"ابوعلى کجاست؟ ۸
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
موقعى که طرح حمله به تل قرین را هم داد، منتظر دستور فرمانده بود و سرخود هیچ حرکتى نکرد. با ابوحامد صحبت شد و ابوحامد هم ظاهراً با حاج قاسم هماهنگ کرد. حاج قاسم خودش پاى کار بود، چون عملیات حساس و در نزدیکى مرز فلسطین اشغالى بود. از مقرّمان حرکت کردیم. سیدابراهیم گفت: "ابوعلى، نیروى داوطلب مى خواهم." من در دسته خودم اعلام کردم. هنوز صحبت هایم تمام نشده بود که شهید نجفى مثل فنر از جایش پرید و گفت: "من مى آیم." از دسته ما فقط او بلند شد. حدود بیست نفر شدیم و راه افتادیم. مسافت طولانى و دامنه تل هم وسیع بود و یک دفعه ارتفاع نمى گرفت. از فاصله یکى دو کیلومترى، دامنه تل شروع مى شد و شیب ملایمى داشت. ما هم چون کارمان چریکى بود، نمى شد پیش بینى کرد که چه اتفاقى برایمان مى افتد؛ براى همین مهمات زیادى برداشتیم.
به خاطر سنگینى تجهیزات، بچه ها ذله شدند و سر همدیگر غُر مى زدیم. بالاخره دست به دست هم دادیم تا این مهمات را بردیم. هوا خیلى سرد بود، منتها چون فعالیتمان زیاد بود، سرما را احساس نمى کردیم و حتى تمام لباس هایى که زیر بادگیر پوشیده بودیم، خیس عرق شده بود.
به محض اینکه به تل رسیدیم و فعالیتمان کمتر شد، بدنمان لرز گرفت. باد از زیر بادگیرها مى زد تو و دندان هایمان به هم مى خورد. سیدابراهیم گفت: "بچه ها تا جایى که مى توانید، سنگر بکَنید؛ حتى شده با پنجول هایتان، با خشاب اسلحه، با سمبه. با هر چیزى که شده، زمین را بکَن و برو توى زمین." کلمه پنجول ها دیگر خیلى معروف شده بود. در هر عملیات همیشه اولین تأکیدش این بود که سریع با پنجول هایتان هم که شده، سنگر بکَنید.
در تل قرین مىگفت: "هوا که روشن شود، دشمن تازه مىفهمد چه خبر شده و اینجا جهنم مىشود." ما تل قرین را بدون دردسر گرفتیم. بچهها خسته بودند. سطح روى تل هم سنگى بود و ده سانت که مىکَندیم به سنگ مىرسیدیم. باید با همان قلوه سنگها براى خودمان سنگر درست مىکردیم.
تل مثل دهانه آتشفشان، گود و خیلى وسیع بود؛ به طورى که حتى بى ام پى هم مىتوانست روى آن بیاید. همین که صبح شد، دقیقاً همانى شد که سیدابراهیم گفته بود. دشمن فهمید چه خبر است و آن قدر خمپاره روى سر ما ریخت که کسى نمىتوانست از جایش تکان بخورد. دشمن با هر چه داشت، به سمت تل شلیک مىکرد و بالا مى آمد.
روى تل قرین چهارده تا شهید دادیم و از این چهارده نفر، دوازده تاى آنها با ترکشِ خمپاره شهید شدند. آنهایى هم که به توصیه سیدابراهیم گوش نداده بودند و در ساخت سنگر کم کارى کردند، خیلى آسیب دیدند.
شهرکى به نام کفرناسج هشتصد متر با تل قرین فاصله داشت. از کفرناسج و دوتا تلى که روبهروى ما بود، با توپ ٢٣ به سمت ما شلیک مى کردند. کار خیلى گره خورده بود. حتى نزدیک بود تل سقوط کند و اگر این اتفاق مى افتاد، کلکمان کنده بود و همه شهید مى شدیم.
