گفتگو با مادر شهید حسن حیدری، مدافع حرم فاطمیون1
گفتگو با مادر شهید حسن حیدری، مدافع حرم فاطمیون
من مادر شهید نیستم!
شهید حسن حیدری - مدافع حرم - فاطمیون
دو آقا از روی صندلی بلند شدند آمدند سمتم پرسیدند: شما مادر کدام شهیدی؟ گفتم من مادر شهید نیستم، مادر حسن حیدری هستم. آنها عذرخواهی کردند و گفتند: انشاءالله فردا، پس فردا یا خودش میآید یا زنگ میزند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید حسن حیدری از شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون است که روزگار پر فراز و نشیبی را در مهاجرت گذرانده است و خداوند پاداش این مهاجرت و مجاهدتش را شهادت قرار میدهد. شهید حسن حیدری متولد زمستان سال 1369 در منطقه لعل و سرجنگل استان غور افغانستان بود که پس از 25 سال زندگی مهاجری سر انجام در دومین اعزامش به سوریه در منطقه حلب سوریه در دهه آخر صفر سال 1394 به شهادت رسید و پیکر مطهرش به همراه 7 شهید مدافع حرم دیگر لشکر فاطمیون در مشهد تشیع و در گلزار شهدای بهشت رضا مشهد آرام گرفت. در ادامه گفتگو با زهرا خاوری مادر شهید را میخوانید:
از ولایت سرجنگل
مادرم فاطمه خاوری و محمد عیسی پدرم هر دو اصالتا اهل ولایت «غور ولسوالی چغچران قریه لعل و سرجنگل» هستند. علاوه بر خودم که فرزند سوم خانواده بودم سه خواهر و دو برادر داشتم. مادرم در کنار پدر به کشت و کار صحرا و دامهایمان رسیدگی میکرد و من هم خواهر و برادرهای کوچکم را جمع میکردم و کارهای خانه به دوشم بود.
فرصت اینکه بخواهم به مدرسه بروم نداشتم در واقع نه وقتش را داشتم و نه آن زمان اهمیتی به درس خواندن دخترها میدادند. خودم هم علاقه چندانی نداشتم آنقدر کار میکردم که آرزویم بود لحظهای بیکار شوم سرم را بگذارم بخوابم، به مدرسه رفتن فکر نمیکردم. پدرم مرد صحرا بود و می شود گفت مادرم هم کنار او مرد صحرا شده بود اما مسئولیت اصلی کارهای خانه و بیرون همه با مادرم بود. مادر با همه مشغله ها حواسش به تربیت دینی ما هم بود تا جایی که از سن 9 سالگی روزه گرفتم و نماز خواندن را هم یادم داد.
پدرم آمد و گفت شما را شوهر دادم
آن زمان دختری که وقت ازدواجش میشد هر چه بزرگترها تصمیم میگرفتند همان بود باید قبول میکردند و حق اعتراض نداشتند. من هم یادم هست چهارده ساله بودم که پدرم آمد و گفت شما را شوهر دادم و سربدل کردم. (یعنی دختری به پسر خانوادهای میدهند و در عوض دختر آن خانواده را هم برای پسرشان میگیرند) من هم چیزی نگفتم چون هم خجالت میکشیدم و هم خیلی به پدر و مادر احترام میگذاشتم و روی حرفشان حرفی نمیزدم. همسرم غلام حیدری 21 ساله بود که با هم ازدواج کردیم.
قرار شد هر پدر به دختر خودش جهاز بدهد و مهمترین آنها گلدوزی های دست دوز خود عروس ها بود که خودم دوخته بودم و خواهرشوهرم که زن برادرم هم میشد برای خودش گلدوزی کرده بود.
نامش را حسن انتخاب کردیم
اولین فرزندمان مهدی بود و دو سال بعد مریم دخترم به دنیا آمد و یک سال بعد حسن در زمستان سال 1369 که هوا بشدت سرد بود و برف سنگینی بارید نزدیکهای صبح متولد شد. پدربزرگ بچهها در لعل روحانی شناخته شده و قابل احترامی بود. وقتی خواستیم نام پسرم را انتخاب کنیم، او اسم حسنآقا را از داخل قرآن انتخاب کرد و ما هم قبول کردیم. دو سال بعد هم آخرین پسرمان محسن متولد شد. همه فرزندان در همان لعل و سرجنگل متولد شدند جز آقا محسن که در مشهد به دنیا آمد.
با خنده میگفت میخواستم الاغ را بزنم الاغ گازم گرفت
حسن از کودکی خیلی اهل شیطنت بود. وقتی هم که برای خودش مردی شد همانطور شیطنتش را داشت. لبخند شیرین حسن از همان کودکی که روی لب داشت تا زمان شهادت محو نشد. هر وقت حسن را دعوا میکردم هیچوقت ناراحت نمیشد و روی حرفم حرفی نمیزد.
در روستای ما مثل حالا مدرسه نبود، مکتبهای زمستانی بود که یک نفر ملا یا باسواد مینشست به بچهها درس میداد و بیشتر هم حالت قرآنی داشت. یک روز حسنآقا رفت مدرسه فردایش هم میخواست برود که از نصف راه برگشت. بچهها آمدند گفتند میخواستیم وارد مدرسه شویم یک الاغی در آن نزدیکی بود، حسن رفت سر به سر الاغ بگذارد از بس شر بود، الاغ هم از پشت سر گازش گرفته بود و بلندش کرده بود خوب اینطرف و آنطرف چرخواند و لباسهایش پاره شد. خودش آمد خانه از خنده روی زمین غش میرفت تعریف میکرد مادر من میخواستم الاغ را بزنم الاغ من را گاز گرفت.
