مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۷۰ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است


قرنهـاست . . .

زمین انتظار مردانی

این چنین را می ڪشد

تا بیایند و عاشقانہ

زمینہ ساز ظهـور باشند . . .

شهـید مدافع حرم

مرتضی مسیب زاده

ســــالروز ولادت

شهادت تنها در سوریه نیست !

شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۵۷ ق.ظ



شهید علیرضا شمسی پور :

شهادت را تنها در سوریه نمی‌دهند.

قدر این جلسات قرآن را بدانید. یک روز بچه‌ها در دوران انقلاب به شهادت رسیدند.تا مدت‌ها حرف و صحبت بود که فلانی و فلانی در خیابان‌ها شهید شدند ولی تمام شد.

کسی از شهدای انقلاب امروز حرفی نمی‌زند.

بعد شهدای کردستان و ترور آمدند و دورانشان تمام شد.

نوبت به شهدای دفاع مقدس رسید و از خاطرات شهدا در یادواره‌ها و راهیان نور و غیره گفتند. الان رسیده است به شهدای مدافع حرم.

نباید بگذاریم که این شهدا فقط در داستان بمانند. 

چندتایی از رزمنده‌ها اهل تهران و همدان و تعدادی از شیعیان نبل و الزهرا به همراه تعدادی از اهل تسنن با ما کار می‌کردند جزو اطلاعات عملیات بودند. یکی از این بچه‌ها به نام احمد نشان می‌داد که اهل پایگاه مقاومت و بسیج است چون در همه کارها اول بود. در 60 روزی که آنجا بودیم نمی‌گذاشت کسی چایی دم کند، می‌گفت خودم می‌خواهم چایی بدهم. چون جایی بزرگ شده بود که راه سعادت را می‌دانست.

 @Agamahmoodreza

نذر کرد ۲ سال مدافع حرم باشد

شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۴۳ ق.ظ

نذر کرد ۲ سال مدافع حرم باشد 

شهید احمد شکیب احمدی 

نذر کرد ۲ سال مدافع حرم حضرت زینب(س) باشد تا به هدفش برسد، ۲ سالش که به پایان رسید نذرش ادا شد، به ایران بازگشت و به هدفش رسیده بود، چه نذر خوبی و چه خوب ادا شد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، داعش برچیده شده، اما هنوز مسیر شهادت هموار است، این موضوع را احمد شکیب احمدی به اثبات رسانده است، شهید شدن نیاز به جنگ ندارد، کافی است آن‌قدر گل شوی تا باغبان تو را انتخاب کند؛ باغبان احمد را ۱۳ خردادماه امسال گلچین کرد تا نوید باشد برای دل‌سوختگانی که فکر می‌کنند با اتمام جنگ سوریه مسیر شهادت بسته شده است.   

با بزرگ‌تر خانه شکیب احمدی که صحبت کردم با ذکر این نکته که ناپدری احمد است، اظهار کرد: احمد در خانه ما زندگی می‌کرد، ۲ دختر و ۳ پسر دارم، اما احمد از پسران خودم برای ما بهتر بود، با برادران و خواهرانش خیلی صمیمی بود و اصلاً بینشان جدایی نمی‌افتاد، هم کمک ما بود و هم به مادرش خیلی کمک می‌کرد.

ناپدری این شهید، احمد را مثل یک کوه پشت سر خانواده می‌داند و می‌گوید: یک بار مادرش را به سوریه برده بود و گفته بود این دفعه که از سوریه بازگردد مادرش را به کربلا می‌برد؛ پسر پاکی بود، زمان‌هایی که در مغازه به من کمک می‌کرد همیشه سر به زیر بود، بعد از مدتی هم از من خواست تا به مغازه نیاید می‌گفت «اینجا رفت و آمد زیاد است، برخی خانم‌ها بدحجاب می‌آیند، اگر به مغازه بیایم احتمال گناه کردن برایم بیشتر می‌شود».

