وقتی یاد ''محمودرضا'' افتادم زانوم جون گرفت
بسم الله
قربة الى الله
میگفت:
جامون لو رفته بود و همینجوری تیر به سمتمون شلیک میشد، جرات نمیکردیم از جامون تکون بخوریم.به پشت خودم رو چسبونده بودم به سنگر.
پنج،شش متر اونورتر سنگر خمپاره بود ولی جرات نداشتم برم طرفش. اگه میتونستم برم و یکی دوتا گلوله بندازم تو خمپاره شاید حجم آتیششون کم می شد وگرنه...
میگفت نمیتونستم به بقیه بگم برید سمت خمپاره،
نتونستم پیش خودم قبول کنم که من از ترس بشینم و بقیه رو بفرستم زیر آتیش، از طرفی هم اگه اونا میدیدن یه ایرانی حرکت کرده جون میگرفتن.
بد وضعیتی بود،چند باری هم که یه جورایی تصمیم گرفته بودم برم سمت خمپاره، زانوم یاریم نمیکرد،انگار هیچ زوری تو زانوم نبود.
درگیری و آتیش یه ریز دشمن از یه طرف، درگیری خودم با خودم سر رفتن و نرفتن هم یه طرف...
وسط این درگیری و کشمکش، یهو ''محمود'' اومد تو ذهنم....
زانوم قوّت گرفت
یه نفس عمیق کشیدم و
یاعلی....
زیر بارون گلوله خودم رو رسوندم به خمپاره
یه گلوله انداختم داخلش و چند ثانیه بعد صدای انفجار.
حالا میتونستم سر بقیه داد بزنم و ازشون بخوام که از جاشون تکون بخورند و اونا هم سمت دشمن شلیک کنن.
میگفت:
باورت نمیشه بعد چند دقیقه که چندتا خمپاره انداختم و نیروها هم شروع به تیر اندازی کردن ورق کامل برگشت.دیگه از سمت دشمن به سمت ما هیچ شلیکی نشد،انگار نه انگار تا پنج دقیقه قبلش داشتن بارون گلوله رو سرمون میرختن.
میگفت جریان کلا به نفع ما برگشت.
میگفت: خودمونیم اون لحظه اصلا دوست نداشتم شهید بشم...
گفت:
ولی میدونی چیه،
وقتی یاد ''محمودرضا'' افتادم زانوم جون گرفت
گفت:
رفیق خوب قوَّت زانویِ آدمِ......
سربازان آخرالزمانی امام زمان عج
فدایی حضرت زینب سلام الله علیها
شهیدمحمودرضابیضایی
@bi_to_be_sar_nemishavadd
- ۹۷/۰۳/۲۰