گفتگو با مادر شهید حسن حیدری، مدافع حرم فاطمیون2
همه راز و درد دلهایش با مریم بود
فقط یک خواهر داشت و این خواهرش را خیلی دوست داشت. همه راز و درد دلهایش با مریم بود، چون خیلی از چیزها را به من نمیگفت از ترس اینکه ناراحت نشوم. حتی زمانی هم که حسن به شهادت رسیده بود مریم زودتر از من فهمیده بود ولی بروز نداد.
قول داد که برگردد
روز بعد از رفتنش در خانه نشسته بودم و خیلی ناراحت به مریم گفتم نمیدانم چرا حسن زنگ نمیزند، همان موقع صدای زنگ گوشی بلند شد. گوشی را جواب دادم خودش بود. گفت رسیده تهران. پرسیدم مادر برای کار رفتی دیگر؟ گفت بله مادر برای کاری آمدهام. گفتم آفرین پسرم، مامان جان یک وقت سوریه نرویی! زد زیر خنده، بلند بلند هم خندید و گفت مادر فقط من را دعا کن که هر جا باشم برگردم پیش شما. باز دوباره که تاکید کردم گفت باشد مادر جان قول میدهم بر میگردم.
خبر شهادت
دو ماه از آخرین تماس حسن گذشت. دوباره تماس گرفت گفت مادر موقعیت مناسبی نیست نمیتوانم خیلی حرف بزنم همین که صدایت را شنیدم برایم کافی است فقط دعایم کن. آن شب را تا صبح نخوابیدم به کسی چیزی نگفتم و بیدار بودم. خیلی نگران شدم. دخترم گفت مادر بیا روضه بگیریم شاید انشاءالله حسن برگرده. من هم ده روز روضه گرفتم. نذر کردم. نان گرم پخش کردم. مریم گفت حسن را خواب دیده و گفته به مادر بگو ناراحت نباش. گفتم من اصلا خوابش را ندیدهام تو چطوری خواب دیدی؟ فردای آن روز دوباره رفتم نانوایی و نان گرم گرفتم و بخش کردم گفتم خدایا من حسن را هر جا هست به تو سپردم. چند روز گذشت تا این که به شهادت میرسد و من خبر نداشتم. با دخترم تماس میگیرند و هماهنگ کرده بودند و خبر شهادت را داده بودند و دخترم از حالم خبر داشت به من نگفته بود که نگران نشوم.
من مادر شهید نیستم
روز جمعه دیگر آرام و قرار نداشتم و بیتاب شده بودم. آن روزها برای حسن روزه میگرفتم. همه رفته بودند بیرون، توی خانه بودم که احساس کردم کسی به من گفت برو مسجد. وقت اذان ظهر بود رفتم مسجد نمازم را خواندم بعد از چند نفر آقایی که آنجا بود پرسیدم پسرم رفته سوریه و چند ماه است زنگ نزده و خیلی نگران هستم نمیدانم کجا بروم چه کار کنم؟ دو آقا از روی صندلی بلند شدند آمدند سمتم پرسیدند: شما مادر کدام شهیدی؟ گفتم من مادر شهید نیستم، مادر حسن حیدری هستم. آنها عذرخواهی کردند و گفتند: انشاءالله فردا یا پس فردا یا خودش میآید یا زنگ میزند. شماره تماس و آدرس منزل را گرفتند و یک شماره هم به من دادند و گفتند فردا بروید بنیاد شهید آنجا اطلاع بیشتری دارند.
گوشهایم بند آمد، دیگر هیچی نمیشنیدم
به خانه برگشتم هنوز ننشسته بودم، حتی چادرم را از سرم نکشیده بودم که تماس گرفتند و گفتند مادر حسن حیدری؟ گفتم بله. گفت میتوانی آدرس بدهی؟ گفتم نه ما تازه این محل آمده ایم و گوشی را دادم دست مریم. مریم آدرس را داد و آن آقا گفته بود که ما میخواهیم بیایم منزلتان، پرونده حسن تکمیل نیست برای آن خدمت میرسیم. میشود وقتی آمدیم پدرش و برادرها و مادرش همگی خانه باشند؟ گفتیم بله همگی خانه هستند. بعد متوجه شدم که دخترم خیلی نگران و پریشان است و مدام گوشی زنگ میخورد. ساعت 4 بعد از ظهر بود که آمدند خانه و یک جورهایی صحبت میکردند که من هیچی متوجه نمیشدم. میگفتند شما اگر 100 نفر هستید 100 تا صلوات بگویید اگر 50 نفر هستید 50 تا صلوات بگویید باز هم دعا کنید.