مادرش با بغضی که در گلو دارد از منظرهای اجتماعی، صبر و بردباری، احترام، تربیت و اخلاق وی را خیلی خوب مطرح کرد و با جاری شدن اشک‌های پاک مادرانه‌اش و ناراحتی که از ۲۵ سال یتیمی احمد در دل داشت، بیان کرد: در این ۲۵ سال سنی که از خدا گرفت، هیچ کسی صدای بلندش را نشنید، احمد من واقعاً زمینی نبود.

۴ سال آخر زندگی احمد از زمانی شروع می‌شود که در افغانستان دیپلمش را می‌گیرد، سپس ۳ سال در دانشگاه رشته معارف می‌خواند، اما به خاطر شرایط نامساعد افغانستان سال آخر تحصیلش را رها کرده و به ایران می‌آید؛ سال ۹۴ که قدم بر خاک ایران می‌گذارد به مادر می‌گوید قصد جهاد دارد و مسیر زندگی‌اش از سوریه می‌گذرد.

 وقتی مادر راضی نیست، تو بگو یک لحظه!

اما در مورد جواب احمد مادر شهید از داغ‌هایی که دیده بود و شهادت همسر، پدر، پسر و مادرش گفت و اینکه این داغ‌ها نگذاشته به فرزندش اجازه دهد به سوریه برود، اما احمد که مالامال از عشق به حضرت زینب(س) بوده است، به ناچار بدون اجازه مادر به سوریه می‌رود، اما مادر تاب نمی‌آورد و با تماس‌هایی که با برادر شوهرش در سوریه می‌گیرد احمد را در نیمه شعبان سال ۹۵ به ایران بازمی‌گرداند.

طبق صحبت‌های مادر شهید، پس از گذشت مدتی از نیمه شعبان و با فرا رسیدن شب‌های قدر سال ۹۵ طی مراسم‌های این شب‌ها فامیل را پیش‌قدم می‌کند تا مادر را راضی کنند که مجوز قدم نهادن در مسیر سوریه را به احمد بدهد، مادر نیز که از هدف احمد که جهاد بود مطلع می‌شود با اینکه به گفته خودش از ته دل رضایت نداشته است، اما ظاهراً می‌گوید رضایت می‌دهم که احمد برود، احمد هم که گویی کلید بهشت را گرفته است خوشحال به سوریه می‌رود.

مادرش سفر اربعین احمد را این گونه روایت می‌کند: به اربعین که نزدیک شدیم به ایران بازگشت و قصد سفر کربلا کرده بود، ابتدا چند روزی به مشهد رفت و پس از بازگشت از مشهد راهی کربلا شد و بعد از زیارت راهی سوریه شد؛ احمد اربعین سال بعد من را نیز به زیارت برد، اما نه زیارت کربلا!


اردیبهشت سال ۹۵ اصابت ترکش به بدنش احمد را وادار به بازگشت به تهران می‌کند، اما وقتی به تهران می‌رسد در بیمارستان با ناپدری‌اش تماس می‌گیرد و موضوع را اطلاع می‌دهد و از وی می‌خواهد تا به مادر چیزی نگوید تا نکند پریشان حال شود؛ مادر تعریف می‌کند که پس از ۲ شب از بیمارستان به خانه آمد من که موضوع را متوجه شدم با ناراحتی به احمد گفتم این کار را با من نکن می‌روی کشته می‌شوی، اما بدان اگر کشته شدی چون من راضی نیستم شهید نیستی!

 اربعین مادرانه به وقت شام

اما احمد مادر را آرام می‌کند و به مادر اطمینان قلبی می‌دهد که نگرانش نباشد و پس از مدتی دوباره راهی سوریه می‌شود، اما این بار مادر که نگران احمد بوده است به زیارت علامه مجلسی می‌رود تا در زمان رفتن احمد در خانه نباشد؛ پس از گذشت ۱۰ روز از رفتن احمد تلفن خانه زنگ می‌خورد، احمد خبر خوشحالی به مادر می‌دهد، برای زمان اربعین قصد دارد مادر را به زیارت حضرت زینب(س) دعوت کند تا اربعین این سال را در کنار هم در حرم حضرت زینب(س) بگذرانند.

