"ابوعلى کجاست؟ 23
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الدیقین
یک روز دوباره به فرماندهام گفتم: "اگر اجازه بدهید به عملیات بروم." گاهى اجازه مىگرفتم و گاهى هم مىپیچاندم، چون ممکن بود بگویند شما از فرماندهى حرفشنوى ندارید و بعداً دردسر شود. در ماه محرم با سیدابراهیم به عملیات آزادسازى القراصى رفتم که موقعیتى استراتژیک بود.
قبل از عملیات یکى از بچهها مشغول فیلمگرفتن بود و به سیدابراهیم گفت: "سیدابراهیم اگر وصیتى دارى بگو." شب تاسوعا بود. سیدابراهیم گفت: "امشب شب تاسوعاست و درهاى رحمت خدا به روى همه باز است و خیلى حال مىدهد آدم روز تاسوعا شهید شود." سید صحبت مىکرد که یک دفعه از راه رسیدم. یک مقدار حبههاى درشت انگور با خودم آوردم. سید چند حبه انگور خورد و به من تعارف کرد. من نخوردم. گفت: "اى کلک، بازهم روزه هستى؟"
🔺آن کسى که فیلم مىگرفت، به سید گفت: "رفیق شما هم که آمد. اگر وصیتى دارید، بگویید." سید گفت: "من فلان مقدار قرض به بچهها دادهام و برنگرداندند و قَدرى وصیت کرد. بعد من جلوى دوربین او را بوسیدم و رفتیم که بخوابیم.
سحر بیدار شدیم و براى شرکت در عملیات حرکت کردیم. در تاریکى، در باغهاى زیتون جلو رفتیم. دیوارهاى سنگى به ارتفاع تقریباً یک بود. بچهها پشت آن سنگر گرفتند. هوا هنوز گرگومیش بود که آتش تهیه ما شروع شد. با ١٠٧ و ادوات دیگر، القراصى را مىزدند تا شرایط مهیا شود و ما جلو برویم.
قرار بود با حدود ٤٥ نفر از بچهها، از شهر سابقیه راه بیفتیم و القراصى را آزاد کنیم. در فاصله دو کیلومترىِ شهر، منطقهاى بود به نام باغ مثلثى. آنجا باغ زیتونى بود که چند سنگر در آن تعبیه شده بود. بچهها در آنجا مستقر شدند.
یکى دو روز بود که کلاً سیستم سیدابراهیم عوض شده بود. یعنى حالت خاصى پیدا کرده بود. به قول یکى از بچهها: "اینهایى که پروازى مىشوند، حالتهایشان تغییر مىکند." سیدابراهیم این اواخر خیلى دغدغه داشت و فکرش کاملاً مشغول بود. وقتى مىخواستیم به دل دشمن بزنیم، به او گفتم: "سیدابراهیم فکرت مشغوله. جریان چیه؟" اما چیزى نگفت.
در القراصى شرایط خاصى پیش آمد و مشخص نشد که دشمن از کدام طرف دارد به ما فشار مىآورد. از دو سه جهت به ما فشار مىآورد و روى سر بچهها آتش مىریخت. بچهها توى سنگرها زمینگیر شده بودند و منتظر فرمان حمله بودند که به سمت جلو حرکت بکنند.
هوا تازه روشن شده بود. مصطفى تا قبل از این هر ذکرى که مى خواست بگوید فقط روى زبانش بود و این کار را علنى انجام نمىداد؛ اما در آن روز، زیارت عاشورا را از جیبش درآورد و گفت: "بچهها بیایید زیارت عاشورا بخوانیم." در این یک سال و خردهاى که با هم بودیم، چنین چیزی سابقه نداشت که سید خودش زیارت عاشورا براى جمع بخواند.
