مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۵۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

ما زنده باشیم و یک عده بیت رهبری را تهدید کنند؟!

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۳ ق.ظ



روایت زندگی شهید «مصطفی عارفی» از زبان همسرش؛

ما زنده باشیم و یک عده بیت رهبری را تهدید کنند؟!

شهید مصطفی عارفی -

می گفت ما بسیجی ها زنده باشیم و یک عده آمریکایی‌صفت بیت رهبری را تهدید کنند؟! ما باشیم و این‌ها هر کاری دلشان می خواهد، هر بی حرمتی که می خواهند بکنند؟!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «مصطفی عارفی» از آن شهدایی است که خط به خط داستان زندگی اش شرح فلسفه وجودی یک مسلمان واقعی است. اینکه در هر موقعیت و زمان و در مواجهه با روزمرگی های زندگی و سختی هایش چطور باید عمل کرد، کجا باید تصمیم جدی برای رفتن گرفت و کجا باید ماند. شهید عارفی با درک درست از شرایط، بهترین راه ها را بر مبنای سبک زندگی ایرانی اسلامی انتخاب می کرد و همین انتخاب‌های درست بود که خداوند به او لیاقت شهادت داد. 

به هیچ وجه نمی توانست از کنار یک منکر بی تفاوت رد بشود و همیشه خیلی صریح و شجاعانه عمل می کرد.

سال 94 با یکی از اقوام به خارج از شهر رفته بودیم، در راه برگشت، دیدیم جایی تجمع شده و صدای سوت و دست و جیغ زن و مرد می آید و عده ای می رقصند. مصطفی چهره اش برافروخته شد و به من و خانم دایی‌اش گفت که لطفا شما دخالتی نداشته باشید. خودش به سمت آنها رفت و با صدای بلند گفت: «چه خبره اینجا؟ ضبط را خاموش کنید...»

مردهای آنها هم که بویی از غیرت نبرده بودند، با لحنی توهین آمیز گفتند: «به شما چه ربطی دارد؟ مجلس خصوصی است. تولد داریم، شما بسیجی ها چرا نمی گذارید مردم شاد باشند؟» و بقیه هم شروع کردند به خنده و تمسخر.

مصطفی گفت: «مجلس خصوصی را ببرید در حریم خصوصی، این مکان عمومیه، هنوز ما بسیجی ها نمردیم که شما هرکاری خواستید بکنید.» بعد هم وانمود کرد که دارد به شخص خاصی یا پلیس  تماس می گیرد. بالاخره بساط آنها جمع شد. در راه بازگشت، چند نفر آمدند و از مصطفی تشکر کردند و گفتند: «ایول به غیرت شما بسیجی ها، احسنت. اتفاقا یک جمع عربی هم بودند که خیلی ابراز ارادت کردند و احسنت گفتند.»

من از ایشان پرسیدم چرا آرام به یکی از آن ها نگفتید که بساط شان را جمع کنند. مصطفی گفت وقتی گروهی محرم و نامحرم قبح منکری را علنی از بین می برند تذکر و مجازاتشان هم باید علنی باشد تا دوباره قبح آن منکر برنگردد و کسی به خودش اجازه قبح شکنی ندهد.

صدا را قطع کن

هیچ ابایی از اینکه به خاطر نهی از منکر مورد توهین یا تمسخر قرار بگیرد نداشت. بعضی مواقع پیش می‌آمد که داخل تاکسی نشسته بودیم و راننده  ترانه غیر مجاز با صدای خواننده زن گذاشته بود و مصطفی با مهربانی از راننده می خواست که صدا را قطع کند، برخی با احترام رعایت می کردند اما گاهی هم راننده با بد دهنی برخورد می کرد و اصلا ماشین را نگه می داشت و ما پیاده می شدیم ولی مصطفی هیچ ناراحت نبود و همیشه رضایت خداوند برایش مهم تر از همه چیز بود.

عاقبت بد

یک روز بعد از ظهر با صدای کف و سوت عده ای به سمت بالکن خانه رفت. دیدم جلوی گوشی موبایلش، دوربین شکاری گرفته  و دارد از عده ای فیلم می گیرد، فهمیدم چه تصمیمی دارد. گفتم قبل از اقدام، حتما با 110 تماس بگیر، گفت تماس گرفتم ولی تا وقتی بیایند باید مدرک داشته باشم، با بسیج تماس گرفته ام، الان می رسند.

خودش زودتر رفت سراغ دانشجوها و به کسی که به عنوان ارشد بود گفت که این وضعیت (اختلاط دختر و پسر و رقص) را زودتر جمع کنید و حرمت نگه دارید. آن شخص منکر قضیه شد و مصطفی هم فیلم ها را نشانش داد و آن ها مجبور شدند این اوضاع را زود جمع کنند.

فردای آن روز دوباره قضیه تکرار شد و این بار آن ها به همراه خودشان آدمی با ظاهر مثلا موجه و بسیجی نما آورده بودند. مصطفی خیلی ناراحت شد و از ایشان خواست تا حرمت چفیه ای که همراه داشت را نگه دارد و گفت: احترام این چفیه خیلی بالاتر از آن است که کسی بخواهد ازش سوء استفاده کند.