مادر شهید احمد شکیب احمدی، وی را از قصدش برای رفتن به کربلا مطلع می‌کند، اما احمد وعده زیارت دو نفره کربلا را برای اربعین بعدی به مادر می‌دهد و از مادر می‌خواهد تا اربعین سال ۹۶ را در سوریه باشد؛ مادر هم دعوت احمد را می‌پذیرد و اربعین ۹۶ را میهمان پسر می‌شود.


 نقطه حساس، قله موفقیتی به بلندای شهادت

هر چند سخت بود، اما مادر احمد بالاخره به نقطه حساس رسید، وی داستان شام و نخستین باری که احمد قله موفقیتش را برای مادر ترسیم کرده بود این چنین روایت کرد: اربعین که در سوریه میهمان پسرم بود یک شب که از حرم به محل اسکان بازگشتم خسته بودم، شام را هم‌سفره احمد بودم و پس از آن می‌خواستم استراحت کنم، احمد در حال مطالعه کتابی بود و به همین خاطر چراغ اتاق روشن بود.

به احمد گفتم چراغ را خاموش کن پسرم، به من گفت «مادر می‌دانی چه کتابی مطالعه می‌کنم؟ کتاب زندگی حضرت زینب(س) است، چقدر زندگی شما شبیه زندگی حضرت زینب(س) است، شما هم مثل حضرت زینب(س) هم خواهر شهید هستی هم دختر شهید» گفتم من کنیز حضرت زینب(س) هستم، احمد نگاهی کرد و تا مطمئن شد که حال من خوب است، گفت «مادر من با خبرم شما مادر شهید هم هستی».

«مدتی پیش بود که احمد به خانه بازگشت، گفتم این بار دیگر نرو»، مادر احمد این جمله را گفت و ادامه داد: احمد جواب داد دو سال نذر حضرت دختر امیرالمؤمنین(ع) کردم و این مرتبه که بروم ۲ سال به پایان می‌رسد و نذرم ادا می‌شود، این بار زود بر می‌گردم مادر.

 نذری که ادا شد و چه خوب ادا شد

مادر در حالی که بغض گلویش را گرفته است، بیان کرد: این بار واقعاً پسرم زود بازگشت، ۲ ماه نشد که برگشت، اما این بار با پیکر بی‌جان برگشت، شب قدر سال ۹۵ ثبت‌نام کرد و شب قدر سال ۹۷ نذرش را برای حضرت زینب(س) ادا کرد و شب ۱۹ ماه رمضان شهید شد.

مادر که در صحبت‌هایش گفته بود ابتدا از رفتن احمد به سوریه راضی نبودم، حال از رضایت قلبی‌اش از جهاد احمد گفت، از اینکه اگر رضایت نمی‌داد احمد سفر نمی‌کرد و شهید نمی‌شد، با رضایت کامل احمد را فرستاده بود و از شهادت احمد راضی بود، مادر همچنین خاطرنشان کرد: علم غیب نداشتم که بدانم احمد شهید می‌شود، اما همین که پسرم سرباز امام زمان(عج) و حضرت زینب(س) بود افتخار می‌کنم.

مادر از ناملایمات اطرافیان هم گفت، از نیش و کنایه‌هایی که به همه خانواده‌های مدافعان حرم نشانه می‌رود، به مادر احمد گفته بودند احمد حال کار کردن در ایران را ندارد، برای همین به سوریه رفته است، برای پول رفته است؛ اما احمد بدون توجه به صحبت‌های اطرافیان به مادر می‌گوید برای هدف مقدسی به سوریه رفته است.

به مادر نگفته بود که برای به دست آوردن چه چیزی نذر کرده است و یا هدفش از رفتن به سوریه غیر از جهاد دقیقاً چه چیزی است اما مادر عنوان کرد: به یکی از همسایه‌های ما که اتفاقاً ایرانی هم بود گفته بود نذر کرده‌ام ۲ سال سربازی حضرت زینب(س) را بکنم و در عوض به شهادت برسم.


