او رفت و من جا ماندم
جمعه شب بود. بریم هیئت
رفتم جلوی در منزلشون
زنگ رو زدم، از خونه بیرون اومد و موتورش رو هم آورد.
یه کلاه کاسکت داشت که همیشه موقع موتور روندن رو سرش میذاشت
اونو رو سرش گذاشت و بندش رو بست.
موتور رو روشن کرد و گفت سید بشین بریم!
تا اومدم بشینم ترک موتورش،گازشو گرفت و رفت.
فکر کرده بود من سوار شدم و ترکش نشستم.
از پشت هرچی صداش کردم صدامو نشنید و رفت.
من هم میخندیدم و دنبالش راه افتادم قدم زنان و به رفتنش فقط نگاه میکردم.
رسید سر کوچه و داخل خیابون شد.
رفت داخل یه خیابون دیگه یه مسیر قابل توجهی رو طی کرد
حالا ظاهرا باهام کار داشته، چندبار صدام زده و صدایی نشنیده و بالاخره برگشته بود و دیده بود که نیستم
مسیر رفته شده رو برگشت و به هم رسیدیم...
بدون اینکه چیزی به هم بگید فقط خندیدیم.
بهش میگفتم یعنی حمیدجان شما احساس نکردی کسی اصلا ترک موتورت نشسته یا نه؟
جوابش فقط خنده بود..
باورم نمیشه که این موضوع دوباره تکرار شد.
اون رفت و من باز جا موندم...
شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی
نقل از دوست شهید
- ۹۵/۰۴/۲۱
روح همه ی شهدا شاد ان شاالله...
ببخشید میتونم از مطالبتون کپی کنم؟