اینجا شهدا دستشان خیلی بازه...»
جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۵۲ ب.ظ
خاطره شهید پورهنگ
دلهره عجیبی داشتم. چند روز بود که تماس نگرفته بود و پیامی هم نفرستاده بود. خبری از او نداشتم و نمی دانستم چه اتفاقی برایش افتاده است. تنها کاری که از دستم برمی آمد، دعا بود و دعا...
مادرم همان شب خوابی دید که کمی آرامم کرد. شهید امیر علی محمدیان که پیکرش هنوز بازنگشته است، دست همسرم را گرفته بود و او را به مادرم رسانده بود و گفته بود: این هم دامادت، صحیح و سالم!
همان شب تماس گرفت. از خوشحالی نزدیک بود بال دربیاورم. گفت که چند روز درگیر بوده و نمی توانسته تماس بگیرد. خواب مادرم را برایش تعریف کردم. چند لحظه سکوت کرد و با بغضی در صدایش گفت: معلومه هنوز لیاقت رفتن ندارم. برایم دعا کن. «اینجا شهدا دستشان خیلی بازه...»
https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg
- ۹۵/۱۰/۱۰