هیچ چیز جز زبان زور نمی فهمد. بنابراین رو به مبارزه مسلحانه آورد.

اسارت سید مصطفی در کویت

خانم حرب درباره اسارت همسرش در کویت گفت: سید در کویت دستگیر شد، حکم او اشد مجازات و اعدام بود. دشمن مخصوصا آمریکایی ها به شدت فشار می آوردند که سید در زندان بماند. زمانی که سید اسیر شد، من برای مراسم های دهه فجر به ایران رفته بودم. من در یک کنفرانس بودم که خبر اسارت سید را به من دادند.

روز آزادی سید هم اتفاقا در ایران بودم و به زیارت امام رضا(ع) رفته بودم. پس از هشت سال ما همدیگر را در ایران دیدیم. من در زمان اسارت سید، بچه ای نداشتم اما ۸ سال برای خروج او از زندان لحظه شماری می کردم. تا اینکه او به لبنان بازگشت و خدا به ما ۵ دختر و یک پسر عطا کرد و سید جهاد خود را از سر گرفت.

مقاومت آمیخته با روح شهید بدرالدین

همسر شهید بدرالدین به ادامه راه مقاومت پس از رهایی او از اسارت در کویت اشاره کرد و گفت: زندگی سید پر از صفحات جهاد و مبارزه است. هنگامی که آزاد شد، مسئولیت فرماندهی جبهه جنوب را به عهده گرفت. او مردی بود که همه خوبی ها در او خلاصه می شد. در درون خود به مسائل و مشکلات اسلام در همه جهان می اندیشید. همواره می گفت که ظلم باقی نخواهد ماند و ما باید راه را بر دشمنانی که می خواهند به اسلام ضربه بزنند، ببندیم. این کاری بود که در لبنان کرد و پس از شهادتش اعلام شد.

زندگی پنهانی و تحت تعقیب شهید بدرالدین

خانم حرب درباره زندگی پنهان شهید بدرالدین نیز گفت: ما با فرزندان مان زندگی پنهانی داشتیم چرا که سید مصطفی، همه زندگی اش تحت تعقیب سرویس های جاسوسی آمریکایی و اسرائیلی بود.

وی به فریب دشمن از سوی بدرالدین اشاره کرد و گفت: سید، بیش از دو سال روی این پرونده کار کرد. یکی از نکات جالب توجه این بود که دشمن دنبال او بود و در عین حال مصطفی داشت با آنها مذاکره می کرد بدون اینکه دشمن او را بشناسد. او به خاطر اینکه سال ها در زندان به سر برد، به مسائل اسرا اهتمام بیشتری می ورزید و تلاش زیادی برای آزادی اسرای عرب از زندان های اسرائیلی انجام داد.

اهمیت به علم آموزی و تحصیل

خانم حرب، یکی از ویژگی های همسر شهید خود را اهتمام به تحصیل و دانش ذکر کرد و یادآور شد: سید، در طول زندگی اش زمانی که رزمندگان می خواستند به مقاومت بپیوندند، به آنها می گفت باید تحصیلاتتان را تکمیل کنید و بعد به جنگ بیایید. معتقد بود که جنگ، جنگ مغزها و فکرهاست و جنگی تاکتیکی با دشمن داریم.

وی افزود: شهید بدرالدین، بر این باور بود که مؤمن با دانش از مؤمن بی دانش بهتر است. زمانی که دوستانش می آمدند و می گفتند که می خواهیم فرزندمان را وارد مقاومت کنیم، به آنها پاسخ می داد که بگذار فرزندت برود درسش را در دانشگاه به پایان برساند و بعد بیاید و به مقاومت بپیوندد.

همسر شهید، درباره تلاش او برای بالارفتن سطح دانش و تحصیلات اعضای خانواده گفت: سید به دخترانمان می گفت که «باید تحصیلاتتان را کامل کنید تا به اسلام و به مسائل امت اسلامی خدمت کنید. زمانی که ازدواج می کنید، اگر همسرتان توانست که به شما کمک کند، شما به اسلام کمک کنید و بدون هیچ دستمزدی در مؤسسات حزب الله کار کنید. اگر نمی توانست کمک کند، شما برای اسلام کار کنید و به او در خرجی خانه کمک کنید». او به همه اعضای خانواده هم می گفت درس بخوانید.