 شهیدِ فرزند شهید

اما ظاهراً شهادت، ژن خوبی است که احمد از پدر به ارث برده است، مادر در صحبت‌هایش از شهادت پدر و برادر احمد سخن به میان آورد، شهادتی به مظلومیت اسم مولای متقیان، شهادتی به گناه اعتقادات، شهادتی به جرم شیعه بودن؛ محله افشار کابل یک محله شیعه‌نشین بوده است و فقط به خاطر همین شیعه امیرالمؤمنین(ع) بودن پدر و عموی احمد و چندین تن دیگر از شیعیان تیرباران می‌شوند.

در انتها مادر گلایه‌ای هم از مسؤولان داشت، درخواست کرده بود که اجازه دهند پسرش را شب جمعه به خاک بسپارند، اما به گفته مادر برای اینکه زودتر از سر خودشان این کار را باز کنند احمد را چهارشنبه شب تشییع کرده بودند.

به گزارش فارس پیکر مطهر این شهید مدافع حرم تیپ فاطمیون بدون اطلاع‌رسانی مناسب در روز چهارشنبه (۳۰ خرداد ماه) از ساعت ۱۶ تشییع و پس از برگزاری مراسم در حرم زینبیه و پس از آن در گلستان شهدای اصفهان در قطعه شهدای مدافع حرم گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.

منبع: فارس

شهـید بهـرام مهـرداد اولین سالروز شهـادت

شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۹ ق.ظ

هـر چہ در 

خاطر من بود

فراموشم شد

جز خیال تو ڪہ

 هـرگز نرود از یادم . . .

شهـید بهـرام مهـرداد

اولین سالروز شهـادت

@ravayate_fath

ای طنین گام هایت بهتـرین آواز عشــق

شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۶ ق.ظ


ای طنین گام هایت

بهتـرین آواز عشــق

روح من در انتظارِ

یڪ سبد لبخند توست

شهـید محمدرضا سنجرانی

ســـالروز ولادت

@ravayate_fath

شهــادت راز هــستی است

جمعه, ۲۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۴ ق.ظ

شهــادت

راز هــستی است

و تا چشم هــا ڪم سوست

هــموارہ راز خواهــد ماند . . .

شهــید خلبان قاسم غریب

سالروز شهــادت

@ravayate_fath 

سیلی خوردن شهید مدافع حرم برای چادر

جمعه, ۲۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۴ ق.ظ

دوست شهید: بعد از نماز ظهر بود حدود ساعت ۲ بعدازظهر کوچه‌ها خیلی خلوت بود من و کمیل روبروی کوچه زیر سایه یک درخت مشغول صحبت کردن بودیم ناگهان دیدم که کمیل رنگش پرید و سرش را پایین انداخت چند لحظه‌ای بود که سرش پایین بود سرش را بالا آورد و گفت مهدی همین‌جا بمان من گفتم چی شده گفت: گفتم همین‌جا بمان، جلو نیا به پشت سر خودم نگاه کردم و دیدم که خانم و آقایی در حال نزدیک شدن به ما هستند مردی ورزش‌کار و درشت‌اندام بود؛ با خودم گفتم فکر کنم کمیل هوس کتک خوردن کرده همچنان که کمیل جلو می‌رفت من خودم را برای کتک خوردن آماده کردم گفتم کمیل تو ورزشکاری من چی بگویم من که کتک‌ را خوردم به سمت آن‌ها رفت و من هم ‌پشت‌ سر او حرکت کردم به آن‌ها رسید سلام کرده همین‌طوری که سرش پایین بود گفت ببخشید می‌شود خواهشی از شما بکنم؟ اجازه بدهید چند لحظه‌ای به همسر شما نگاه کنم و از آن لذت ببرم آن مرد به‌شدت عصبانی شد و گفت: حرف دهنت را بفهم. کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد. اجازه بدهید چند لحظه به همسر شما نگاه کنم از آن لذت ببرم، مرد به‌شدت عصبانی شده و سیلی محکمی به‌صورت کمیل زد، کمیل دوباره درخواست خودش را تکرار کرد و این دفعه سیلی محکم‌تری به‌صورت کمیل زد همسرش گفت «نه به سرپایینت نه به این حرفت خجالت بکش چرا چنین درخواستی می‌کنی؟» کمیل گفت: نمی‌دانستم اگر از شما اجازه بگیرم شما ناراحت می‌شوید والا مثل دیگران که بدون اجازه از همسر شما لذت می‌بردند من هم لذّت می‌بردم جوان به‌شدت عصبانی شد سیلی محکمی با دست چپ به‌صورت کمیل زد آن لحظه کمیل دستش را جای سیلی گذاشت و نشست روی زمین شروع به گریه کردن کرد؛ فکر کنم یادش افتاد به مادر شایدم با خودش می‌گفت «مادر! من مرد جوانم، ورزشکارم، ولی شما...»