بعد هم پلیس آمد و مصطفی مدارکی که داشت را نشانشان داد و از خودش دفاع کرد و ماجرا به خیر گذشت.

بعد از اینکه به خانه آمد گفت: نمی توانستم قبول کنم که یک عده به اصطلاح دانشجو اینگونه قبح یک منکر را بشکنند و بعضی ها با ذوق نگاهشان کنند و تازه مانع دخالت من هم بشوند، چه بد عاقبتی خواهند داشت افرادی که حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال می کنند.


مثل خلیلی شهید می شوی

همیشه می گفتم شما هم بالاخره یک روز مثل شهید خلیلی، شهید امر به معروف می‌شوی، همیشه به من می گفت خدا خیر و اجر به شما بدهد که مانع این کارهای من نمی شوی و در انجام واجبات دینی مثل امر به معروف و نهی از منکر همراهی‌ام می کنی.

ایشان به راحتی می توانست از کنار آن منکر مثل خیلی های دیگر بگذرد، ولی غیرت و وظیفه بزرگ امر به معروف و نهی از منکر بهشان اجازه این کار را نمی داد.

چطور بی تفاوت باشم؟!

اعتقاد داشت این جنگ ها در حقیقت جنگ بین کفار و مسلمانان است. داعش نماینده آمریکا، اسرائیل و آل سعود است و در مقابل آن نیز محور مقاومتی چون ایران، لبنان، سوریه و عراق قرار دارند. ما نباید ساده لوح باشیم و اسیر این مرزبندی های جغرافیایی ساخته دست دشمنان شویم. برای ما مسلمانان مرز بین ایران، افغانستان، سوریه، لبنان و دیگر کشورهای مسلمان هیچ معنایی ندارد. برای ما اتحاد مسلمین و حفظ اسلام مهم است.

چگونه است که دشمنان در باطل خود متحد شده  ولی ما نباید در جبهه حق متحد شویم و بگوییم جنگ در کشور ما نیست؟! مگر آن داعشی خانواده و زن وبچه ندارد؟ مگر او برای این راه باطل خود سختی ها را تحمل نمی کند؟ پس چرا ما برای جبهه حق سختی نکشیم؟

امام علی (ع) جان دادن به خاطر هتک حرمت به پیرزن یهودی در بلاد اسلامی را جایز نمی داند، ما چطور شاهد هتک حرمت به بانوان مسلمان باشیم و بی تفاوت بنشینیم؟! ببینیم که بچه های خردسال را به فجیع ترین حالت می کشند و ما نگران زندگی خودمان باشیم. می گفت نمی توانم قبول کنم که سهم من از وقایع منطقه فقط آه و حسرت باشد و هیچ کاری نکنم.


سخت ترین دوران زندگی

به جرات می توانم بگویم سال ۸۸‌ و دوران فتنه بدترین و سخت ترین سال زندگیمان بود. با اینکه در همین سال دانشگاه قبول شدم. ولی تلخی فتنه کام ما را هم تلخ کرده بود. مصطفی خیلی آشفته بود. اصلا روی پایش بند نبود. عزم سفر کرده بود و می خواست به تهران برود. ولی گویا اعلام کرده بودند هیچ کس از شهرهای دیگر نیاید تا اغتشاش بیشتر نشود.

ما روز و شب نداشتیم. خیلی حالشان بد بود. هرلحظه که ایشان به بیرون یا به دفتر بسیج می رفت، منتظر یک خبر بد بودم. می گفت ما بسیجی ها زنده باشیم و یک عده آمریکایی‌صفت بیت رهبری را تهدید کنند؟! ما باشیم و این‌ها هر کاری دلشان می خواهد، هر بی حرمتی که می خواهند بکنند؟!

روزی که حضرت آقا با بغض در نماز جمعه تهران سخنرانی کردند، مصطفی هم گریه کرد. باورم نمی‌شد، من تا آن لحظه اشک ایشان را ندیده بودم.  البته با آن ولایت‌مداری و عشق به حضرت آقا که بنده از ایشان سراغ داشتم، انتظارش می رفت که طاقت دیدن بغض رهبر را نداشته باشد و بهم بریزد. مثل همه مردمی که عاشق رهبری هستند. واقعا در آن روزها همه حالشان بد بود.

مصطفی خیلی نسبت به حضرت آقا ارادت داشت و سعی می کرد در همه مسائل زندگی مقلد ایشان باشد. حتی در ساده زیستی هم نگاهشان به رهبری بود.

الان هم در این فتنه های آخر الزمان از شهدا می خواهم که از حضرت آقا محافظت کنند تا پرچم این انقلاب و بی واسطه به دست صاحب الزمان برسد.

