مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۷۰ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

لباس و وسایل شهید مدافع حرم زهره‌ وند

يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۲۱ ب.ظ


از نحوه آشنایی و ازدواج خودش با شهید برام گفت و خاطرات روزهای با هم بودن و فراز و نشیب زندگی اش . خیلی جالب بود بهم گفت که قبل از ازدواجش همیشه دردلش آرزو داشت همسرشهید باشد. از روزهای تولد محمد امین و زهرا و ... چند ساعتی که در کنارش بودم با بغض و اشکهایش و حالی که نشان از دلتنگی شدید این روزهایش به او داشت از نحوه رفتن شهید به سوریه و دفاع از حریم حرم بی بی زینب (س) و حضرت رقیه (س) گفت و خبر شهادت همسرش و تشییع با شکوه پیکرگلگونش . گفت که بعد از شهادت امید(عبدالحمید) آنها به دیدار رهبر رفته بودند و این هم از آرزوهای همیشگی اش بود که به آن رسیده بود . ازحلاوت این دیدار شیرینی لبخند را بر لبانشان می دیدم

بسم رب الشهدا و الصدیقین

گزارش مصاحبه با همسر  و فرزندان اولین شهید مدافع حرم استان هرمزگان

بالاخره بعد از چندین  روز انتظار موفق شدم برای روز سه شنبه تاریخ 21اردیبهشت ماه 95جهت  دیدار و گفتگو  با ایشان هماهنگ کنم . برای اطمینان خاطر یک روز قبل هم تماس گرفتم و ایشان مشتاقانه اعلام آمادگی کرد، آدرس منزلشان را گرفتم و از طریق تماس تلفنی با همسر شهید به ایشان گفتم فردا صبح ساعت نه و سی دقیقه می بینمشان. طبق قولی که داده بودم  جلوی درب منزلشان از ماشین پیاده شدم ، دیدم محمد امین جلو درب  منزل منتظرم ایستاده بود ، بعد از سلام و احوالپرسی گرم سراغ مادرش رو گرفتم گفت بیا داخل منتظرشماست. با کسب اجازه رفتم داخل  که با استقبال گرم  و صمیمی آنان در خانه ای قدیمی و بسیار ساده روبرو شدم . شاخه گلی که با خودم برده بودم تقدیمشان کردم. سر صحبت را با حال و احوال پرسی و وضعیت تحصیلی  فرزندانش محمد امین و زهرا باز کردم در همین حین محمد امین کارنامه اش را آورد و نشانم داد . خودش وبچه ها خیلی راحت با هام ارتباط برقرار کردند این را از نگاه و رفتارشان فهمیدم و من احساس خوبی داشتم. محمد امین  کلاس هشتم بود و زهرا خانم هم کلاس ششم.

مریم از نحوه آشنایی  و ازدواج خودش با شهید برام گفت و خاطرات روزهای با هم بودن و فراز و نشیب زندگی اش . خیلی جالب بود بهم گفت که قبل از ازدواجش همیشه دردلش آرزو داشت همسرشهید باشد. از روزهای تولد محمد امین و زهرا و ...از شهید برایم گفت ، هرجا اسمش را می آورد او را امید خطاب می کرد چرا که اسم مستعارش بود و عبدالحمید اسم شناسنامه ای او. چند ساعتی که در کنارش بودم با بغض و اشکهایش و حالی که نشان از دلتنگی شدید این روزهایش به او داشت از نحوه رفتن شهید به سوریه و دفاع از حریم حرم بی بی زینب (س) و  حضرت رقیه (س) گفت و خبر شهادت همسرش و تشییع با شکوه پیکرگلگونش . گفت که بعد از شهادت امید(عبدالحمید) آنها به دیدار رهبر رفته بودند و این هم از آرزوهای همیشگی اش بود که به آن رسیده بود  ، ازحلاوت این دیدار شیرینی لبخند را بر لبانشان می دیدم ....

ساعت را نگاه کردم عقربه ها سپری شدن چهار ساعت از زمان را نشان می داد چند تایی عکس با اجازه اونا از فضای داخل اتاقشان و تصویر شهید گرفتم .. سپس آماده رفتن وخداحافظی شدم آنها اصرار داشتند بیشتر پیششان بمانم ، برای خوشحالی دلشان و احترام آنها یک ساعت بیشتر آنجا ماندم ،بعد  با کسب اجازه از آنها خداحافظی نمودم ...

این گفتگو  را در ادامه با هم  مرور می کنیم:

خودتون رومعرفی کنید و از نحوه آشنایی تون  با امید(عبدالحمید) برام بگویید؟ 

مریم سالاری سال 1356 در بندرعباس متولد شدم. امید (عبدالحمید) هم  دوم شهریورسال 1355 توی روستای سردر از توابع شهرستان حاجی آباد هرمزگان متولد میشه .

دوران کودکی تا پایان راهنمایی توی همون روستا می مونه، به خاطر نبودن دبیرستان جهت ادامه تحصیل به شهر بندرعباس میاد . سال اول دبیرستان بود که وارد نیروی انتظامی میشه ،چند سالی اونجا خدمت میکنه و پس از آن به شغل آزاد روی میاره. من  و امید(عبدالحمید) دخترخاله پسر خاله بودیم .اون موقع من معلم نهضت سوادآموزی بودم سال دوم خدمتم بود عبدالحمید با توجه به شناختی که نسبت به من داشت به مادرش پیشنهاد خواستگاری از من  میده ، خاله هم که بسیار موافق بود موضوع خواستگاری را با مادرم مطرح  میکنه شهریورماه سال 79 پس از گذاشتن قول و قرار امید (عبدالحمید) و خانواده اش برای خواستگاری اومدن خونه ما .خانواده ما هم راضی بودند به همین خاطر مقدمات ازدواج من و امید (عبدالحمید)  زود فراهم شد ،عقد ساده ای گرفتیم ،بابام از تجملات خوشش نمیومد، مهریه منو یک جلد کتاب کلام الله مجید ،14 سکه بهار آزادی و یک آینه و شمعدان قرار داد. آبان ماه سال 79 بود که پس از گرفتن جشن ازدواج رفتیم سر خونه و زندگی مون.

میشه از اولین سفرتون بعد از ازدواج برام بگویید؟

اولین سفر ما سه روز بعد از ازدواجمون بود که تصمیم گرفتیم ماه عسل به پابوس و زیارت حرم مطهر آقا امام رضا (ع) بریم به همین خاطر راهی شهر مقدس مشهد شدیم . البته به غیر از پدرمان به هیچ کس درباره این سفر چیزی نگفتیم .با قطار رفتیم و با هواپیما برگشتیم.سفری به یاد ماندنی و خاطره انگیز بود بخصوص که او اهل گردش و خوش سفر هم بود.خاطره اون روزها برایم ماندگارشده اند. البته بعدها هم جهت تفریح و گردش به شهرهای دیگه  مثل رامسر، فریدون کنار ، ساری و..هم رفتیم .


