اوایل با فاتح خیلی سنگ و شیشه بودم
قصه از جایی شروع شد که تازه رسیده بودم زینبیه به این در و اون در میزدم که یه جا مشغول بشم به پست معلم خوردم و افتادم به التماس که برم تو فاطمیون اونم بعد از کلی تحقیق و تفتیش وقتی ازم مطمئن شد گفت باید با ابو حامد و فاتح صحبت کنم.
حالا مگه میشد اینا رو پیدا کرد دائم تو خط بودن تا اینکه یه شب گفت بیا جلو در بیمارستان بهمن جانشین ابوحامد حاج فاتح اینجاست.
منم با سرعت دو کیلومتر دویدم تا رسیدم دیدم یه بنده خدا مسن و یه جوون با ریش پروفسوری وایسادن بعد از سلام خودم رو معرفی کردم رو به اونکه سنش بالا بود و شروع کردم به التماس درخواست آخرش که رسید گفت خب بگین اقا فاتح درست کنه کارتونو تازه فهمیدم این فاتح نیست اون یکیه.
فاتح هم خیلی جدی و خشک گفت نه نمیشه بیای این کدورت ادامه داشت تا عملیات ازاد سازی ملیحه که بعد از سه بار فرار از دست دوستان سبزپوش بلاخره قانع کردمشون که بذارن کار کنم.
سه روز بچه ها میرفتن خط اما فاتح نمیذاشت من برم این شده بود برام مثل بنزین رو آتیش تا روز هجوم آخر که
بلاخره با هر فیلم و کلکی بود سبزها رو راضی کردم برم جلو باز فاتح رسید گفت نه اگرهم ابوزهرا میره جلو فقط پشتیبانی.
خلاصه هر طوری بود رفتیم صبح با شناسایی رفتم ظهر مسول دسته شدم شب مسول محور و آخرشب هم دو تا گلوله مشتی نوش جان کردم.
صبح روز بعد اولین کسی که اومد تو همون بیمارستان بهمن ملاقاتم فاتح بود با لبهای خندون گفت حالا دیدی چرا نمیذاشتم بری جلو بازم میخوای بیای با ما؟ گفتم آره حتما.
گفت حقا که بچه مشهدی پررو هستی و کلی باهام شوخی کرد درد گلوله رو فراموش کرده بودم و از اون روز فهمیدم پشت اون چهره جدی و خشک فرمانده یک قلب مهربان و دوست داشتنی هست با کلی شوخی و خنده
فاتح بعدها درتل قرین درعا بشهادت رسید...
روحش شاد راهش پر رهرو
کانال شهید مهدی صابری
@Shahid_Saberi
- ۹۴/۱۲/۱۶