مادر شهید هم خودش را مدیون خون شهدا می دانست

مصطفی اعتقاد داشت انجام واجبات دینی وظیفه اصلی هر فرد است، ولی انجام مستحبات و ترک مکروهات نشانه قدرشناسی نعمت های خداست. راهپیمایی روز قدس، 22 بهمن و یا حضور در راهپیمایی 9 دی راهم ازمستحبات موکد می دانست. گاها پیش آمده بود در روزهای راهپیمایی که کسالت داشتم ایشان اصرار می کرد که فقط چند قدم هم شده در این امر بزرگ برداریم چرا که آن را رخ کشیدن همبستگی مسلمانان می دانست.

یادم است وقتی امیرعلی فقط چند ماهش بود، مصطفی روز قدس راضیم کرد تا در راهپیمایی شرکت کنم. به من گفت نگهداری از بچه ها با من، قول می دهم شما اذیت نشوید.

امیرعلی دو یا سه ماهه را به همراه طاها به قسمت مردانه برد. بنده هم سمت خانم ها رفتم. با اینکه بعدا فهمیدم خیلی  اذیت شد ولی چیزی به من نگفت، اعتقادی که داشت برایش خیلی مهم تر بود و خودش اصلا از سختی آن روز برایم نگفت و فقط بابت این همراهی تشکر کرد.

این اصرار و تلاش شهید برای حضور حداکثری در راهپیمایی ها فقط مربوط به خانواده خودش نبود. همیشه شب قبل از راهپیمایی با افراد فامیل و دوستان تماس می گرفت و همه را تشویق به این حضور میکرد. حتی به کسانی که مشکل رفت و آمد داشتند بابت وسیله رفت و آمد تضمین می داد. گاهی دو سرویس می رفت و عده ای را به مسیر راهپیمایی می رساند. مخصوصا برای حضور کودکان و نوجوانان خیلی تلاش  می کرد.

برایم  از مادر شهیدی گفت که خودش را مدیونش خون شهدا می دانست اما به خاطر کسالت نتوانسته بود در راپیمایی شرکت کند برای همین فردا با ویلچر مقداری از مسیر راهپیمایی را رفته بود تا مدیون رهبر و شهدا نباشد.

منبع: دفاع پرس

وقتی یاد ''محمودرضا'' افتادم زانوم جون گرفت

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۷ ق.ظ


بسم الله

قربة الى الله

میگفت:

جامون لو رفته بود و همینجوری تیر به سمتمون شلیک میشد، جرات نمیکردیم از جامون تکون بخوریم.به پشت خودم رو چسبونده بودم به سنگر.

پنج،شش متر اونورتر سنگر خمپاره بود ولی جرات نداشتم برم طرفش. اگه میتونستم برم و یکی دوتا گلوله بندازم تو خمپاره شاید حجم آتیششون کم می شد وگرنه...

میگفت نمیتونستم به بقیه بگم برید سمت خمپاره،

نتونستم پیش خودم قبول کنم که من از ترس بشینم و بقیه رو بفرستم زیر آتیش، از طرفی هم اگه اونا میدیدن یه ایرانی حرکت کرده جون میگرفتن.

بد وضعیتی بود،چند باری هم که یه جورایی تصمیم گرفته بودم برم سمت خمپاره، زانوم یاریم نمیکرد،انگار هیچ زوری تو زانوم نبود.

درگیری و آتیش یه ریز دشمن از یه طرف، درگیری خودم با خودم سر رفتن و نرفتن هم یه طرف...

وسط این درگیری و کشمکش، یهو ''محمود'' اومد تو ذهنم....

زانوم قوّت گرفت

یه نفس عمیق کشیدم و

یاعلی....

زیر بارون گلوله خودم رو رسوندم به خمپاره

یه گلوله انداختم داخلش و چند ثانیه بعد صدای انفجار.

حالا میتونستم سر بقیه داد بزنم و ازشون بخوام که از جاشون تکون بخورند و اونا هم سمت دشمن شلیک کنن.

میگفت:

باورت نمیشه بعد چند دقیقه که چندتا خمپاره انداختم و نیروها هم شروع به تیر اندازی کردن ورق کامل برگشت.دیگه از سمت دشمن به سمت ما هیچ شلیکی نشد،انگار نه انگار تا پنج دقیقه قبلش داشتن بارون گلوله رو سرمون میرختن.

میگفت جریان کلا به نفع ما برگشت.

میگفت: خودمونیم اون لحظه اصلا دوست نداشتم شهید بشم...

گفت:

ولی میدونی چیه،

وقتی یاد ''محمودرضا'' افتادم زانوم جون گرفت

گفت:

رفیق خوب قوَّت زانویِ آدمِ......

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج 

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها

شهیدمحمودرضابیضایی 



@bi_to_be_sar_nemishavadd

با صداقت و اهل حجب و حیا بود

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۲ ق.ظ

همرزم شهید مدافع حرم حسن حزباوی:

با صداقت و اهل حجب و حیا بود اگرچه کم حرف میزد اما همیشه لبخند به لب داشت.انسانی متواضع و کم توقع ودر مسائل کاری بسیار با جدیت و نمونه یک پاسدار وظیفه شناس بود چندین بار در رزمایش ها به خاطر  همین جدیت و نظم و ذکاوتش مورد تشویق قرار میگیرند. همین رفتار و کردارش سبب شد تا یکی از برادران سنی مذهب در سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب تشیع مشرف شد.