ازتولد  فرزندانتون بگید؟کی بدنیا اومدن و نامگذاری اسماشون اگه دوست دارین..

خداوند اولین فرزند را پسر بهمون عطا کرد، محمد امین توی هقته وحدت ،تاریخ 7/3/1381به دنیا اومد.برای نام گذاری اسمش نظر خواهی از خانواده هامون گرفتیم هرکدام یه اسمی رو گفتند.من گفتم دوست دارم اسمش رو محمد امین بذاریم ایشان هم به نظرم احترام گذاشتند و وقتی شناسنامه اش رو از ثبت احوال گرفت آورد به شوخی بهم گفت اسمش را محمد صادق گذاشتم ،بعد که بهم نشان داد دیدم اسم محمد امین توی شناسنامه است. هشت ماه بعد باردار شدم و دخترم هم در بندرعباس متولد شد اسمش را زهرا گذاشتیم چرا که در ایام شهادت امام علی (ع) به دنیا اومده بود.

 از خصوصیات و اخلاق شهید توی زندگی بگید چطور بود؟

بهم توجه داشتند ، حجاب منو دوست داشتند و میگفت حجابت رو با لباس و پوشش بندری دوست  دارم . به تربیت بچه ها خیلی اهمیت می داد میگفت دوست دارم بچه هام روی پای خودشون بایستند ،می خوام اونا از همه لحاظ  تک باشند، هم از نظر اخلاق و رفتار و هم از نظر درس و مدرسه،پسرم محمد امین مداحی یادگرفته و توی مجالس مداحی میکنه . اون توی دیدار با رهبر درحضور ایشان مداحی کرد که مورد تشویق آقا قرار گرفت. دخترم زهرا هم علاوه بر درس خواندن تکواندو کارمیکنه. اون به دوستاش خیلی کمک می کرد مثلا اگر بیمارستان بودند یا جایی نیاز داشتند به کمکشون می رفت. به فعالیت های اجتماعی هم علاقه داشت. من و امید(عبدالحمید) به اتفاق بچه هامون توی راهپیمایی روز قدس و بیست ودوم بهمن شرکت می کردیم . نماز جمعه هم اغلب با محمد امین می رفت. لحظه تحویل سال نو بدون استثناء  توی گلزار شهدای بندرعباس سر مزار شهدا بودیم ،به شهید علی سالاری اعتقاد خاصی داشت.این شهید بزرگوار عموی منه .


  از اعتقاد و رابطه اش با ائمه و رفتنش به سوریه میگین؟ شما موافق بودین ایشون بره؟

رابطه اش بسیار خوب بود اعتقاد خاصی به ائمه (ع) داشت . ده روز محرم رو توی مسجد روستایمان می رفت ،اونجا غلامی و خادمی آقا (امام حسین علیه السلام ) رو می کرد، با آب و چای و... از مهمانان امام حسین (ع) پذیرایی می کرد. به دلیل عشق و علاقه ای که به ائمه (ع) داشت، بهم میگفت که اگه قبول کنند برم سوریه حتما میرم برای مبارزه با داعشی ها و دفاع از حرم حضرت زینب (س). منم مخالف رفتنش نبودم ولی از شکنجه های داعشی ها می ترسیدم بهش گفتم اگه اسیر داعشی ها بشی شکنجه ات می کنند! اون جبهه می گرفت و می گفت : مگه میتونن منو اسیر کنند و شکنجه ام بدند؟! من هم همیشه آرزو داشتم همسر شهید بشم. فکر نمیکردم دفعه اول رفتنش شهید بشه.

خبر شهادتش چطوری بهتون رسید؟

با برادرم رفته بودیم بازار برای خرید ولیمه (بازگشت پدر ومادرم از کربلا) در همین حین یکی از اقوام زنگ زد  وگفت یکی از فامیلامون فوت شده ، من خیلی ناراخت شدم همش به دلم میومید که انگار یه جوانی از دست رفته ،وقتی برگشتم خونه زهرا دخترم جلوی درب حیاط منتظرم بود ،دوان دوان به طرفم اومد و گفت: خبر داری چی شده ؟ بهش اجازه ندادم صحبتش تموم بشه، چون ناراحت بودم گفتم می دونم کی فوت کرده . توی خونه دیدم داداشم هم خیلی ناراحته بهش گفتم چی شده ، داداشم میخواست بگه که زهرا پرید وسط حرفش و گفت : مامان میخواستم بهت بگم که بابا امید(عبدالحمید) شهید شده! دچار تردید و دلهره شدم نمدونستم حرف زهرا حدی است یا حرف کسی که  قبلا بهم زنگ زده بود و گفت  که یکی از اقوام فوت شده. به داداشم گفتم زنگ بزن به فامیلمون که توی سپاهه و خبر قطعی بگیر. داداشم کاظم زنگ زد و بهش گفتن خبر قطعیه، تلویزیون هم داشت از شبکه استانی زیر نویس می کرد .پسرم محمد امین داشت تلویزیون نگاه می کرد گفت درسته داره زیرنویس می نویسه . دیدم نوشته که شهید عبدالحمید سالاری فرزند حمزه... باز هم باور نمیکردم. وقتی به داداشم از سپاه زنگ زدن و گفتنن عکس عبدالحمید بفرستید دیگه این موقوع دیگه باور کردم..(با حالت بغض و گریه) .

از اخرین دیدار و خداحافظی شهید موقع رفتنش برام بگید؟ 

موقع رفتنش که خیلی عادی خداحافظی کرد چون هنوز اعزامشون قطعی نشده بود  . به دلم هم چیزی نیومد. فقط وقتی با محمد امین و زهرا خداحافظی کرد به زهرا گفت این گوشی تلفن که دستمه چند وقتی دیگه میدم به شما ،به محمد امین هم گفت چون توی روستا مداحی میکنه یه گوشی جدید براش میخرم .

توی این مدت خوابی از شهید اگه دیدین تعریف میکنید برام؟

هفته اول شهادتش بود خوابش رو دیدم ، توی خواب دیدم لباساش گل آلود و خاکی بود . بهش گفتم کجا سر کاری ؟ گفت یه کار خوب پیدا کردم و تو کاری به این کارها نداشته باش . بعد یه کارتی بهم داد و گفت با این کارت برو برای خودت و بچه ها خرید کن .

