امشب پسرت هوای تو را داشت
امشب پسرت هوای تو را داشت
در آخرین لحظات شب سوال همیشگی اش را پرسید؛گفت:بابایی من کو؟
سوالی که مثل همیشه باید با بغضی فرو خورده پاسخ داده می شد .
به او گفتم:بابایی رفت سوریه با دشمن ها جنگید و همه رو کشت یکی از دشمنها که خیلی بد بود بابایی محمدامین رو شهید کرد. حالا بابایی محمدامین رفته پیش خدا.ولی خیلی محمدامین رو دوست داره.
لحظه ای مکث کردم اما او بازبان کودکانه اش گفت :بابایی بگو.
گفتم یعنی چی یعنی درباره بابایی بگم و او باز با شیرینیه کودکانه اش گفت : اره درباره بگو.
برایش قصه شب گفتم .قصه ی زیبای عشقبازی تو و او را .قصه ی پر غصه ی پدری که می خواست رفیقش باشد.
و او با کمال میل در سکوت به قصه ام گوش میداد و در دنیای کودکانه اش به تو میگفت :بابایی پایین بشین و خود بلند میشد تا دشمنان را بکشد تا مگر در خیالش به تو گزندی نرسد.
اما حالا این رفیق کوچک مانده با دنیای کوچکی که در یک کلمه خلاصه می شود (بابا)😔
رفیقی که در دنیای خود تا مردی میبیند نمی گوید این مرد کیست می گوید :این بابای کیه؟
اری ملاک سنجش او مردیست که حالا تنها در قاب عکسهاست .
و حال بابای غریب افتاده از وطن،بیا و برای دل پسر کوچکت امن یجیب بخوان که هنوز منتظر دیدار توست .
نمیدانم شاید منتظر رویایی دوباره تا خود را باز در آغوش پدر بیند .
بیا دیگر بس است فراق
تا به کی به امید پیراهن یوسف به انتظار بنشینیم
در آن شب سرد رفتی و گفتی برمیگردم
یوسف خوش قول من برگرد
برگرد
دلنوشته دلتنگی
همسرانه
کانال رسمی شهید جاویدالاثر علیرضا بریری
@shahidalirezaboriri
- ۹۵/۱۰/۲۸