 @Agamahmoodreza

مزاار شهید مهدی ایمانی فر

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۰ ق.ظ


@modafeonharem

به فکر خانه آخرت بود

جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ق.ظ

خیلی تأکید به احترام پدر و مادر داشت

جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ


خاطره ای از ویژگیهای اخلاقی شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده

از آیه قران مثال می زد و می گفت: خدا در قران گفته اگر بعد از من سجده بر کسی واجب باشد آن هم پدر و مادر است.  خیلی تأکید به احترام پدر و مادر داشت. 

از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم.  خیلی خیلی به رضا وابسته بودم.

@Agamahmoodreza

شهیدعلیرضابریری به روایت همسرش

جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۰ ق.ظ

شهیدعلیرضابریری به روایت همسرش

@ahmadmashab1995


 دوست شهید مدافع حرم عباس دانشگر 

همه ی انسان ها در زندگیشان درد و رنج هایی دارند، درد های متفاوت و چه بسا بعضی از اون رنج ها چقدر حقیر و پست  و چقدر خنده دار؛ عباس درد، رنج و دغدغه هایی که داشت از جنس زمین نبود ؛ رنج هایش هم مثل خودش ازجنس آسمان بود ؛عباس کسی بود که دنبال معالجش رفت ، راه درمان عباس عشق بود که خداوند در وجودش گذاشته بود .

 مصداق بارز فرمایش حضرت آقابود که فرمودند: اول باید خودت را شهید کنی بعد شهیدبشی. عباس تو مسیر اهل بیت علیهم السلام حرکت می کرد اصلا رمز موفقیت عباس این بود که شاگردی اهل بیت علیهم السلام را کرده بود و تو همین مسیر رشد کرده بود. یادمه با عباس هرهفته شب های جمعه می‌رفتیم به امامزاده یحیی برای شرکت در مراسم دعای کمیل‌صبح های جمعه دعای ندبه وبعد به نمازجمعه ؛ به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد ؛ خیلی جوان با ادب  و فهمیده ای بود عباس اهل تفکر بود ؛ او خوب راهی را انتخاب کرده بود.

 @Agamahmoodreza

تصویری از سردار فدوی ،فرمانده نیروی دریایی سپاه پاسداران بر بالای پیکر مطهر شهید مدافع حرم محمدمهدی فریدونی در معراج شهدا

شهادت: ۱۴ خرداد۹۷


سالروز شهادت شهید عطشان شهید جواد محمدی

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۱۶ ب.ظ

امروز سالروز شهادت شهید عزیزی هست ڪه پیڪر مطهرشون همچون گل پرپر و قطعه قطعه شد...

شهید عطشان شهید جواد محمدی

 @javad_mohammady

شهادت دو رزمده اسلام

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۸ ق.ظ


بسم رب الشهدا و الصدیقین

رزمنده مدافع حرم 

خلیل تختی نژاد اعزامی بندر عباس

و 

مهدی فریدونی اعزامی از شیراز

 به جمع شهدای مدافع حرم‌ پیوستند.

شهادت بوکمال

جایت امروز بینمان خالیست...

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۰۶ ب.ظ

جایت امروز بینمان خالیست.....

سالگرد آسمانی شدنت مبارک

شهید مرتضی مسیب زاده

@Agamahmoodreza

شهادت رزمنده دلاور اسلام (گل آقا مرادی)

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۰۳ ب.ظ

 بسم رب الشهدا والصدیقین

رزمنده دلاور سپاه اسلام شهید گل آقا مرادی از مشهد مقدس و از اصحاب

 آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام  به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست.

هنیألک الشهادة

مصطفی بعد از شهادت چشم باز کرد و لبخند زد

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۵۲ ب.ظ

همسر طلبه شهید مدافع حرم:مصطفی (خلیلی)بعد از شهادت چشم باز کرد و لبخند زد

خبرگزاری فارس: مصطفی بعد از شهادت چشم باز کرد و لبخند زد

زمانی که همسرم شهید شد دوستانش می‌گفتند گروهی از فاطمیون می‌آیند و می‌گویند ما می‌خواهیم مصطفی را ببینیم، کیسه را باز می‌کنند؛ می بینند مصطفی چشمانش باز بود و لبخند می‌زد.