همچنین بعد از شهادتش  همیشه به خاطر حرف هایی که بعضی ها میزدن و میگفتن چون که شوهرش شهید شده پول خوبی گیر بچه هاش میاد ناراحت و دلگیر بودم. حتی به دخترم زهرا هم توی مدرسه میگفتند این حرفها رو، یه شب خوابم اومد ، انگار توی بیداری می دیدمش ، بهم گفت حاج خانم مگه نمیدونی فلانی عادتشه این حرفا رو میزنه ! اصلا خودت رو ناراحت نکن، بیکاری نشستی حرف اینا رو گوش میدی...  یه دفعه از خواب بیدار شدم...موقع اذان صبح بود و صدای اذان میومد.

احساستون از اینکه همسر یک شهید مدافع حرم هستید...

خیلی افتخار میکنم که همسر یک شهیدم . برای تنهایی بچه هایم دلم میسوزه. اما همین قدر که ما رو پیش خدا آبرو دار کرده برایم خیلی ارزش داره . به امید(عبدالحمید) میگویم خوش به حالت که چنین راهی رو انتخاب کردی .باید بگم خوش به سعادتش..

گقتید بعد از شهادت همسرتون دیداری با رهبر معظم انقلاب داشتید ، از این دیدار بگید...

روز بیست و سوم دیماه سال  93 من ، محمد امین ، زهرا و پدرم به اتفاق پدر مادر شهید و خانواده هفت شهید مدافع حرم که از همرزمای شهید بودند برای دیدار با حضرت آقا به بیت رهبری رفتیم . لحظه اذان  ظهر بود که آقا اومدند ، سلام و احوالپرسی کرد و نماز ظهر و عصر را به امامت ایشان خوندیم، واقعا بهترین نمازی توی زندگیم  بود که  پشت سر ایشان خوندم. باور نمیکردم خدا توفیق بده رهبرم رو از نزدیک ببینم. بعد از نماز در دیداری بسیار صمیمانه یکی یکی اسم ها رو میخواند و احوالپرسی میکرد .بسیار خوشحال بودم از دیدار با ایشان...



 در ادامه همسر شهید میخواست خاطره دیدار زهرا و محمد امین با آقا رو بهم بگه که  اونا دوست داشتن این خاطره رو از زبان خودشون بیان کنند.

خاطره دیدار با رهبر از زبان محمد امین:

 وقتی آقا منو به اسم صدا زد ، بلند شدم رفتم روبروی آقا ایستادم ، اول آقا  به من دست  داد بعد منو کشید سمت خودش.. صورت منو بوسید، منم دست آقا رو فشار دادم و بوسیدم.اون منو تو آغوشش گرفته بود. ازم پرسید کلاس چندمی ؟چندسالته؟ جوابش دادم. آقا سفارش کرد که :  درساتون رو خوب بخونید .دیگه اینجا مامانم به آقا گفتند: محمد امین نوحه خوانی هم میکنه و ایشان یه نوحه و دوبیتی آماده کرده واسه شما بخونه ...بعد آقا میکروفن خودش رو سمت من چرخوند و منم نوحه ام رو خوندم:

زیر این گنبد مینای کبود / لعنت الله علی آل سعود

دشمن دین خدا بوده و هست/ لعنت الله علی آل سعود

چه کسی شیخ نمر را به شهادت رساند/ لعنت الله علی آل سعود

میون این همه سر و صدا و دود / لعنت الله علی آل سعود

بعد به آقا گفتم یه دو بیتی دیگه هم دارم که بخونم:

حقا که تو از سلاله فاطمه ای / با خنده خود به درد ما خاتمه ای

زیبا تر از این نام ندیدم به جهان / سید علی حسینی خامنه ای

آقا گفتند : احسنت..تشکر کردند . به او گفتم دوست دارم راه پدرم را ادامه دهم و تفنگ پدرم رو بر روی زمین نگذارم.آرزو دارم برای دفاع از حرم و مبارزه با داعش برم سوریه . میخوام اینجوری راه پدرم رو ادامه بدم ...

محمد امین درپایان صحبتش گفت : بهترین نمازی رو که تا حالا توی تمام خوندم ، نمازی بود که پشت سر رهبرم خوندم.

 

خاطره دیدار با رهبر از زبان زهرا فرزند شهید:

آقا صدا زد: فرزند  شهید مدافع حرم ، زهرا سالاری، بعد من رفتم پیشش. آقا بهم گفت شما تکواندو کاری؟ منم گفتم بله، همین لحظه آقا یه سه چهار ثانیه خنده ای از ته دلش زد و منو تشویق کرد وگفت: آفرین! آفرین به خانم ها و دختر خانم هایی که از کوچکی ورزش های رزمی میرن ...  .بعد پرسید: کلاس چندمی؟ گفتم ششم.گفت : چند سالته؟ گفتم دوازده سال. بهم گفت درست  رو بخون و حجابت رو هم بکوش همین جور همیشه رعایت کنی.  بعد یه هدیه به من داد ..

احساس میکردم رهبرم رو هزار بار دیدم . یه دو بیتی روی کاغذ برایش نوشته بودم و یک نقاشی و یک نامه ، بهش دادم ، اون خوشحال شد و گفت بعدا این رو میخونم...

دو بیتی من این بود:

آهن آبدیده را زنگ عوض نمیکند/چهره انقلاب را جنگ عوض نمیکند

به خیل دشمنان بگوبه کوری دو چشمتان /مطیع امر رهبریم رنگ عوض نمیکنیم

و زهرا خانم به من گفت : بهترین هدیه ای که بعد از شهادت پدرم گرفتم دیدن رهبرم بود که بسیار خوشحال شدم.

 

ودر پایان : جمله : < کلنا عباسک یا زینب بر پیشانی بندی که محمد امین بر پیشانی خودش بسته بود  حال و هوای مرا هم زینبی کرد ...

گفتگو از : مرضیه ناکوئی درگزی

گفت و گو با همسر شهید مدافع حرم خوزستانی «ناصر مسلمی سواری»

او گفت من فقط دو شرط دارم، یکی اینکه حجابت را حفظ کنی و بعد اینکه به نمازت اهمیت بدهی، مخصوصا نماز صبح.

او یک کارگر ساده بود که در یکی از روستاهای توابع شهر اهواز زندگی می کرد. یک جوان پاک و مخلص از نسل دهه شصتی ها که شهادتش همه را مات و مبهوت کرد. 

 توفیق گفت و گویی جذاب و خاص با همسر شهید حاصل شد که هر جمله اش آدم را بیشتر شیفته و مفتون این شهید می کند. او از یک دهه زندگی با مردی گفت که همه کردارش خدایی بود. برای خدا زندگی پاک و صالحی داشت و بعد هم برای خدا لباس رزم پوشید و دل از اهل و عیال کند و در راه دفاع از حرم عمه سادات شهید شد.