پسر کوچکترم گفت اگر برای برادرم اتفاقی افتاده بگویید تا ما بروییم پیشش یا اگر کاری لازم است انجام دهیم. آن بنده خدا گفت نه او بیمارستان تهران توی کماست. همین را که گفت گوشهایم بند آمد، دیگر هیچی نمیشنیدم و متوجه نمیشدم اطرافم چه میگذرد. چند بار مرا صدا زدند، میدیدم وقتی دارند حرف میزنند دهانشان باز و بسته میشود اما صدایی نمیشنیدم. تا این که دخترم مرا تکان داد و گفت مادر دارند با شما صحبت میکنند. گفتم بله میدانم اما صدایی نمیشنوم. از جایم بلند شدم و دوباره نشستم بهتر شد و کمی صدا شنیدم و ادامه حرفهایشان که گفتند شما دستپاچه نشویید فقط دعا کنید از کما بیرون بیایند تا انتقالش بدهند مشهد. ما الان 10 تا خانوادههای شهید داریم که میخواهیم برویم سرکشی. پیکر 8 تا از این شهدا احتمالا فردا منتقل شوند مشهد مزاحم شما نمیشوییم میخواهیم برویم به آنها سر بزنیم.
وقتی چشم باز کردم دیدم همه دورم جمع شدهاند
به محض اینکه آنها رفتند سفره صلوات انداختم و همه همسایهها را خبر کردم و به همه اقوام زنگ زدم آمدند سفره صلوات گرفتیم به این نیت که خدا همه مجروحان را خدا شفا دهد. ما در حال صلوات فرستادن دور سفره بودیم که گوشی پدر بچهها زنگ خورد. رفت بیرون جواب داد و خودش هم کاملا هول کرده بود گفت از بنیاد شهید بودند و گفتند فردا ساعت 1 بعد از ظهر بیایید معراج برای شناسایی و وداع. دیگر متوجه هیچ چیز نشدم وقتی چشم باز کردم دیدم همه دور من جمع شدهاند و مدام میگویند آب بهش بدهید. گفتم آب نمیخواهم. نمیخواهم روزهام را بشکنم تا زمانی که اذان ندادهاند. فقط داد میزدم که حسنم رفت.
احساس خیلی خوبی دارم که مادر شهید هستم
بار دومی که حسن به سوریه رفته بود در تماسی که از منطقه با من داشت گفت مادر یک حرفی میزنم ناراحت نشویی فقط من را دعا کن؛ اگر من شهید شدم، همین را که گفت حرفش را قطع کردم پریدم وسط جملهاش گفتم نه مادر تو جوانی. گفت نه مادر تو باید به من افتخار کنی سرباز بیبی زینب (س) بودم. هیچوقت ناراحتی نکن. اولش عصبانی شدم بعد که دیدم خندید گفتم نه پسرم ناراحت نیستم حالا که رفتی جای خوبی رفتی خوش به سعادتت. حرفم که تمام شد گفت مادر این حرف را که زدی من یک انرژی بزرگی گرفتم. بیشتر انرژی رفتن گرفتم همین را گفت و تماس قطع شد. حالا احساس خیلی خوبی دارم که مادر شهید هستم.
رفتم سوریه
پس از شهادت حسن آقا رفتم سوریه. شب دوم که رفتم حرم حضرت زینب(س) دلم تنگ شد و خیلی گریه کردم. در حال گریه بودم که حسن با لباس سبز همراه 3 نفر دیگر آمد گفت مادر ببین چه جای خوبی آمدی چه جای با صفایی چه جای قشنگی. آمدی جای من را دیدی؟ یک لحظه برگشتم ببینمش که متوجه شدم دستم به شبکیههای ضریح خانم قفل شده و خبری از حسن آقا نیست. آنجا دیگر گریهام قطع شد و خوشحال شدم. انگاری یک سنگ روی دلم گذاشتند.