زندگیای که با سختی زیاد هم نمیگذشت
دفعه های بعد که میآمد و می دانستم رفتم سوریه در خانه مینشست و اخبار جنگ سوریه را نشان میداد میپرسیدم مادر تو که آنجا رفتی دیدی؟ جنگ نبود؟ خطرناک نبود؟ این اخبار درست است؟ در پاسخم میگفت نه مادر اصلا خطرناک نیست. اصلا جنگی نیست. مردم میگویند ولی به آن صورت جنگ و خطرناک نیست. ولی مادر بیبی های مان خیلی مظلوم هستند، تنها حرف و وظیفه ماهایی که خود را مسلمان و شیعه میدانیم این است که باید برویم و از حرمهای بیبی ها دفاع کنیم. شما که ندیدید آنجا را، من رفتهام دیدهام. گفتم مادرجان دیگر نرو اما او حرف خودش را میزد.
نگفت میرود سوریه تا مانعش نشوییم
بعدها چند بار به خواهرش گفته بود که من میروم سوریه و خواهرش گفته بود نه داداش، مادر راضی نیست پدر هم راضی نیست دیگر نرو و وقتی دیده بود اینها راضی نیستند گفته بود چشم و باز هم به ما نگفت میرود سوریه تا مانعش نشوییم. روز قبل رفتنش باز دوباره گفت مادر میخواهم بروم سوریه باز هم مخالفت کردم. گفت مادر تو هیچوقت مرا از این راه منع نکن. این راه را انتخاب کردهام. باید افتخار کنی. باید من را بفرستی. گفتم مادر تو جوانی. گفت مادر از من جوانترها آنجایند. من با بیبی عهد کردهام.
فردا صبحش از من مقداری پول خواست گفتم برو از خواهرت بگیر. خواهرش 100 هزار تومان به حسن داده بود. فردای آن روز بعد از ظهر که رفت دیگر ندیدمش. فکر کردیم تهران برای کار کردن میرود. بیرون بودم وقتی که رفت خواهرش او را بدرقه کرد از زیر قرآن رد کرد پشت سرش آب ریخت. حسن از وسط راه بر میگردد میگوید آبجی چرا پشت سرم آب ریختی من که رفتم دوباره بر میگردم، آب نریز. خواهرش میگوید داداش شما که میرویی مسافری، آب خوب است روشنایی است.
از راه دور دستت را میبوسم
اربعین سال 94 از راه رسید راه کربلا باز شده بود. به همسرم گفتم بیا برویم کربلا ولی پدرش گفت نه بگذار حسن هر جا هست بیاید با هم برویم بهتر است. گفتم ما که نمیدانیم او کجاست، کی میآید. پدرش گفت نه بهتر است صبر کنیم. حسن قبلا رفته کربلا این راه را بلد است و خیلی هم زیارت کربلا را دوست دارد با هم برویم. حسن زنگ زد گفت من نمیآیم فعلا. همانجا متوجه شدم رفته سوریه و دیگر با او صحبت نکردم چون تماسی نداشتیم. مدت طولانی در بی خبری و جدایی و نگرانی از حسن گذشت.
تا این که یک شب ساعت 12 زنگ زد و خیلی خوشحال بود. هم میخندید و هم حرف میزد. اولش خیلی ناراحت شده بودم و پرسیدم تو کجایی؟ میگفت مادر تو اصلا ناراحت نباش. گفتم یعنی چه ناراحت نباش؟ چطور ناراحت نباشم؟ مگر میشود؟ گفت من خیلی جای خوبی رفتم و فقط دعای شما را دارم و شما هم من را دعا کنید. خیلی ناراحت شدم و سکوت کردم بعد دوباره تکرار کردم سوالم را: پسرم کجایی؟ چرا تو یک زنگ نمیزنی؟ نمیگویی نگران میشوم؟ گفت مادر جایت خالی من الان امشب توی حرم بیبی زینب(س) هستم. گفتم شما که اجازه نگرفتی چجوری رفتی؟ جواب داد نه مادر من اجازه شما را گرفتم، شما الان یادت رفته. الان اینجا هستم و با صمیم قلب و خلوص به جای شما زیارت کردم و باز هم زیارت میکنم شما فقط من را دعا کن که ما انشاءالله برگردیم که گفتم انشاءالله دعا میکنم. گفت به بابا و داداشی و آبجی هم بگو دعا کنند. بعد پرسید چه کسی خانه هست که گفتم چند نفر مهمان داریم فقط جای تو خالی است نیستی. گفت هر کسی از فامیل و دوست و آشنا دیدی سلام من را برسانید. همینقدر در آخر گفت که مادر از راه دور دستت را میبوسم و تماس قطع شد. فردا صبح به برادر بزرگترش گفتم پرسیدم نمیداند کجاست؟ گفت که نمیدانم مادرجان شما باهاش صحبت کردی هر کجا بوده. بعد از آن به ما زنگ نزد و صحبتی هم نداشتیم.
- ۹۷/۰۳/۱۲