فاش نیوز: گفت و گو با معرفی همسر شهید شروع می شود:

- من همسر دومین شهید مدافع حرم، ناصر مسلمی سواری هستم. در زمان جنگ از هویزه به یکی از روستاهای اطراف بهبهان رفتیم و بعد از چندین سال که از جنگ گذشته بود به خاطر ادامه تحصیل به روستای عین دو، نقل مکان کردیم.

 

فاش نیوز: شما شاغل هستید؟

- بعد از آنکه دیپلم گرفتم مصمم شدم یک مهدکودک تأسیس نمایم. مجری طرح بهزیستی بود. در آزمونش شرکت کردم و موفق شدم که امتیاز برپایی مهدکودکی را در روستای «عین دو»، در سال 80 به دست بیاورم. یک خانه استیجاری را برای اینکار در نظر گرفته بودم و مشغول به کار شدیم.

 

فاش نیوز: نحوه آشنایی تان با شهید سواری به چه نحو بود؟

- شوهر خواهرم واسطه آشنایی ما شد. او در شرکت فولاد کار می کرد و با منصور همکار بودند. آنها به صورت روزمزدی آنجا کار می کردند. خیلی از او تعریف کرد. اما خانواده ام موافق نبودند. در عین حال من به خاطر تعریف های شوهر خواهرم کنجکاو بودم او را ببینم. انگار قسمت بود، این دیدار فراهم شد. او با پدر و مادرش به خانه ما آمدند. باز هم خانواده ام راضی نشدند. با این حال پدرم راضی شد من و منصور درباره شرایطمان صحبت کنیم.

 

فاش نیوز: شروطی که شهید سواری داشت چه بود؟

- او گفت من فقط دو شرط دارم، یکی اینکه حجابت را حفظ کنی و بعد اینکه به نمازت اهمیت بدهی، مخصوصا" نماز صبح.

 

فاش نیوز: به نظرم شروط سختی بود، نه؟

- بله. خودم هم همین طور فکر می کنم. او تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود. ولی سطح سواد دینی اش خیلی بالا بود. او حتی به من گفت شاید این شروط من سخت باشد ولی امتحان کن ببین از این به بعد چه آرامشی بهت دست می دهد. خب، آنها رفتند. پدرم جوابش نه بود. ولی من از روز بعد طبق حرف او شروع به امتحان حرف هایی که زده بود کردم. از آن به بعد به چادرم بیشتر اهمیت می دادم و تا چند ماه همانطور که گفته بود برای نماز صبح سر وقت بیدار می شدم. در این مدت احساس دلنشینی پیدا کرده بودم. آرامش خاصی داشتم. احساس کردم ناصر همان نیمه گمشده من است که با او به سعادت دنیا و آخرت می رسم. من خواستگارهای زیادی داشتم. اما حرف های این یکی یک جور دیگر بود. به همین دلیل درباره خواست قلبی ام با خواهرم صحبت کردم. مطلب به گوش پدرم رسید. وقتی فهمید من راغبم، گفت: من برای خودت می گویم، اگر تو بخواهی، حرفی ندارم. از آن طرف خانواده ناصر هم چند بار دیگر آمدند و این شد که مقدمات ازدواج ما فراهم گردید.


فاش نیوز: جشن ازدواجتان کی بود؟

- در تاریخ 13 بهمن سال 81 مجلس عقد و عروسی ما برپا شد. بعد از ازدواج، چند ماه در منزل پدرش ساکن شدیم. چند ماه بعد که حرف ازدواج برادر شوهرم پیش آمد، اسباب و اثاثیه مختصرمان را برداشتیم، به همان مهد کودک رفتیم. اولین فرزندمان در سال 83 به دنیا آمد. البته بگویم ناصر همان اوایل ازدواجمان بیکار شد و دیگر به شرکت نورد لوله نمی رفت. چند هفته بیکار بود تا اینکه یک روز از مهد کودک برگشتم خانه، ناصر گفت: بنشین کارت دارم. او کاری پیدا کرده بود در مکانی که مربوط بود به بازیافت پلاستیک. می خواست نظر من را درباره نوع کارش بپرسد. من  گفتم: ناصر جان! همین که یک لقمه حلال بیاوری و سر سفره مان بگذاری، من به تو افتخار می کنم. او با حرف های من وجودش پر از شادی شد. حتی نگاهش هم بر روی من می خندید. کارش جوری بود که از ساعت هفت صبح می رفت تا یازده شب. بعدش هم فهمیدم با چند نفر افغانستانی همکار است. وقتی از سر کار برمی گشت تازه در خدمت خانواده بود و با هم به فامیل سر می زدیم. حتی عضو بسیج هم بود و با پایگاه هم همکاری می کرد. من از زندگی ام راضی بودم. حقوق ناصر و دسترنج من کم بود ولی برکت داشت. با همین حقوق توانستیم خانه ای بخریم. با کمک خواهرم وامی تهیه کردیم و یک ماشین پراید هم خریدیم. در این مدت ناصر دیگر به مرکز بازیافت به طور دائمی نمی گرفت و با ماشینش مسافرکشی می کرد. در سال 86 دخترهای دو قلو یم به دنیا آمدند. پسر آخرم نیز در سال 90 به دنیا آمد. پسرم چند ماهه بود که ناصر ما را به مشهد و چند شهر دیگر برد. با به دنیا آمدن بنیامین زندگیمان تحول خاصی پیدا کرده بود. احساس خوشبختی روحی خاصی داشتم. خوشحال بودم که در انتخابم مصمم شده بودم. اوایل سال 92 احساس کردم تحول خاصی در رفتار ناصر به وجود آمده. گاهی شب ها چشم بیدار می شدم و ناصر را در رختخواب نمی دیدم. بعد او را در گوشه ای بر روی سجاده می یافتم که به شدت گریه می کرد. کم کم نگرانش شدم.