به گزارش گروه دیگر رسانه های خبرگزاری فارس، تنها 35 روز حضور در جبهه مقاومت اسلامی نیاز بود تا مصطفی خلیلی خودش را به قافله عاشوراییان برساند و در دوازدهم بهمن ماه 1394 به شهادت برسد. این روحانی خوزستانی که تنها 27 سال از عمرش می‌گذشت، داوطلبانه به جبهه دفاع از حرم رفته بود و می‌گفت اگر قرار باشد بالای منبر مردم را به جهاد فرابخوانم، شایسته است پیش از همه آنها خودم قدم در میدان نبرد بگذارم. وقتی با راضیه نوروزی همسر شهید که فرزندی چهارساله از او به یادگار دارد، به گفت و گو نشستیم، ماجرای عجیبی را که از همرزمان شهید شنیده بود را برایمان تعریف کرد. «شاهدان عینی می‌گویند مصطفی پس از شهادت چشمانش را باز می‌کند و به همرزمانش لبخند می‌زند. » شهید خلیلی متولد 18/6/ 1367 بود و همانند دیگر شهدای دهه شصتی مدافع حرم، ثابت کرد که در شجاعت و ایثار چیزی از جوانان دوران دفاع مقدس کم ندارد. گفت و گوی ما با همسر شهید را پیش رو دارید.


سرآغاز آشنایی و شروع زندگی مشترک شما با شهید خلیلی به چه زمانی برمی‌گردد؟

من و شهید یک نسبت فامیلی از طرف مادرمان با هم داشتیم ولی قبل از خواستگاری همدیگر را ندیده بودیم. بعد از ازدواج آقا مصطفی تعریف می‌کرد 19 ساله که شده به مادرش می‌گوید قصد ازدواج دارد ولی مادرش مخالفت می‌کند. می‌گفتند الان سن مصطفی پایین است و اگر چند سال دیگر ازدواج کند خیلی بهتر است. وقتی مادرش مخالفت می‌کند، مصطفی با برادر بزرگ‌ترش که برای تمام مسائل با او مشورت‌ می‌کند موضوع را در میان می‌گذارد و از دلایلش برای ازدواج و اینکه نمی‌خواهد به گناه بیفتد، می‌گوید. وقتی دلایلش را بیان می‌کند برادرش قانع می‌شود که مصطفی می‌تواند یک زندگی را اداره کند. آقا مصطفی مدنظرش این بوده که همسر آینده‌اش مؤمن باشد. من را پیشنهاد می‌دهند که به منزلمان می‌آیند و مرا می‌‌پسندند. زمانی که برای خواستگاری آمد 20 ساله بود و سال 1388 ازدواج کردیم.

آن زمان معمم شده بودند؟

نه، آن زمان طلبه پایه دو بودند. ایشان بعد از پایان دوران دبیرستان دانشگاه در رشته حقوق قبول شد ولی نرفت. می‌گفت از جو دانشگاه بدم می‌آید و دوست ندارم وارد جو دانشگاه شوم. از اختلاط دختر و پسر خوشش نمی‌آمد. بیشتر به مسائل مذهبی و دینی گرایش داشت و به همین خاطر جو حوزه را خیلی دوست داشت. احساس می‌کرد اگر در این راه قدم بگذارد موفق‌تر می‌شود. اوایل که این تصمیم را گرفت خانواده‌اش هم مخالفت کردند و می‌گفتند باید دانشگاه برود. ما از ایل بختیاری هستیم و همسرم اولین کسی بود که روحانی می‌شد. در بین ما خیلی رسم نیست کسی وارد حوزه شود. زمانی که مصطفی برای خواستگاری آمد تمام فامیل مخالفت کردند و می‌گفتند دخترتان را به روحانی ندهید. اما همسرم با رفتار و کردارش طوری رفتار کرد که دید و نگاه همه به روحانیت عوض شد. همه می‌گفتند فکر می‌کردیم روحانی‌ها خیلی خشک، خشن و سخت‌گیر باشند اما با دیدن مصطفی نگاه همه کاملاً تغییر کرد. خودم روحانیون را دوست داشتم و از اینکه مصطفی به حوزه می‌رود واقعاً خوشحال بودم. مصطفی هیچ وقت در زندگی چیزی را به من اجبار نکرد. خودش می‌گفت اگر حتی بتوانم یک نفر را به راه درست بیاورم همین برایم کافی است. با چنین نگاهی وارد حوزه شد.

در صحبت‌های پیش از ازدواج چه نگاهی به آینده و زندگی مشترک داشتند؟

در مراسم خواستگاری تمام تکیه و صحبت‌هایشان بر روی مسائل معنوی بود. اصلاً طوری نبود که بخواهد درباره مادیات صحبت کند و بخواهد به من قول پول و خانه بدهد. اصلاً چنین قول‌هایی به من نداد. گفت من تمام سعی‌ام را می‌کنم شما را خوشبخت کنم ولی هیچ‌وقت به شما قول نمی‌دهم خانه و ماشین آنچنانی بگیرم. تمام تکیه‌اش این بود که امام زمان(عج) و خدا کمکش می‌کند. هیچ‌وقت انتظار کمک از شخصی را نداشت. اصلاً چنین روحیه‌ای نداشت. توکلش فقط به خدا و امام زمان(عج) بود. من هم به هیچ عنوان به ازدواج نگاه مادی نداشتم. فقط و فقط ملاکم این بود که همسرم کسی باشد که مرا به درجه کمالی که مدنظرم بود برساند و در کنار آقا مصطفی به این خواسته‌ام رسیدم.