شب قبل، نیروهاى پیش قراول به راحتى تل را گرفته بودند و کم کم نیروهاى خودى بالا آمدند. نیروهاى سورى و حاج حسین بادپا هم آنجا بودند، اما نیروهاى سورى نتوانستند فشار حمله دشمن را تحمل کنند و عقب کشیدند. سیدابراهیم پشت بى سیم اعلام کرد: "هر کس صداى من را مى شنود، هر چه نیرو دارد بفرستد بالاى تل." تعدادى از نیروها آمدند و به دشمن فشار آوردند.
من آنجا یک سنگر طبیعى پیدا کرده بودم که دوتا سنگ بزرگ کنار هم افتاده بود و لبه هایش روى هم بود. زیرش حالتى مثل تونل شده بود و سر و تهِ آن باز بود. من در سنگر به حالت سینه خیز بودم و به سختى مى توانستم تکان بخورم. فقط مى توانستم درجا غلت بزنم. حتى نمى توانستم سرم را بلند کنم. این قدر خمپاره ١٢٠ دوروبرم خورد که تعجب کردم چطور زنده ماندم. واقعاً وجب به وجب تل را کوبیدند.
از زمان روشن شدن هوا، دشمن تمام همتش را گذاشته بود تا آنجا را پس بگیرد. آتش خیلى سنگینى از سوى کفرناسج ریختند. به قدرى شدید مىکوبیدند که ما اصلاً نمىتوانستیم سر بلند کنیم و حتى ببینیم چه خبر است. زیر آتش شدید پشتیبانى، نیروهایشان کم کم خودشان را به پاى تل رساندند.
تقریباً سى مترى از سر تل کشیدیم عقبتر. بر تعداد دشمن مرتب اضافه مىشد. هر دو سه نفرشان هم یک تیربار داشتند و آمده بودند تا به هر قیمتى که شده، دوباره تل را بگیرند.
دشمن فقط از یک قسمت دامنه تل مىتوانست بالا بیاید و امکان بالا آمدن از بقیه قسمتها به دلیل شیب زیاد، وجود نداشت. در محل نفوذ به تل، تجمع زیادى از نیروهاى دشمن شکل گرفت بود، ولى با این حال بچههاى ما در اطراف تل، پخش شده بودند تا دشمن از قسمتهاى دیگر بالا نکشد. خلاصه فشار زیادى به ما آوردند و به قول مشهدىها "کلّه کِشَکى" از سر تل شلیک مىکردیم؛ منتها تا مىدیدند تیراندازى مىکنیم، سرشان را مىدزدیدند.
فاصله ما تا دشمن تقریباً سى متر بود. تا آنها کلّه کِشَک مىکردند، با تیر مىزدیم. وقتى به خاطر فشار دشمن کمى آمدیم عقبتر، سیدابراهیم به یکى از بچهها گفت: "نزن، نزن." گفتیم: "بابا سید، چى نزن؟ دارند مىآیند بالا."
دوباره گفت: "نزن آقا، نزن! بگذار بیاید بالا. این طورى که شما مىزنى، نمىتوانى طرف را درست نشانه بگیرى. تیراندازى نکن، بگذار بیاید بالا. وقتى که مطمئن شدى تیرت مىخورد و مىتوانى او را بزنى، بزن. الکى مهمات نزن. دشمن مىداند شما ترسیدى. تیراندازىِ الکى، آنها را متوجه ترس شما مىکند. بگذار وقتى در تیررس تو آمد، بزن توى سینهاش. بگذار بیاید سینهکش تپه."
ما حقیقتش ترسیده بودیم و تند تند تیراندازى مىکردیم و فقط مهماتمان هدر مىرفت و هیچ تلفاتى نمىگرفتیم. در آن وضعیت سیدابراهیم این صحبتها را با داد و بیداد و خیلى سریع به ما انتقال مىداد. من هم به بچهها گفتم: "نزنید، نزنید." یک مقدار که تیراندازى کم شد، دشمن سریع بالا آمد. ما هم که یک دفعه اسلحه به روى آنها کشیدیم و آنهایى که از تل بالا مىآمدند، تلپ و تلپ افتادند.
برگرفته از کتاب:
ابوعلى کجاست؟"؛ شهید مرتضى عطایى
به کوشش دفتر مطالعات جبهه فرهنگى انقلاب اسلامى
@labbaykeyazeinab
- ۹۶/۱۲/۰۶