این بار از کوثر هم دل بریدم ...
وقتی زنگ می زد خانه پدر، بعد از دو سه کلمه احوالپرسی، اولین چیزی که حرفش را پیش می کشید حرف دخترش بود. با آب و تاب برای پدرم تعریف می کرد که "کوثر" چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی یاد گرفته و چه حرکت جدیدی انجام می دهد و چه و چه.
حتی به دوستان خودش هم که زنگ می زد، اگر دختر داشتند در مورد اینکه دختر من بهتر از دختر توست بحث می کرد و پشت تلفن برایشان کری می خواند! نمی خواهم بگویم علاقه محمودرضا به دخترش استثنایی بود، نه؛ مثل عشق همه پدرها به دخترشان بود. اما محمودرضا پز دخترش را زیاد می داد.
یکبار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم، آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. چند روز قبلش، کوثر را برده بود آتلیه عکاسی و یک سری عکس آتلیه ای از کوثر گرفته بود. توی راه همه اش صحبت این عکس ها و ماجرای عکاسی رفتن و گرفتن عکسها بود. وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت، پیاده شد، رفت پول گرفت و آمد. تا نشست توی ماشین گفت: اصلا بگذار عکسهایش را نشانت بدهم! لپ تاپش را از کیفش در آورد و عکسهای کوثر را یکی یکی با توضیحات آب و تاب دار هر کدام نشان داد...
شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در خانه پدر خانمش جلسه ای بود که چند تا از مسئولین یگانی که محمودرضا در آن خدمت می کرد هم آمده بودند. یکی از برادران مسئول به من گفت: محمودرضا این دفعه که رفت، خیلی عارفانه رفت و رفتنش با دفعات قبل فرق داشت. چون فضای جلسه سنگین بود نتوانستم بپرسم چطور بود رفتنش که تعبیر به عارفانه رفتن کردند.
بعد از جلسه که همراه چند نفر داشتیم می رفتیم محل کار محمودرضا، توی ماشین قضیه عارفانه رفتن محمودرضا را از همان برادر مسئول پرسیدم گفت: موقع رفتن، آمد پیش من و گفت: فلانی این دفعه از کوثر دل بریده ام و می روم. یکی هم اینکه شوخی و بگو بخندهایی را که همیشه در محیط کار داشت، این بار نداشت و حالش متفاوت از همیشه بود.
شادی روح همه شهدا و شهید محمودرضا بیضایی صلوات
- ۹۴/۰۹/۱۲