در اوج آتش تهیه و انفجارها، از زیارت عاشورا خواندن او در صبح تاسوعا، در حالى که سربند آبىِ یاسیدالشهداء به سر داشت، فیلم گرفتم. یک مقدارى که خواند، حالت خاصى به او دست داد و اشکش درآمد. بعد به بچههاى دیگر داد تا بخوانند.
بعد از اینکه زیارت عاشورا خواندیم، کمى حجم آتش تهیه هم کم شد و به سمت القراصى حرکت کردیم. عملیات القراصى، عملیات خیلى بزرگى بود و فرماندهان بزرگى، از جمله خودِ حاج قاسم بر آن نظارت داشتند.
در این عملیات، به حالت خط دشتبان حرکت مىکردیم و با هم جلو مىرفتیم. یک مقدار کار چریکى نیاز داشت و شرایط منطقه کار را سخت کرده بود.
در زمینهاى کشاورزى که پیشِ روى ما بود، دشمن تیرتراش مىزد و دیگر نمىتوانستیم جلوتر برویم و زمینگیر شدیم. شهر القراصى از لحاظ استراتژیک، در یک گودى قرار گرفته بود که دورتادورش بلندى و تپه بود. خانهاى سر یکى از همین ارتفاعات قرار داشت و به شهر القراصى مسلط بود. ما رفتیم آن خانه را پاکسازى کردیم و داخلش مستقر شدیم. حدود بیست نفر در حیاط آن خانه بودیم و بقیه بچهها دورتادور پخش شده بودند. منتظر این بودیم که راه نفوذى پیدا کنیم تا وارد شهر شویم.
به سید گفتم: "بگذار عقب بکشیم و از شیار پایین دستِ دشمن به القراصى وصل شویم." گفت: "اگر دیر بجنبید دشمن ابتکار عمل را دست مىگیرد. باید سریع کارى را که مىخواهید، انجام بدهید و نگذارید دشمن فکر کند. اگر فرصت جاگیرى پیدا کند، به شما مسلط مىشود. سریع حرکت کنید و به دیوارهاى شهر بچسبید." ما با خانههاى ابتدایى ورودى شهر تقریباً دویست متر فاصله داشتیم. سیدابراهیم مىخواست خود را به خانههاى ورودى برساند. صدایش زدم و گفتم: "سیدابراهیم، دارى کجا مىروى؟ مگر نمىبینى تیراندازى مىکنند؟ قناص مىزند، تیربار مىزند." مانع او شدم و ایستاد. یکى دوبار مىخواست همینطورى حرکت کند. گفتم: "سید! نمىشود این جورى حرکت کنیم. فایده ندارد. شما فرمانده گردانى و باید بچهها را هدایت کنى."
بعد از آن یکى دوتا از بچهها حرکت کردند. به خاطر آتش شدیدى که بود، موفق به نفوذ نشدیم. زمین صاف و در تیررس دشمن بود و نمىشد نفوذ کرد. تا اینکه یکى از بچهها بدون هماهنگى با سیدابراهیم، حرکت کرد. چون مطمئن بود که اگر به سیدابراهیم بگوید، او مانعش مىشود؛ با سرعت حرکت کرد. دشمن هم تیربار را به سمتش گرفت، اما الحمدالله مشکلى پیش نیامد. چندتا گلوله دور و بَرَش خورد اما خودش را به دیوار خانههاى شهر رساند.
سیدابراهیم خیلى مضطرب شد که او تنهایى رفته است و گفت: "اگر ما الان نرویم به او کمک کنیم، ممکن است او را اسیر کنند یا بالاخره با تیر بزنندش." به بچهها سپردم مراقب باشند تا دشمن به او نزدیک نشود و او را دور نزنند، چون دید ما بهتر بود و به منطقه مسلطتر بودیم. سیدابراهیم طاقت نداشت و مىخواست هرطور شده، خودش را به خانهها برساند. گفتم: "شما فرمانده هستید. اگر براى شما اتفاقى بیفتد بچهها روحیهشان را از دست مىدهند."
- ۹۷/۰۲/۰۳