با ناراحتی حرم را ترک کرد
فردای آن شب که دوباره به زیارت رفتم دیدم خانمی دارد خیلی گریه میکند رفتم کنارش نشستم پرسیدم شما مادر شهید هستید؟ جواب داد نه. دوباره پرسیدم چرا گریه میکنی؟ آن مادر جواب داد دلم تنگ است شوهرم رفته 3 ماه است او را ندیدهام. گفتم فقط برایش دعا کن و هیچ غصهای نخور و دلتنگی نکن. همین بیبی زینب (س) را که دیدی برایت همه چیز هست. ایشان ناراحت شد و گفت شما برای چه همچین حرفی را میزنی؟ گفتم من مادر شهید هستم و از مشهد برای زیارت آمدهام اینجا ولی خیلی جای خوبیه. دعا کن آنها به آرزویشان برسند. گفت نه من خیلی شوهرم را دوست دارم و ادامه دادم درست است همینطور که ما بیبی را دوست داریم آنها هم دوست دارند. آن خانم دیگر جوابی نداد و با ناراحتی حرم را ترک کرد و رفت. گفتم خدایا همه آرزومندان را به آرزویشان برسان من هم که آمدم و بیبی جانم را دیدم دقیقا یاد حرفها و توصیفات حسنم افتادم. دو رکعت نماز خواندم به بیبی هدیه کردم دو رکعت نماز خواندم به نیابت از حسن آقا هدیه کردم و از آن به بعد تا امسال او را خواب ندیدم.
خیلیها زخم زبان زدهاند
یک شب خواب دیدم حسن آقا با لباسهای سفید نورانی با حدود 10 نفر آمدند. گفت مادر ببین من چقدر پسر خوبی هستم؟ گفتم بله مادر جان تو از اول هم پسر خوبی بودی حالا هم خوبی. جواب داد که نه مادر چون یاران خوبی دارم میگم من خوبم. گفتم تو همیشه خوبی بیا صورتت را ببوسم عزیز مادر وقتی از جایم بلند شدم صورتش را ببوسم از خواب بیدار شدم. خیلیها هم زخم زبان زدهاند اما من ناراحت نشدم و به خدا سپردم و به بیبی زینب (س). هر کسی این حرفها را میخواهد بگوید اشکالی ندارد بگوید من توی دلم پسرم را سپردم به بیبی. همه فامیل هایمان هم به حسن آقا افتخار میکنند و به ما احترام میگذارند.
من تنها زیر باران میمانم
یکی از اقوام خوابی از پسرم دیده بود اما رویش نمیشد برایم تعریف کند به همین دلیل به یکی دیگر از اقوام گفت که او برایم تعریف کرد. حسن به او گفته بود خواهش میکنم بروید و به مادرم بگویید به حق حسن هیچوقت گریه نکن و فقط برایش دعا کن. من خیلی جای خوبی هستم. وقتی که مادرم گریه میکند همه دوستانم میروند و من تنها زیر باران میمانم. آن شخص واسطه یک روز که روضه داشتیم روی منبر پس از روضهای که خواند این خواب را تعریف کرد اوایل که نمیتوانستم ولی حالا دیگر برای حسن گریه نمیکنم. او راه خوبی رفته و افتخار بزرگی برای من و بقیه است که پسرم برای بیبی زینب(س) و بیبی رقیه رفته است و به شهادت رسیده. برای رزمنده هایی که الان در سوریه هستند و راه شهدا را ادامه میدهند دعا میکنم که خداوند به آنها سلامتی و همت بدهد اینها که راه شهدا را انتخاب کردهاند انشاءالله بیبی زینب(س) آنها را بطلبد. وقتی خبر پیروزی بچههایمان را هم در ابوکمال شنیدم خیلی خوشحال شدم که این جوان های ما رفتند و جنگیدند و حرم را آزاد کردند انشاءالله که تکفیریها برای همیشه از روی زمین ریشه کن شوند و نیست و نابود شوند.
منبع: فارس
- ۹۷/۰۳/۱۲