برادرم! اسماعیلِ روزهای حلب، دمشق، زینبیه! منم سیدابراهیم؛ به گوشی؟
رفیقم امیرحسین، منم مصطفی؛ به گوشی؟
این روزها، از اینجا که نگاهت میکنم، غرق لذت میشوم؛ چه خوب معنای اسمت را لحظه لحظه فریاد میزنی: امیری حسین و نعم الامیر. این روزها که همة رفقا دور ماندهاند و محضر ارباب دعا میکنم و سفارش و التماس که بیایند و ملحق شویم و دوباره دور هم بخوانیم: «اینجا پر از عاشق زینبیه...»، تو اما خوب خودت را رساندهای و شدهای حلقة وصل آسمانیها و زمینیها.
چققققدر ردای عمار بر قامت رشیدت نشسته است. این روزها، روی این مرکبی که اختیار کردهای، صدای رجزهای حیدرات رساتر شده است؛ سرت سبز و دلت خوش برادر؛ غرق کیف شدم، مست ذوق که دیدم هنوز قلبت برای سیدعلی میتپد؛ 22 بهمن امسال را میگویم؛ یک تنه شده بودی یک گردان، یک لشکر. که گفته است راهپیمایی را پا لازم است؛ کورند اگر نبینند کنار ولی ماندن، راه پیمودن، به قلب است و چشم بیدار...
دمت گرم برادر! با صدایت همة سفرهنشینهای اربابی گریه کردند؛ شب سال نو را میگویم؛ آنجا که رفقا را جمع کرده بودی و «فابک للحسین»گویان، از بندهای قنداقة ششماهه خواندی و از دستها لرزان ثارالله. با مرام، میدانی که نفس به نفسات، هر پلک زدنت قیمتی شده است، ببین چه خریداری پیدا کردهای! حضرت سقا را میگویم...
رفیقم امیرحسین! چه زیبا شهادتی نصیبت شد؛ مرد میخواهد در دنیا بمانی و شهید باشی... لحظه به لحظه، نو به نو شهید بشوی... اگر بدانی چه میبینیم از اینجا: دم به دم، آن به آن، به پاسخ هر نفس کشیدنت، در جواب هر ضربان قلبت، به ازای هر ثانیه درد کشیدنت، ارباب سرت به دامن میگیرد و مادرش، به «جانم» گفتنی آرامت میکند. زرنگی کردی برادر، ما به یک لحظه دیدن روی ارباب غنیمت کردیم، ولی تو دیدن خورشید را لحظه به لحظه خواستی و الحق که بهای کنار خورشید ماندن را نقد نقد میپردازی: ثانیه به ثانیه ذوب شدن... داداش همیشه باصفا! حالا که اینگونه زیبا برایت خواستهاند، با مرام، جبران نبودن من را بکن. دل رفقا را به نگاهت سپردم؛ دریابشان. دلتنگ و بیقرارند. هم اسماعیلشان باش و هم ابراهیم...
اسماعیل جان به گوشی؟ منم سیدابراهیم
- ۹۵/۰۱/۱۵