خانم حرب همچنین گفت که زمانی که همسرش از اسارت بازگشت، در رشته علوم سیاسی دانشگاه آمریکایی بیروت تحصیل را ادامه داد و لیسانس گرفت.

فرمانده ای پایبند به اخلاقیات

همسر شهید سید مصطفی بدرالدین درباره روحیات و اخلاق این فرمانده بزرگ گفت: او خیلی اهمیت می داد که اگر فرمانده است باید یک فرمانده کامل از همه جهات باشد چه از نظر تحصیلی، چه شایستگی، جهادی، مهربانی و عطوفت و سختگیری با کفار. این مسائل را به ما و افراد خانواده یاد می داد.

وی افزود: من و بچه ها چند بار به زیارت امام رضا(ع) در مشهد رفتیم، سید همیشه اصرار داشت که این فرصت را به رزمندگان بدهد که به ایران بروند و زیارت کنند. او هیچ گاه دوست نداشت از پول بیت المال به سفر برود و می گفت که هر وقت خواستید با خرج من سفر کنید نه از بیت المال.

مهربانی و عواطف انسانی شهید بدرالدین

خانم حرب درباره عواطف شهید گفت: یکی از همراهان سید تعریف می کرد زمانی که از یکی از نقاط جبهه به سمت لاذقیه می رفتند، یک گربه را می بینند که در وسط راه لنگان لنگان می رود. سید با اینکه راه امن نبود، دستور داد که خودرو را نگه دارند. به همراهان گفت از تون ماهی و آب که همراه داشتیم، چیزی مانده است؟ گفتند بله. سید به آن حیوان اندکی نان و تون و آب دادند و از راه دور کردند و سپس سوار ماشین شدند و به راه خود ادامه دادند. سید بسیار بسیار مهربان بود. با اینکه یک فرمانده نظامی بود، اما عاطفه سیالی داشت. رزمندگان و دوستانش، در این زمینه خاطرات زیادی دارند.

وی اضافه کرد: سید یک ذوق ادبی هم داشت و حتی چند کتاب کوچک نوشته، هر چند هنوز ویراستاری و چاپ نشده است. شاعر هم بود و قصیده درباره لبنان سروده و یکی اشعاری که از زندان برایم فرستاده بود درباره انتفاضه فلسطین است که ان شاءالله بعدا آنها را چاپ می کنیم.

خبر شهادت سید مصطفی بدرالدین

همسر شهید بدرالدین با بیان اینکه آخرین تماس او با همسرش، در همان روزی بود که وی به شهادت رسید، گفت: سید، در همان روز از سوریه با ما تماس گرفت. پسرمان علی، آن سال امتحان نهایی داشت و همسرم در تماسش از درس علی پرسید و از حال و روز بچه ها اطمینان حاصل کرد.

وی درباره احساس خود هنگام دریافت خبر همسرش اظهار داشت: از ابتدای ازدواج مان و بعد از آن که سید به اعدام محکوم شد، شنیدن خبر شهادت او دور از انتظار نبود، اما بسیار خبر سختی بود. با علی و دخترها در خانه بودیم. شب، خبر شهادت او را به خانه خواهرش، یعنی همسر حاج عماد مغنیه دادند. گفته بودند که سید شهید شده است و می خواهیم خبر شهادت را شما بدهید. من و علی و دختران از خانه خارج شدیم، راه افتادیم و به خانه پدری سید مصطفی رسیدیم، دیدیم که همه آمده اند و می خواهند پیکر پاک او را بیاورند. به خداوند عزوجل توکل کردیم و او را شکر کردیم و از او صبر بر مصیبت را طلب کردیم.

وی ادامه داد: سخت بود که این شخصیت بزرگ را از دست دادیم، اما او در جوار پروردگار است و در کنار صدیقین و شهدا جای دارد. طبیعی است که پایان کار سید، شهادت باشد، نه مرگ در بستر بیماری یا تصادف خودرو یا هر چیز دیگر... الحمدلله.