اگر بخواهید اخلاق و منش و رفتار شهید را مرور کنید ایشان به لحاظ سبک زندگی چطور آدمی بودند؟

ایشان خیلی با محبت، مهربان و باگذشت بود. جوری نبود که غرورش اجازه ندهد در خانه محبت کند. همیشه در کارهای خانه کمکم می‌کرد و می‌گفت وظیفه شما نیست که کارهای خانه را انجام بدهید. به بچه‌ها خیلی محبت می‌کرد. از زمانی که خودمان بچه‌دار شدیم خیلی برای پسرمان وقت می‌گذاشت. همیشه می‌گفت دوست دارم خیلی با پسرمان صمیمی و رفیق باشم. خودم آدمی مذهبی بودم ولی اعتقاداتی که ایشان به من داد را نداشتم. نگاهم به دین و اهل بیت را خیلی تقویت کرد. دیدی که الان نسبت به مسائل دینی و مذهبی دارم را قبل از آشنایی با آقا مصطفی نداشتم. من هر چیزی که در زندگی‌ دارم را مدیون همسرم هستم.


ایشان دقیقاً چه تأثیراتی روی شما گذاشتند و چه کارهایی انجام دادند و چه مسائلی را به شما منتقل کردند؟

بسیار نسبت به مسائل دینی عمیق بود و با تحلیل مسائل را باز می‌کرد و توضیح می‌داد. مثلاً وقتی درباره امام حسین(ع) صحبت می‌کرد درباره چرایی قیام‌ و امر به معروف و اندیشه امام بحث می‌کرد. خیلی در رابطه با مسائل دینی با هم صحبت می‌کردیم. زمانی که می‌خواست به سوریه برود خیلی بیشتر صحبت می‌کردیم. البته چند سالی بود که چنین تصمیمی گرفته بود و عاقبت عملی شد. از اواخر سال 92 تصمیمش را با من در میان گذاشت و با صحبت‌هایش واقعاً مرا قانع کرد. به من گفته بود اگر شما راضی نباشی من اصلاً نمی‌روم. پس از صحبت‌هایش من هم راضی به رفتنش شدم.

شما در جریان رفتنشان به جبهه دفاع از حرم بودید؟

همسرم اخلاقی داشت که چیزی را از من پنهان نمی‌کرد. همیشه همه چیز را با من در میان می‌گذاشت. وقتی گفت می‌خواهد برود از شنیدن حرف‌هایش تعجب کردم و گفتم اصلاً به شما نیاز نیست که بخواهید به آنجا بروید. شما روحانی هستید و می‌توانید همین‌جا بمانید و مردم خودمان را هدایت کنید اما می‌گفت رفتن به جمع مدافعان حرم برایم تکلیف است. چطور من روی منبر می‌روم و به مردم می‌گویم این کار را بکنید و این کار را نکنید بعد وقتی از منبر پایین می‌آیم خودم این کارها را انجام ندهم. می‌گفتم الان پسرمان حسین کوچک است و دوست دارم شما در خانه کنارش باشید. می‌خواهم همیشه شما را ببیند و شما را الگوی خودش قرار دهد و شبیه شما شود. اما شهید می‌گفت من الگوی خوبی برای حسین نیستم و حسین الگویش باید امام زمان(عج) و امام حسین(ع) باشد نه من. پسرم الان نزدیک به چهار سال دارد. به هرحال مخالفت کردم و گفتم الان برای رفتنتان خیلی زود است. الان ما اول راه و زندگی‌مان هستیم اگر می‌شود چند سال دیگر بروید. ایشان اینگونه توضیح می‌داد که فکر کن الان امام حسین(ع) به ما نیاز دارد، من می‌توانم بگویم امام حسین(ع) الان صبر کنید چون من اول زندگی‌ام هستم و چند سال دیگر می‌آیم، اصلاً شاید چند سال دیگر به من نیاز نداشته باشند. وقتی گفتم بچه‌مان کوچک است گفت امام حسین(ع) هم بچه کوچک داشت و شما می‌خواهید فردا به حضرت فاطمه(س) بگویید به وظیفه‌ام عمل نکردم چون بچه‌ام کوچک بود. همسرم، حضرت آقا را خیلی قبول داشت. می‌گفت وقتی می‌خواهی ببینی حق و باطل چیست ببین آقا درباره آن موضوع چه می‌گوید.

اینکه می‌گویید با رفتار و کردار نگاه اطرافیان را نسبت به روحانیت عوض کرد به کدام ویژگی‌های رفتاری‌شان برمی‌گردد؟

خیلی اهل سرزدن به فامیل و صله‌رحم بود. اگر کسی مریض می‌شد به عیادتش می‌رفت. پیر و جوان برایش فرقی نمی‌کرد و با همه رفتاری دوستانه و صمیمی داشت. با هم سینما، پارک و کوهنوردی می‌رفتیم. تیراندازی را خیلی دوست داشت. از بستگان اسلحه داشتند که برای شکار استفاده می‌کردند اما همسرم هیچ‌وقت از تفنگ برای شکار استفاده نمی‌کرد. با بچه‌ها جایی را نشانه می‌گرفتند و مسابقه هدفگذاری می‌گذاشتند.