 

فاش نیوز: چی شما را نگران کرده بود؟  

- هیچ وقت او را این طور ندیده بودم. ایمانش خوب بود. اما واقعا حالاتش عوض شده بود. پیش خودم فکر می کردم فشار زندگی به او فشار آورده است و شاید به مشاوره نیاز داشته باشد. حرف هایی می زد که تا آن موقع نمی گفت

فاش نیوز: مثلا چی می گفت؟

- می گفت احساس می کنم دنیا برایم مثل قفسی شده. بعد به من می گفت تو اینطور فکر نمی کنی؟ من با خنده و ملاطفت می گفتم: نه والله . اتفاقا دلم پر شده از خوشبختی که در کنار تو دارم . ماشالله چهار تا دسته گل داریم. شوهر خوب و مومن دارم . چرا دنیا برام کوچک بشه. من نمی فهمیدم حالات او را. وقتی می گفت من احساس خفگی می کنم و دلم از دنیا زده شده او را درک نمی کردم. طوری از خدا طلب بخشش می کرد که یک روز بغضم ترکید. به او گفتم: ناصر! مثل پیرمردهایی که سال ها گناه کرده باشند که حالا آخر عمرشان رسیده و طلب مغفرت می کنند حرف می زنی؟! در دعاهایش به حضرت زینب(س) متوسل می شد ولی من بازهم نمی فهمیدم. یک روز برای مراسمی در مهد کودک نیاز به وسایل تزئینات داشتم؛ برایم خرید و با دستخط قشنگش روی مقوایی نوشت: مهد کودک گلهای زیبا. دخترم بیتا به او گفت: وای بابا چقدر دست خطت قشنگه! او با تأملی خاص گفت: آره بابا، به قول آن شاعر «من نباشم خط بماند یادگار».

او این حرف ها را می زد و من باز هم نمی فهمیدم در وجود شوهرم چه می گذرد. یک بار هم یکی از دوستانم گفت : خانم شریفی این بنامین خیلی شبیه باباشه! من این حرف رو به ناصر گفتم. او هم بلافاصله گفت: خب اگه روزی من نبود بنیامین تو رو به یاد من میندازه، منو فراموش نکنی! آخرین حرفاش دیگه آتیشم زد. گفت: مامان علی! بدون هیچ خجالت و رودروایسی بهم بگو. دلم را با نحوه حرف زدنش به تلاطم انداخته بود. بعد پرسید: اگه روزی من نباشم تو بالای سر بچه ها می مونی؟ با این حرفش قلبم به درد آمد. در حالی که اشک می ریختم به او گفتم: ناصر! چرا اینطور حرف می زنی، چرا قلبمو آتیش می زنی؟ من از خدا میخوام ما رو با هم ببره. ولی اگر خدایی نکرده، زبانم لال این اتفاق بیفته تمام دنیا رو بهم بدن با یه تار موی بچه هام عوض نمی کنم. من اشک می ریختم او می خندید و می گفت: حالا دیگه اگه رفتم مردم، خیالم راحته. با تعجب پرسیدم: ناصر! مگه کجا میخوای بری؟ همراه خنده های قشنگش گفت: هیچ جا، همینطوری گفتم. تعجب انگیز ترین کارش در طول مدت ازدواجمان این بود که یک روز وارد خانه شد و دیدم سرتا پایش را نو نوار شده بود. چقدر به او می آمد.


فاش نیوز: از چی تعجب کرده بودید؟

- آخر در تمام مدت ازدواجمان هیچ وقت ناصر خودش نمی رفت لباس بخرد. من برایش می خریدم. اما حالا که رفته بود برای خودش لباس خریده بود، سرتا پا سفید پوش کرده بود. عین یک داماد شده بود. چهره اش نورانی شده بود. او به من می گفت: مامان علی!- چون اسم پسر بزرگم علی رضا بود - دوستم آقای حسینی ، همون که افغانستانی بود و خونشون مشهد بود زنگ زده گفته با بچه ها بیایید مشهد؛ بیا بریم. گفتم: قربون امام رضا برم. الان که نمیتونم بیام. تابستون به این گرما منو نبردی، الان که بچه های مردم دست من امانتن، بچه خردسال دارم، علیرضا مدرسه ش شروع شده چطور بریم؟ جوری شده بودم که انگار یکی از درون به من می گفت: جلوشو بگیر. من ناخودآگاه افتادم روی پاش و گفتم: ناصر! به همون امام رضا قسمت میدم نرو. از این سفرت می ترسم. اما او مصمم بود برود و من با اشک و گریه اصرار می کردم نرود. فقط حالا که به آن لحظات فکر می کنم  و به  نحوه حلالیت گرفتنش، دلم آتش می گیرد. او مصمم بود برود ولی می خواست حلالیت را از زبان من بشنود. من در زندگی خیلی به او وابسته شده بودم. او هیچ وقت بی من جایی نمی رفت. مانده بودم این اصرار برای چیست. انگار داشت از من فرار می کرد. این اصرارش به رفتن مرا دیوانه کرده بود. سعی می کردم با حرف هایم او را به ماندن مجاب کنم. اما او به من می گفت تو خدا را داری، به او توکل کن.


فاش نیوز: شهید سواری قبل از این به تنهایی سفر رفته بود؟

- بله. یکبار تا تهران رفت؛ دو روز رفت و برگشت. اما من دچار این احساس نشدم. این بار انگار کسی به من می گفت ناصر بره دیگه برنمی گرده! اون رفت و من هنوز پنج دقیقه نشده بود زنگ زدم و گفتم: حلالت کردم اما تو رو به امام رضا قسمت میدم مواظب خودت باش. جالب اینجا بود که پسرم بنیامین وقتی برای اولین بار صدای پدرش را از پشت تلفن شنید با ذوق به زبان آمد و به او گفت بابا! قبل از آن او را مامان صدا می کرد. بیشتر کارهای بنیامین با بابایش بود. من می رفتم مهد. از روز سوم دیگر موبایلش را خاموش کرد. گوشی آقای حسینی هم خاموش بود.

 

فاش نیوز: خانواده اش هم می دانستند؟

- هیچ کس خبر نداشت. از غصه شیرم خشک شد. بعد بیست روز که مصادف با روز اول محرم بود زنگ زد. شماره ناشناس بود ولی ناصرم بود پشت خط. با گریه گفتم: کجایی؟ کجا رفتی؟ چطور دلت اومد مارو گذاشتی رفتی؟ او به من دلداری داد و گفت: من سوریه ام، زنگ زدم صداتونو بشنوم. جا خوردم. اصلا" فکرش را نمی کردم. ناصر و سوریه؟ اگر می گفت عراق باز یک چیزی، ولی سوریه اصلا" به فکرم نمی رسید. گفتم: تو سوریه رفتی؟! گفت: بله. اومدم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س). بیست روز دیگه من میام. بیتا و علیرضا نشد که با اوحرف بزنند.

 

فاش نیوز: واقعا سر بیست روز بعد آمد؟

- بله آمد. او سر قولش بود. آمد!