 من به جوان گفتم: حالا سیلی می‌زنی بزن، ولی چرا با دست چپ زدی یادش آوردی که در کوچه‌ها مادرش را زدند درحالی‌که مادر ۱۸ ساله بود و او فقط یک نوجوان بود؛ این جوان حیرت‌زده به کمیل نگاه می‌کرد نمی‌دانست چه کند همسرش گفت: این‌که می‌گویند حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) هست و من گفتم بله یادش آوردی؛ حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) را زدند وقتی این را شنید روی زانوهایش افتاد و از کمیل عذرخواهی کرد کمیل او را در آغوش گرفت و هر دو شروع به گریه کردند کمیل به او گفت: تو رو خدا دیگر کاری نکن آن خاطرات دوباره زنده شود از همسرت بخواه که همیشه با چادر باشد آن جوان گفت: قول می‌دهم که هیچ‌وقت دیگر چنین چیزی تکرار نشود؛ چند سالی گذشت. کمیل شهید شد و الان تشیع جنازه کمیل هست همچنان که دم در خانه شهید ایستاده بودم دیدم که همان جوان می‌آید، ولی نشناختمش پیش من آمد و گفت: کمیل چه شده است؟ تصادف کرده؟ گفتم: شهید شده است.

گفت: کجا؟ گفتم: سوریه گفت: مگر می‌گذارند کسی برود؟ گفتم: بله پاسدارها می‌روند گفت: مگر او پاسدار بود؟ گفتم: بله او حدود ۴ سال است که پاسدار است. گفت: سوریه بوده؟ گفتم: بله و ناگهان ناخواسته گفتم: سوریه حرم حضرت زینب (سلام‌الله علیها) دختر همان کسی که در کوچه‌ها سیلی خورده؛ گریه‌اش گرفت و با کنده‌های زانو افتاد روی زمین؛ خیره‌خیره به‌عکس شهید نگاه می‌کرد و گفت: کمیل من به قول خودم عمل کرده‌ام تو رو خدا کمکم کن مثل تو شهید شوم.

شهید مدافع حرم « کمیل قربانی » 

http://telegram.me/joinchat/BxhIUTwgc8UsWz5gDLtF_Q


#چادر #بی_حجابی

دوست شهیدم تولدت مبارک

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۲ ب.ظ


21تیر ماه تولد سردار شهید محسن حججی 

رهپویان 

https://eitaa.com/rahpoooooyan


بسم الله الرحمن الرحیم 

سالنامه دلتنگی

سلام میثم جانم !

یک سال گذشت از تمام نبودن هایت ولی سخت گذشت چه روزهایی که با درد گذشت چه شب هایی که داد زدم اما جز دلم هیچ کس صدایم را نشنید یک زمان هایی هم بود که همه بودند به جز تو که باید می بودی 

یک روزهایی هوا عجیب دو نفره بود اما من بودم و تنهایی هایم یک روزهایی زنده بودم اما زندگی نکردم روزهایی بوده که نبوده ای اما انگار بوده ای روزهایی تمام خانه از عطر پیراهنت پر بود و تو نبودی این یک سال تقویم تلخ گذشت به جانمان چرا که روز پدرش نبودی تا هدیه پسرت را بگیری روز تولدت ، روزهای عید ،...