مادر شهید بدرالدین هم با یادآوری توصیه همیشگی فرزندش به او درباره شنیدن خبر شهادتش گفت: مصطفی، همیشه به من می گفت «مادر قوی باش»، او همیشه در این خط بود و آن را در اولویت می گذاشت، پیش از خانواده و زندگی خود. اما با اینکه منتظر لحظه شهادتش بودم، اما زمانی که این خبر را شنیدم، نتوانستم جلوی فریاد و گریه خود را بگیرم. بعد از آن به خود آمدم و خدا را شکر کردم، گفتم خدواندا راضی به رضای تو هستم.

اتهام دست داشتن در ترور نخست وزیر لبنان

یکی از اتهاماتی که به شهید بدرالدین در زمان حیاتش تا کنون زده می شود، دست داشتن در ترور «رفیق الحریری» نخست وزیر لبنان است که بر اثر انفجاری مهیب در سال ۲۰۰۵ میلادی (بهمن سال ۱۳۸۴) در بیروت کشته شد.

خانم حرب در این باره گفت: از جنگ هایی که در لبنان علیه ما را راه انداختند، همین است. دشمن به وسیله آمریکا، رژیم سعودی و محور شر، همواره در تلاش برای جنگ با ما و با همه ابزارها هستند. هنگامی که در جنگ ۳۳ روزه شکست خوردند و نتوانستند، به سمت جنگ رسانه ای و تبلیغاتی رفتند. جنگی که برای آن میلیون ها و شاید میلیاردها دلار خرج می کنند تا تصویر حزب الله را خدشه دار کنند و چهره مسئولان آن را لکه دار کنند. قطعا جنگ سختی است.

وی اضافه کرد: در حالی به سید و حزب الله اتهام وارد کردند که روابط شهید رفیق الحریری نخست وزیر لبنان با حزب الله خوب بود و همواره با هم دیدار داشتند.

حرب ادامه داد: ما داعش نیستیم، ما دارای تفکری باز هستیم همانطور که امام خمینی(ره) اینگونه بودند. ما گفت و گو داریم و با کسی دشمن نیستیم، ما دوستدار همه انسان های کره زمین هستیم. ما فقط با اسرائیل سر جنگ داریم چون تجاوزکار است. با استکبار مبارزه می کنیم چون زیاده خواه و تجاوزگر است.

جنگ تمام عیار علیه محور مقاومت

همسر شهید بدرالدین با بیان اینکه مسلمانان مخصوصا حزب الله هیچ وقت، هیچ جنگی راه نیانداخته اند، و همیشه در موضع دفاع از خود هستند، گفت: همانطور که پرونده ترور نخست وزیر لبنان، برای تخریب حزب الله و فرماندهان آن بود و جنگ های پی در پی را بر ما تحمیل کرده اند، امروز با ایران هم ستیز دارند. ایران امروز با جنگی اقتصادی و بسیار شدید روبروست، چند شب پیش ترامپ از توافق هسته ای با ایران خارج شد. آنها معتقدند ایران در جنگ نظامی و کشتار، شکست دادنی نیست، بنابراین رو به جنگ نرم و جنگ اقتصادی می آورند.

وی نمونه دیگر جنگ تبلیغاتی علیه ایران و حزب الله را پخش مستندها و گزارش هایی عنوان کرد که سعی در القای این دروغ دارند که سید مصطفی، ناجوانمردانه و توسط خودی کشته شد. اشاره حرب به پخش مستندی از شبکه «العربیه» سعودی بود که کشته شدن بدرالدین را به خاطر اختلاف او با سردار سلیمانی و سید حسن نصرالله در اداره جبهه سوریه و به دستور آنها می داند.

همسر شهید بدرالدین در این باره گفت: هیچ انسان عاقلی در جهان چنین اکاذیبی را نمی پذیرد. سید همیشه می گفت که از سوریه بازنخواهم گشت، مگر شهید شده باشم و یا پرچم پیروزی در دستانم باشد. سید با شهادت بازگشت و ان شاءالله رزمندگان این دستاوردها را تکمیل می کنند و با پرچم پیروزی از سوریه باز می گردند.

منبع: ایرنا