 

فاش نیوز: چطور این مدت را سپری کردید؟

- سخت گذشت. اما به قول بچه ها از وقتی صدایش را شنیده بودم روحیه پیدا کرده بودم. اما تو بهت و ناباوری سیر می کردم. مدام به خودم می گفتم چطور متوجه نشدی چه شوری در سر ناصر افتاده بود؟ روز دوم باز سر ساعت دوازده شب زنگ زد. یک آن به ذهنم خطور کرد چیزی به او بگویم تا بفهمم عزم و اراده اش چقدر است. گفتم: ناصر! بنیامین رو بستری کردیم. احتیاج به عمل داره. دکترا میگن باید باباش باشه. راضی میشی بنیامین از دست بره؟

 

فاش نیوز: جواب شهید سواری چه بود؟

- او جوابی داد که به یکبار از خواب غفلت بیدار شدم. حرفی زد که الان به خودم می گویم چرا این طور امتحانش کردم؟ چطور روز قیامت با او رو به رو شوم؟ گفت: مامان علی! حضرت زینب (س) واجب تره یا بنیامین؟ چطور تو راضی میشی برگردم در حالی که اینجا داعشی ها قصد دارن حرم حضرت زینب رو خراب کنند؟ او با این حرف هایش به یکباره من را برد وسط معرکه عاشورا. ایام محرم بود و بیشتر این فضا برایم ملموس بود. حالا بعد از حلالیت از من، می خواست در راه دفاع از حرم حضرت زینب شهید شود. اما من خیلی دوستش داشتم. فقط گفتم ان شاءالله عاقبت بخیر بشی. بازهم ارتباطمان قطع شد. بارها خواب شهادت ناصر را دیدم. به هر کسی می گفتم دلداری ام می داد و بعضی ها باورشان نمی شد. حتی شب عاشورا یا فردا شبش خواب دیدم ناصر روی تشکی خوابیده ولی خیلی کوچک شده و صورتش سوخته. همین که من صدایش کردم یک آه کشید و در خواب حس کردم شهید شد. کسی به حرفم توجه نمی کرد. خودم پارچه ای بردم لباس مشکی دوختم. البته به خاطر امام حسین عزادار بودیم. اما لباس دیگری هم دوختم. حتی بلد نبودم شله عربی بپوشم. تسبیحی درست کرده بودم و آخرین دانه اش را هم که انداختم، بیست روز شد. دخترها آن وقت پیش دبستانی بودند. به آنها گفتم: باباتون فردا میاد اگه شهید نشده باشه.


فاش نیوز: دقیقا چه تاریخی بود؟

- 30 آبان سال 92. اما او فردا هم نیامد. شب دیگری فرا رسید. من ساعت دوازده شب گوشی ام را روشن می کردم که می دانستم ناصر در این زمان زنگ می زند. ناگهان موبایلم به صدا درآمد. شماره مشهد بود. همرزم ناصر بود. گفتم: سلام، ناصر شهید شده؟ گفت: صلوات بفرست خواهر. سلام علیک کرد و ادامه داد: من همرزم ناصرم و ماموریته. فردا پس فردا میاد زیارت امام رضا، بعدش برمی گرده اهواز. یه امانتی پیش من داره. میشه آدرستونو بدید براتون بیارم؟ او خداحافظی کرد و من به دلم یقین شده بود که ناصر شهید شده و همرزمش نمی خواست به من بگوید. ساعت سه شب بود. پاشدم حیاط را شستم. لباس هایی که دوخته بودم را دم دست گذاشتم. دم صبح بچه ها را بیدار کردم و لباس های مناسب تنشان کردم. پیش خودم فکر می کردم اگر خانه شلوغ بشود، بابت بچه ها خیالم راحت باشد. ساعت نه صبح بود. پسرم را فرستادم میوه بخرد که نرفته برگشت و با رنگ پریده گفت: مامان همسایه مون با یک مرد غریبه داشتن درباره بابا صحبت می کردن. من رفتم دم در، آن مرد غریبه را دیدم. آنها از دیدن من جا خوردند. من قسمش دادم حقیقت را بگوید. اما او همچنان طفره می رفت و گفت امانتی ناصر را بعد می آورم. برگشتم داخل حیاط، بغضی تلخ گلویم را فشار می داد. خب خانواده خودم و شوهرم خبردار شدند آمدند پیشم. چهارم آذر پیکر ناصرم را آوردند. دور تابوتش پرچم ایران پیچیده بودند. حالی عجیب داشتم. ناصر مهربان من فدایی حضرت زینب شده بود! او یک کارگر ساده و بی توقع بود که به مقام شهادت رسیده بود. هر چه التماس کردم نگذاشتند صورت مهربان شوهرم را ببینم. خودم هم باورم نمی شود هنوز. انگار حضرت زینب به من صبر داده بود. خدایا! اون این همه به من سرنخ می داد ولی من اصلا" نمی فهمیدم او چه می گوید.

من آن موقع می دیدم ملائک ناصر گمنام مرا با چه ابهت و شکوهی به سوی پروردگارش می برند.


فاش نیوز:  الان از خدا چه درخواستی دارید؟

- چند سال در کنار هم زندگی کردیم. من به خاطر ایمانش او را انتخاب کردم و برای رسیدن به او پافشاری نمودم. اما گاهی فکر می کنم تا وقتی کنارم بود متوجه نبودم چه شخصیت معنوی والایی دارد. الان خیلی به آن روزها غبطه می خورم و از خدا می خواهم من را به او برساند! خدا کند با سر بلندی پیش ناصرم بروم. او پیش من امانت هایی دارد که درباره شان خیلی به من سفارش کرد. مخصوصا" درباره حجاب دخترها. همیشه برایشان روسری می خرید. من می گفتم: هدیه چیز دیگری بخر. می گفت: دلم میخواد بچه ها از همین کوچکی با حجاب آشنا بشن. اگر بچه های او را زینبی و بسیجی تربیت کنم هر کدامشان یک ناصر می شوند.

 

فاش نیوز: درباره نحوه شهادت شهید سواری اطلاعاتی دارید؟

- بعد از شهادت ناصر، همرزماش ما را به مشهد دعوت کردند. چون ناصرم با مدافعان حرم آنجا به سوریه رفته بود. آنها گفتند که تیری به پیشانی اش اصابت کرده بود. یازده دوارده نفر بودند. داخل ساختمانی در حلب بودند که محاصره می شوند. ناصر زخمی می شود و به دست داعشی ها می افتد. انگار داعشی ها آنها را خیلی اذیت می کنند. بعد ساختمان را بر سرشان آوار می کنند. آنها 15 روز زیر آوار مانده بودند که بعد می آوردندش. او در روز عاشورا به مقتدایش امام حسین(ع) رسید.

 

فاش نیوز: خیلی ممنون. حقا" شهید سواری انتخاب شده بود. خوشا به سعادتش!