و هنوز هم معجزه ای است که من بی تو نفس میکشم 

شهید مظلوم وطن 

چه کوته نظرند آنان که حصار کشیده اند بین شهدا و بین مکان شهادتشان تو حتی در شهرت هم غریبی میان تمام عکس های رفقای آسمانی ات عکس تو خالی است چه درست فرموده مقتدای ما که :"شهدای مرزی ما مظلوم اند این طفلک ها دیده هم نمیشوند "

نمیدانند دفاع از اعتقاد مرزی ندارد چه ایران باشی چه دمشق به عشق محبوبت قدم در این مسیر میگذاری 

پدر ،عشق،پسر 

او عاشقانه عکس هایت را نوازش میکند با دیدن عکس هایت از ذوق بال بال می زند امیر سجاد را میگویم پسرت ....

تو را ندیده ولی با تو میخندد با زبان شیرین اش با تو حرف میزند بابا گفتن هایش چشم اهالی خانه را بارانی میکند 

او خیلی شبیه توست 

بی قراری و آرامش ملکوتی 

میثم جان آسوده باش که پسرت بزرگ می شود و به تو می بالد مطمئنم که خودت کنارش هستی در این مدت هم که گذشت در شب های تب دارش با پدری تو آرام گرفته 

ارزو میکنم که تمام شب های بی قراری مان را با آرامش ملکوتی خود  پایان می دهی.

 ان شاءالله

 @Agamahmoodreza

خوشابحالت آقاجواد وبدا بحال من

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۶:۰۷ ب.ظ


بسم رب الشهدا

خاطره سال ۹۶

چند روز پیش قبل از اینکه اعزام بشه ظهر توی مسجد دیدمش،جلوی آیئنه وضوخونه ایستاده بود داشت محاسنش رو مرتب میکرد.

باشوخی بهش گفتم"آقاجواد محاسنت داره سفید میشه"

باهمون چهره خندان همیشگی گفت "اینا که خودبه خود سفید میشه، اونی که سیاهه وباید سفیدش کرد دل"

اینو گفت وخندید ورفت....

حالا من موندم بااین دل سیاه وجواد، بادل پاک ونورانی پرکشید

خوشابحالت آقاجواد وبدا بحال من

داغ رفیق

شهید جواد محمدی

@javad_mohammady

شهیدحججی به نقل از حاج اقاماندگاری

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۶:۰۵ ب.ظ


شهیدحججی

به نقل از حاج اقاماندگاری

خاطره ای که از شهید حججی شنیده بودند:

یکی ازهمرزمان شهید حججی  تعریف میکرد؛در سوریه به ما گفته بودند،کنار جاده اگر ماشینی دیدید که با زن وبچه ایستادند وکمکی میخواهند،شما نایستید،اینا تله ای از طرف داعش است.

بعد از این ماجرا،یه روز  من ومحسن باماشین که درجاده میرفتیم،کنار جاده اتفاقا خانواده ای دیدیم که تقاضای کمک میکردند که ماشینشان خراب شده،

هرچقدر به محسن گفتیم :اینا تله اس،ولشون کن،بیا بریم.

شهید حججی گفت:نه بلاخره کمک میخوان،زن وبچه همراهشون هست،گناه دارند.

رفتیم وکمکشون کردیم وان لحظه اتفاقی نیفتاد(درصورتیکه داعشی بودند).

بعد از ان ماجرا،وقتی فیلم وعکسهای اسارت محسن را دیدم،حالم خیلی بد شد،

چون کسی که پایش را روی گلوی محسن گذاشته بود،همونی بود که کنار جاده کمک میخواست و محسن کمکش کرد..

شادی روحش صلوات

@shahidsarbolandmohsenhojaji

فقط مشتی خاکستر برایش آورده بودند

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۶:۰۲ ب.ظ


شهید مدافع حرم محمد رضا خاوری 

شهید محمدرضا خاوری با نام جهادی «حجت» از مجاهدان افغانستانی و فرمانده ارشد لشگر فاطمیون بود. او در جریان دفاع از حرم حضرت زینب(س) به صورت داوطلبانه به سوریه رفت. و از دوستان نزدیک شهید علیرضا توسلی(ابوحامد)، فرمانده لشکر فاطمیون بود. شهید خاوری یکی از موسسان این لشکر بود که با سِمَت های مختلفی از جمله مشاور عملیاتی در قرارگاه حلب، فرماندهی عملیات لشکر فاطمیون در محور دمشق، مسئولیت پشتیبانی لشکر و فرماندهی گردان الزهرا (س) که خودش آن را نامگذاری کرده بود، در سوریه جهاد می‌کرد. 