با وجود پسر کوچکتان رفتن و دل‌کندن برایشان سخت نبود؟

بالاخره عشق به امام حسین بود(ع) که باعث شد دل بکنند. البته به نظرم دل هم نکند بلکه دلش را پیش ما گذاشت و رفت. عشق امام حسین(ع) مصطفی را اینچنین کرد و کسی هم که عاشق باشد چیزی غیر از این از او برنمی‌آید.

چند بار به سوریه اعزام شدند؟

اولین بار بود که اعزام می‌شد. به من گفته بود می‌خواهم برای تبلیغ و رزم بروم اما شما به هیچ‌کس نگو که من برای رزم می‌روم. هیچ‌کس از خانواده‌اش از رفتنش خبر نداشت و هنگامی که روزهای آخر به برادرش گفت او هم خیلی مخالفت کرد. مصطفی توضیح داد که این یک تکلیف است و وقتی برادرش گفت پس خانواده‌ات چه می‌شود گفت تکلیف من است و زمانی که پای جهاد وسط بیاید خانواده‌ام اولویت دوم می‌شوند و اولویت اولم جهاد  است. وقتی برادرش جدیت را در مصطفی دید مخالفتی نکرد اما مادرش زمانی که فهمید گفت باید هر طور شده برگردد. به من گفته بود هر کسی پرسید بگو برای تبلیغ رفته و مجبور بوده که قبول کرده است. گفتم چرا باید چنین حرف‌هایی بگویم؟ جواب ‌داد می‌ترسم بعد از من حرف‌هایی بزنند و تو را اذیت کنند. حرف‌هایی مثل اینکه چرا اجازه دادی برود و واقعاً همینطور هم شد. به من می‌گفتند تو از زندگی چیزی نمی‌فهمی، هنوز خیلی بچه هستی و به مصطفی علاقه نداشتی که اجازه دادی برود. از این حرف‌ها خیلی به من ‌گفتند. من همیشه از ارزش‌ها و عقیده‌ همسرم دفاع ‌کرده‌ام و ‌گفته‌ام راهی که ایشان رفت راه حق است وقتی هم برای راه حق قدم می‌گذارند من نمی‌توانم مانعش شوم و بگویم شما نمی‌توانید راه حق را نروید!

شهادتشان چگونه اتفاق افتاد؟

35 روز آنجا ماندند که یک روز به ما خبر دادند زخمی شده است. من اصلاً باورم نمی‌شد. گفته بود سالم برمی‌گردم. دوستانش می‌گفتند خودش از شهادت خودش خبر داشته است. انگار به همرزمانش حرف‌هایی گفته بود. گویا در یک عملیات اینها گروه اولی بودند که می‌روند و پس از 9 ساعت محاصره وقتی گروه بعدی می‌آیند اینها باید برمی‌گشتند که همسر من با دوستش شهید داود نری‌میسا برنمی‌گردند و می‌مانند و در همان عملیات هم شهید می‌شوند.

انتظار شنیدن خبر شهادت همسرتان را داشتید؟

وقتی خبر را شنیدم خیلی شوکه شدم و اصلاً فکر نمی‌کردم مصطفی شهید شود. خودش به من می‌گفت من باید آنقدر بروم و بیایم تا همه گناهانم پاک شود بعد شاید مجروح شوم. می‌گفت من کجا و شهدا کجا. خودش را اصلاً با شهدا مقایسه نمی‌کرد.

از همان اولین روزهای آشنایی احتمال می‌دادید ممکن است یک روز همسر شهید شوید؟

آن روزها درباره شهادت فکر می‌کردم و گاهی وقت‌ها به آقا مصطفی می‌گفتم نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم شما شهید می‌شوید. آن زمان هیچ جنگی نبود و مصطفی می‌خندید و می‌گفت مگر اینکه تو به من بگویی شهید می‌شوم. در دلم می‌گفتم مصطفی یک روز شهید می‌شود ولی شهادت را برای الان نمی‌خواستم و دوست داشتم بیشتر با همسرم زندگی می‌کردم. باز الان می‌گویم چیزی جز شهادت لیاقت مصطفی نبود که خدا نصیبش کرد.