- بله. دلم می خواهد مردم این را درک کنند که شهدای مدافع حرم خیلی خانواده خود را دوست داشتند ولی به خاطر نیت مهمشان دل از آنها کندند. دوستش برام تعریف کرد که ناصر در دقایق آخر مطلبی گفته که ذکرش خالی از لطف نیست. می گوید: او در شب عملیات به ما گفت: من فردا شهید میشم. ما به او گفتیم: تو تا دیروز مطمئن بودی شهید نمیشی، حالا چی شده؟ ناصر گفته بود: "از روزی که از اهواز زدم بیرون، سعی کردم حب خانواده رو ازدلم بیرون کنم. سخت بود اما همه از دلم رفتند الا پسرم بنیامین. اما حالا حالتی عجیب دارم. آرامش خاصی تو دلمه. بنیامین را به خدا سپردم و از دلم کندمش. دیگه می خوام خدا شهادت رو نصیبم کنه."

عملیاتشان ساعت ده صبح بوده که همان ساعات، در روز عاشورا همه شهید می شوند. آخرین حرفم این است که بگوم ناصر عاشق خدا بود و خدا هم عاشق این کارگر ساده شد و بردش پیش خودش.  

گفت و گو از جعفری

خوابی از شهیداحمدمشلب ۲

يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۰ ب.ظ


خاطرات سیده سلام بدرالدین

خوابی از شهیداحمدمشلب

او همیشہ با من دربارہ ے شهادت صحبت میڪرد ڪہ من نباید ناراحت بشوم

 بہ من میگفت من یقین دارم ڪہ قوے و صـــبـــور میباشے.

در خواب دیدم ڪہ آمدہ بود و من رو باخودش برد.خوشحال بود.

از او پرسیدم مامانے حالت چطورہ خوشحالے قربونت برم؟

.در خواب از او پرسیدم چہ احساسے داشتے هنگام شهادت؟

.بہ من گفت:من خیلے خوشحال هستم و(در آن لحظه)هیچ احساسے بہ غیر خوبے نداشتم.

هنگامے ڪہ بہ نزدیڪے مسیر قبرستان رسیدیم؛گفتم من از لحظہ مرگ خیلے میترسم.

بہ من گفت:نترس من با یہ چیز خوبے منتظرتم.

راوی:مادر شهید

خاطرات سیده سلام بدرالدین مادرشهید

احمد محمد مشلب

شهدا عند ربهم یرزقونند

نبطیه

@ahmadmashlab1995

چهار کلمه برای فرمانده

يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۵۷ ب.ظ


شهیدمدافع‌حـرم مهدی نعیمایی:

🌷حاج مسلم خیلی خوش برخوردو مهربان بود احترامی که به بچه های بسیجی میکرد باور نکردنی بود.

در نماز جماعت شرکت میکردن وبقیه روهم سفارش میکردن، موقعی که ذکرتوسلی به ائمه میشد یه گوشه ای می نشست وتوحال خودش بود خیلی تودار بودن، فوق العاده پا کاربود. پیگیر مراسمات مذهبی ازجمله دعای ندبه و.‌‌.. بود.

چهار کلمه برای این فرمانده مون خیلی به چشم میخورد: ایمان متواضع. پرتلاش وخوش اخلاق.

 @Agamahmoodrez

همسایه شاد

يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۵۵ ب.ظ


سعی میکردم که اعتقادات را به شکل عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم، امر به معروف هم یکی از همان اعتقادات بود.

از کودکی یاد گرفتند که اگر مادر پوشش تیره و مشکی دارد یعنی آن شب عزا و ماتم است.

شب شهادت یکی از امامان بود و آن شب پوشش من در خانه مشکی بود.

آن موقع دو فرزند داشتم، محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله بود.

برایشان از آن امام تعریف کردم، به دقت گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند، اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شادی را با صدای بلند پخش میکرد.

نگران شدم که در تصور کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود، از قبح شکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم.

مهدیه تصمیم گرفت تا امر به معروف کند و خودش را آماده این کار کرد.

درب خانه همسایه را زد، محمد که روی خواهرش تعصب داشت در چهارچوب در ایستاد و مراقب خواهرش بود که اگر اتفاقی برای خواهرش افتاد به کمکش برود.

خوشبختانه امر به معروف کودکانه آن ها نتیجه داد و صدای آهنگ قطع شد.

 نقل شده از مادر شهید 

ابووصال 

@shahid_dehghan

استفاده از مطالب وبلاگ

يكشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۵۰ ب.ظ


با سلام استفاده از مطالب این وبلاگ آزاده 

و هدف معرفی و شناخت شهدا و ادامه دهنده راه آنهاست.

اگه دوستان مایل بودن لینک وبلاگ رو هم تبلیغ کنن. 

التماس دعا 

وصیت شهید مدافع حرم ابراهیم رشیدی

شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۹ ب.ظ

وصیت شهید مدافع حرم ابراهیم رشیدی

 در هر کاری مشغول هستید با دقت به آن بپردازید ... هیچ وقت امام‌ زمان‌تان و نائبش را تنها نگذارید. 

@modafeonharem

شهـید نوید صفری سالروز ولادت

شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۳ ب.ظ

برایم دعا ڪن

چشمان تو گل آفتابگردانند

بہ هـر ڪجا ڪہ نگاہ ڪنی

خدا آنجاست

شهـید نوید صفری

سالروز ولادت

@ravayate_fath 

سالگرد شهادت شھید مدافع حرم خِیر حسین

جمعه, ۱۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۰ ب.ظ


سالگرد شهادت

شھید مدافع حرم خِیر حسین

از لشگر زینبیون

نثار‌روح‌مطهر‌شھید‌مدافع‌حࢪم‌خِیرحسین‌صلوات

الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍﷺوَآلِ‌مُحَمَّدٍﷺوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ

✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"

http://eitaa.com/joinchat/2463432705Cb8ebdcd964

شھداے مدافع حرم قم

شهـید خلبان ڪمال شیرخانی سالروز شهـادت

جمعه, ۱۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۲۷ ب.ظ

ڪاش میشد

تا خدا پرواز ڪرد

پای دل از بند دنیا باز ڪرد

ڪاش میشد از تعلق شد رها

بال زد همچون ڪبوتر در هوا

جانبازی در سوریہ

شهادت: ۹۳/۴/۱۴ سامرا

شهـید خلبان ڪمال شیرخانی

سالروز شهـادت

@ravayate_fath

آخرین عکس خانوادگی..

چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۴ ق.ظ


همسر وفرزندان شهید مدافع حرم ابراهیم رشید دیروز در معراج شهدا آخرین عکس خانوادگی خود را گرفتند و با پیکر پدرشان وداع کردند.

✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"

http://eitaa.com/joinchat/ قم

زیر آتش دشمن نمازش را ایستاده خواند

چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۳ ق.ظ


گفت‌وگو با مادر شهید گودرزی؛

زیر آتش دشمن نمازش را ایستاده خواند

شهید احمد گودرزی

دوستان احمد نقل می‌کنند، «حجم آتش دشمن در روز عاشورای سال ۱۳۹۴ به حدی بود که همه مجبور شدند، نشسته نماز بخوانند. فقط احمد ایستاده نماز می‌خواند. وقتی به وی اصرار می‌کنند که بنشیند، مخالفت می‌کند و...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید «احمد گودرزی» همزمان با پیروزی انقلاب در سال ۵۷ متولد شد. در سال‌هایی که وی در حال رشد و نمو بود، انقلاب نیز در حال دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتی بود که دشمنان برای آن به وجود آورده بودند؛ احمد انگیزه جهاد در راه خدا را نیز با خود رشد داد تا جایی که زمانی که کوس جنگ در سوریه و در دفاع از حریم اهل بیت (ع) به صدا در آمد، به جبهه نبرد علیه گروهک‌های تروریستی رفت و پس از دو مرتبه رفتن به سوریه، در ۱۴ اسفند ۹۴ به آرزوی خود یعنی شهادت رسید.

«اشرف گودرزی» مادر شهید گودرزی با اشاره به بارزترین خصوصیات اخلاقی فرزند خود اظهار داشت: اخلاق خوب احمد زبان‌زد خاص و عام بود. احمد پسری مهربان، مظلوم و با محبت بود. وی همواره پشتوانه من و پدرش بود و در تمام کارهای منزل کمک می‌کرد.

وی ادامه داد: احمد در قبال رفتار ناپسند دیگران، آن‌ها را به آرامش دعوت و با شنیدن حرف‌های آن‌ها، مشکلات را حل می‌کرد. فرزندم روابط اجتماعی بالایی داشت و می‌دانست با هر مخاطبی، چگونه رفتار کند. حتی در رفتار خود با کودکان نیز دقت داشت.

مادر شهید در خصوص ارادت فرزند خود به اهل بیت (ع) بیان کرد: احمد ارادت بسیاری به اهل بیت (ع) و به خصوص امام حسین (ع) و آقا امام زمان (عج) داشت. در تمام لحظات زندگی حضرت صاحب الزمان (عج) را ناظر به اعمال خود می‌دید و ذکر لب‌های وی نام زیبای امام خود بود.

وی ادامه داد: پسرم از «ریا» گریزان بود و هیچ‌گاه به دنبال مقام نبود. پس از شهادت با شنیدن خاطرات و مشاهده تصاویری که از وی گرفته شده بود، متوجه نوع رفتار احمد در سوریه شدیم. حتی ما که خانواده‌اش بودیم، نمی‌دانستیم فرزندمان چه درجه‌ای دارد.

وی با اشاره به شجاعت فرزند خود تصریح کرد: دوستان احمد نقل می‌کنند، «حجم آتش دشمن در روز عاشورای سال ۱۳۹۴ به حدی بود که همه مجبور شدند، نشسته نماز بخوانند. فقط احمد ایستاده نماز می‌خواند. وقتی به وی اصرار می‌کنند که بنشیند، مخالفت می‌کند و می‌گوید: نشسته نماز خواندن که لذتی ندارد». شجاعت فرزندم غیرقابل توصیف است.

مادر شهید گودرزی در خصوص نحوه رضایت گرفتن احمد برای اعزام به سوریه توضیح داد: زمانی متوجه حضور احمد در سوریه شدیم که وی اعزام شده بود. در تماس تلفنی گفت، «مادر جان، اگر نروم، اگر همرزم من نرود، دیگر مادر و خواهر من نمی‌تواند در ایران آزادی داشته باشد، هر لحظه ترس از حضور دشمن آرامش را از آن‌ها می‌گیرد. هم‌چنین اگر فقط یک آجر از حرم حضرت زینب (س) کم شود، چگونه می‌توانیم نام امام حسین (ع) را به زبان بیاوریم؟ پس مسلمانی چیست؟ مسلمان کیست؟ ما باید برویم.»

وی ادامه داد: احمد دو مرتبه به سوریه اعزام شد. مرتبه اول شش ماه حضور داشت که زخمی برگشت و مرتبه دوم در اسفند ماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید.

مادر شهید گودرزی با اشاره به خاطرات آخرین دیدار خود با پسرش افزود: چهار ماه بود که فرزندم را ندیده بودم. هر روز دلتنگ‌تر از روز قبل بودم. دایم لحظه شماری می‌کردم که برگردد، اما پسر کوچکم وقتی این بی‌تابی مرا دید، گفت: مادر احمد به آرزوی خود رسید. دیگر فقط منتظر بازگشت پیکرش بودم تا برای آخرین بار صورت وی را ببوسم. «معراج الشهدا» محلی بود که برای آخرین بار  پسرم را دیدم.

وی ادامه داد: دایم حضور فرزند خود را احساس می‌کنم. مشکلاتم را با وی مطرح می‌کنم و راه حل می‌خواهم. چندین مرتبه که به بهشت زهرا آمدم، شنیدم که فردی با توسل به شهید گودرزی حاجت گرفته و مشکل وی حل شده است. هروقت برای دیدار فرزندم راهی گلزار شهدا می‌شوم، از وی خواهش می‌کنم که برای لحظه‌ای به خوابم بی‌آید تا دلتنگی‌هایم ذره‌ای کاهش پیدا کند.

مادر شهید گودرزی ادامه داد: هرچند دلتنگی فرزندم همیشه همراه من است، اما خدا را شاکرم که پسرم فدایی حضرت زینب (س) شد. احمد هدیه‌ای از جانب خدا بود و خوشحال هستم که خدا به بهترین نحو این هدیه را قبول کرد.

مادر شهید در پایان افزود: لقمه حلال پدر و زحمات من برای تربیت فرزندانم، رمز موفقیت ما بود. اگر اجازه بدهند، خود نیز برای نبرد با کفار آماده‌ام. احمد فقط یک فرزند من بود، حاضر هستم، همسر و هر سه فرزند دیگر خود را نیز فدای حضرت زینب (س) کنم.

منبع: دفاع پرس

مادری که هم شهید داده و هم پای پرچم ایران ایستاده

توئیت برادر شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی


حاجتش شهادت بود

چهارشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ق.ظ


همسر شهید مدافع‌ حرم محمد کیهانی:

حاجتش شهادت بود و آن را از امام رضا (ع) گرفت. سری آخری که از سوریه امد ما را به زیارت ثامن الائمه (ع)برد.وقتی از زیارت برگشت محاسنش کاملا از اشک خیس شده بود.گفت: ان شاالله حلالم میکنید،جبران میکنم و واقعا جبران کردند،زیرا من لیاقت آن را نداشتم که در مقام همسر شهید به من تسلیت بگویند و این مرهون دعای خیر حاج محمد کیهانی است.

 @Agamahmoodreza