اولین بار که به سوریه رفت و بازگشت، اولین چیزی که گفت از حرم حضرت زینب(س) بود. رضا می‌گفت حرم حضرت زینب(س) بسیار خلوت است و خانم آنجا بسیار غریب هستند. می‌گفت نبینید حرم امام رضا(ع) در اینجا تا چه اندازه شلوغ است و باید برای رسیدن دست به حرم برنامه ریزی کرد که چه ساعتی به حرم رفت. تنها زائران خانم زینب(س) رزمنده‌ها هستند.

از این ناراحت بود که مردم در آنجا خیلی معتقد نیستند. می‌گفت داعش و تکفیری‌ها تمام تلاش خود را برای جدا کردن حزب‌الله از ایران و قطع ارتباط این دو می‌کند و یا به نحوی می‌خواهد شیعه را از بین ببرد، در حالی که در آنجا از شیعه تنها یک نام باقی مانده است. این جای تاسف دارد ولی ببینید همین‌ داعش از یک نام شیعه تا چه اندازه می‌ترسند که چنین قصد نابودی دارند.

او سرانجام در سن 35 سالگی در جریان یک عملیات نظامی در 27 مهر 94 به شهادت رسید.

شهیدی که وقتی پیکر مطهرش برگشت، به گفته ی مادرش مانند حضرت ابالفضل العباس (ع) دستانش مقطوع بود، مانند سید الشهدا (ع) سر در بدن نداشت  و مانند مادر سادات بدنش سوخته  بود. و فقط مشتی خاکستر برایش آورده بودند.

@Agamahmoodreza

خاطره ای از شهید رسول خلیلی

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۵۷ ب.ظ


شهید مدافع حرم محمد حسن(رسول) خلیلی

سال دوم راهنمایی بود و ما در کرج زندگی می کردیم . قرارشد که مقام معظم رهبری برای دیدار با مردم کرج تشریف بیاورند . مردم همه جا را چراغانی کرده بودند. من به خانه آمدم و دیدم که  رسول در خانه است . در حالی که نباید در آن ساعت از روز خانه می بود . علتش را از رسول پرسیدم . گفت : امروز معلمشان سر کلاس گفته بود : ما نمی دانیم این حکومت را چگونه باور کنیم ؟!!! از یک طرف می گویند اسراف گناه است و از طرفی هم شهر را چراغانی کرده اند !!! بروید ببینید در شهر چه خبر است ؟!!! حرفش که به اینجا می رسد رسول بلند می شود و می گوید : چراغانی که چیزی نیست ، جانمان را  هم فدای آقا می کنیم . معلم هم عصبانی می شود و می گوید : خلیلی باز تو حرف زدی ؟! در این کلاس یا جای منه یا جای تو ! رسول هم از سر جایش بلند می شود ومی گوید : شما استادی و من به احترام شما می روم.

 @Agamahmoodreza

خاکی خاکی

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۴۹ ب.ظ


شهید مدافع حرم اسماعیل حیدری

شب با یکی از بچه ها داخل سنگر نشسته بودیم.با این که تابستان بود ولی هوا خیلی سرد بود.وسایل گرمایشی نداشتیم.دوستم بهم گفت:بیا بریم مقر فرماندهی و پتو بالش بیاریم.به مقر که یک خانه ای بود رسیدیم.

حاج اسماعیل را دیدیم که داخل یک اتاق تنها روی زمین خوابیده بود.کفش هایش را گذاشته بود زیر سرش و رویش هم چیزی نبود.خاکی خاکی.وقتی این صحنه را دیدیم از دوستم پرسیدم:حالا پتو و بالش میخواهی؟فرمانده ما اینطور خوابیده!

 @Agamahmoodreza