گویا شهید مصطفی خلیلی بعد از شهادت چشمانش را باز کرده و لبخند زده است؟

قبلش این را بگویم که ما یک بار با هم به تهران سفر کرده‌ بویم و سری هم به گلزار شهدا زدیم. شهیدی در بهشت زهراست که همیشه از قبرش بوی گلاب می‌آید. آنجا به آقا مصطفی گفتم از این شهدای خاص خیلی خوشم می‌آید. گفت که شهدا همه خاص هستند. گفتم مثل این شهید که از مزارش بوی گلاب می‌آید یا مثل شهید حقیقی که هنگام شهادتش خندید؛ از این ویژگی‌ها خیلی خوشم می‌آید. زمانی که همسرم شهید شد دوستانش می‌گفتند ما او را به عقب آوردیم و داخل کیسه‌ای گذاشتیم. بعد که گروه فاطمیون می‌آیند و می‌گویند ما می‌خواهیم مصطفی را ببینیم. کیسه را باز می‌کنند و صدای داد و فریاد بلند می‌شود که بروید دکتر بیاورید. بعد دوستانش که می‌آیند ببینند چه شده می‌گویند مصطفی چشمانش باز بود و لبخند می‌زد و همه فکر کرده‌اند او زنده است. می‌گویند شهدا مقامشان را در آن دنیا می‌بینند به همین دلیل هنگام شهادت لبخند می‌زنند.

من خیلی به آقا مصطفی افتخار می‌کنم. به قول آقا، شهدا در زمان حیاتشان از اولیاء‌الله هستند. من به این یقین پیدا کرده‌ام که واقعاً ایشان در زمان حیاتشان از اولیاء‌الله بود. از زمانی که من این تصمیم را گرفتم و به ایشان رضایت دادم که برای جهاد بروند تا همین الان که چندین ماه از شهادتش می‌گذرد حتی آن لحظه که به من گفتند شهید شده یک لحظه هم در ذهنم نیامده که کاش نمی‌گذاشتم برود.

از راهی که با شهید طی کرده‌اید چه چیزهایی را به دست آورده‌اید؟

ایشان هیچ چیز را در این دنیا نمی‌دید و می‌گفت این دنیا مثل مزرعه است که هر بذری را در آن بکاریم در آن دنیا برداشت می‌کنیم و تمام زندگی ما در آن دنیاست. می‌گفت ما اینجا یک مسافریم. زندگی را در این دنیا نمی‌دید. ایشان در خانه درباره این مسائل خیلی حرف نمی‌زد و در عملش تمام این حرف‌ها را می‌دیدم. همین که با اعتقاداتش عمل می‌کرد تأثیرش خیلی بیشتر بود. واقعاً مرد عمل بود. هر حرفی را با اعتقاد می‌زد.

در رابطه با مسائل عبادی و دینی عادت‌های مخصوص به خودشان را داشتند؟

خیلی اهل نماز شب بود و طوری برای نماز شب بلند می‌شد که من متوجه نمی‌شدم. از صدای قرآن خواندن و گریه کردنش می‌فهمیدم برای نماز شب بیدار شده است. می‌گفتم خدا چرا اینقدر مصطفی گریه می‌کند و مگر چه اتفاقی افتاده است ولی هیچ وقت هم درباره گریه کردنشان چیزی نپرسیدم. از همان ابتدا می‌خواست الگویش اهل بیت(ع) باشد. عاقبت بخیری و شهادت را خیلی دوست داشت. دغدغه ما را هم خیلی داشت ولی این مقام را هم خیلی دوست داشت.

از آنجایی که آدم فعال و باپشتکاری بود آنجا هم بیکار نمی‌نشست. دوستانش می‌گفتند آنجا نماز صبح جماعت برگزار نمی‌شد و مصطفی با رفتنش نماز جماعت صبح را برگزار می‌کرد. خودش همه را برای نماز بیدار می‌کرد و هر صبح دعای عهد و هرشب سوره واقعه را دسته جمعی می‌خواندند و نمی‌گذاشت وقتشان هدر برود. با روحیه شادی که داشتند به همه نیروها روحیه می‌دادند و آنها را خیلی آماده می‌کردند. تعریف می‌کردند حتی در زمان عملیات‌ها مفاتیح با خودشان می‌بردند و وقتی دوستانشان به شوخی می‌گفتند چرا الان مفاتیح می‌آوری در جواب می‌گفت من روحانی هستم و در همه شرایط باید کار تبلیغم را انجام دهم.

زمانی که پیکر همسرم را آوردند به حسین گفتم پدرت شهید شده است. خودش به پسرمان گفته بود می‌روم دشمنان امام حسین(ع) را بکشم و شب‌ها برایش از امام حسین و یارانش می‌گفت. زمانی که شهید شد حسین خیلی بی‌قراری پدرش را می‌کرد، می‌گفت پس پدرم کجاست و چرا نمی‌آید؟ قول می‌دهم اگر بیاید من دیگر اذیتش نکنم. پدرش خیلی اهل عطر بود و حسین هم همینطور شده بود. به خودش عطر مالید و گفت وقتی بابا آمد می‌خواهم بگویم مرا بو کند. وقتی پیکرش را آوردند دوستان مسجدی‌شان هم آمدند و بالای پیکرش بیقرار بودند و حسین شوکه شده بود و می‌گفت مامان چرا به من دروغ گفتی؟ اگر بابا شهید شده پس چرا اینها گریه می‌کنند. برای شهید که گریه نمی‌کنند.


منبع : روزنامه جوان