برادرم را به شهدا سپردم
برادرم را به شهدا سپردم
گفتوگو با صادق ارغوانی برادر شهید
نویسنده: فاطمه دوست کامی
منبع: ماهنامه،فکه ۱۶۱
شب جمعه تقی آمد برای خداحافظی. از طرفی دلم ازش گرفته بود و از طرف دیگر رویم نمیشد، چیزی بهش بگویم. با حالت گِله گفتم: خوب ما رو قال گذاشتیها! خندید و چیزی نگفت. جرات پیدا کردم و گفتم: مگر قرار نبود کارهایمان را با هم بکنیم؟! گفت: داداشم، خودت باید پیگیر کارهایت میشدی نه من! راست میگفت، بهم گفته بود...
طبق عادتِ شبهای جمعه، رفتم شاهعبدالعظیم. گفتم شاید بروم آنجا و قدری سبک شوم. یک ساعتی زیارت کردم و سحر برگشتم خانه و خوابیدم. حدود ساعت ۹ صبح تقی زنگ زد و گفت که رفتهاند پادگان شهید مدرس توی گرمدره. چیزی جا گذاشته بود. از من خواست آن را برایش ببرم پادگان. از خانهشان وسایلش را گرفتم و رفتم پادگان. توی حسینیه شروع کردند به خواندن اسامی.
اسم تقی را که خواندند، رفت و پلاک و لوازمش را تحویل گرفت و سوار اتوبوس شد. از تمام این لحظهها فیلم میگرفتم. برای یک لحظه هم فکر نمیکردم روزی برسد که این فیلمها برایمان یادگاری شود. تقی از بس شوخ بود و زندگی را جدی نمیگرفت، اصلا فکر شهادتش را نمیکردم، اما اشتباه میکردم...
۴۵ روز بعد یعنی اوایل آذر برگشت. تازه رفته بودم سر کار که مامان زنگ زد بهم. تقی صبح زود، ساعت چهار و پنج رسیده بود. برگشتم خانه و نان تازه گرفتیم و همگی رفتیم خانهشان تا تقی را ببینیم و دور هم صبحانه بخوریم. دلم برای دیدنش پر میکشید. انگار چند ماه بود که ندیده بودمش. قبلا موهای جلو و وسط سرش تقریبا ریخته بود. به شوخی سرش را نشانم داد و گفت: صادق! ببین آب و هوای مدیترانه چقدر بهم ساخته! موهای سرم دارد درمیآید! خیلی تعجب کردم. گفتم: باریکلا! چه خوب! سر صبحانه ازش خواستم تا برایمان خاطره تعریف کند.
تقی بین ائمه اطهار(س) ارادت ویژهای به حضرت زهرا(س) داشت. گفت: توی منطقه که بودیم موقع پخش کردن سربند، من خداخدا میکردم سربند یا زهرا(س) به من بیفتد. همان هم شد. یک جایی توی درگیری دیدم تمام بدنم عرق کرده و سربندم خیس شده. برای این که به اسم متبرک حضرت زهرا(س) بیاحترامی نشود، کلاهم را درآوردم و گذاشتم زمین و بعد هم سربند را درآوردم تا بیشتر خیس نشود. به محض این که گره سربند را باز کردم و آن را از پیشانیم دور کردم، باران تیر و ترکش به سمتم باریدن گرفت. به دلم گذشت که این سربند تا آنموقع برایم مثل یک جوشن عمل کرده و هوایم را داشته و من نباید آن را باز میکردم و درمیآوردم. زیر لب گفتم یا حضرت زهرا(س)! قربونت برم، ببخشید خانم، غلط کردم. بعد هم سریع سربند را روی پیشانیم بستم. هنوز دستم را از پشت سرم پایین نیاورده بودم که تیراندازی قطع شد. برایم مسجل شد که اهل بیت(س) نگهدار رزمندهها هستند و کلاهخود و بقیه چیزها هیچ هستند.
میگفت: صادق، روی هر تیر و ترکشی که به سمتمان میآید، اسم کسی که قرار است نصیبش شود، نوشته شده. محال است این تیرها راهشان را گم کنند و اتفاقی به کس دیگری بخورند...
روز ۲۲ بهمن، تقی شهید شد ولی ما هیچکدام خبردار نشدیم. دو روز از شهادتش توی مسجد، آقای دانهکار که در اعزام اول همراه تقی بود را دیدم. من را کشید کنار و گفت: صادق، یک چیزی بهت میگویم به کسی نگو. چون هنوز قطعی نشده. یک پرستو از بچههای وردآورد داریم. با اضطراب پرسیدم: کیه؟! گفت: چون هنوز قطعی نشده نمیتوانم بهت بگویم. شما یک زحمتی بکش. برو یک بنر که تبریک و تسلیت شهادت در آن باشد، برای این پرستو طراحی کن و فقط جای اسم و عکسش را خالی بگذار تا بعدا. پیش خودم گفتم اگر خبری برای تقی شده باشد آقای دانهکار به من نمیگوید بنرش را طراحی کن.
آمدم خانه و شروع کردم به طراحی. همه هوش و حواسم پیش شهیدی بود که از محلهمان به شهادت رسیده. دلم طاقت نیاورد. زنگ زدم به آقای دانهکار و گفتم: لااقل اسمش را بگو تا بدانم. آقای دانهکار گفت: اصرار نکن صادق جان! به محض این که مطمئن شوم میگویم. بعد هم آمد تا طرحم را ببیند. هرچه گفتم من به عکس شهید احتیاج دارم گفت: نه، همین خیلی خوب است. صبح میآیم دنبالت تا با هم برویم ستاد معراج شهدا. اگر مطمئن شدیم که این خبر شایعه نیست، همانجا عکس شهید را بهت میدهیم...
صبح آمدند دنبالم و رفتیم معراج. من بودم، آقای دانهکار و یکی از دوستان به نام آقای صادق آبادی و راننده. قیافههایشان گرفته بود و ناراحت بودند. شب قبل تا صبح با خودم کلنجار میرفتم که اگر قرار است بنر شهید طراحی کنم چرا دیگر باید دنبالشان راه بیفتم و بروم معراج! میگفتم نکند برای تقی اتفاقی افتاده و دارند آمادهام میکنند. ذهنم از فکر کردن به این موضوع طفره میرفت. توی ماشین، دوستان از شهادت گفتند و این که توفیقی است که نصیب هر کسی نمیشود و خوش به سعادت آنهایی که توی این دوره زمانه، خودشان را به کاروان شهدا میرسانند. بعد هم گفتند که واقعا مسئولیت خانواده شهید خیلی زیاد است. باید طوری رفتار کنند که بتوانند پیام شهیدشان را به همه برسانند. از بین خانواده شهید، واقعا مسئولیت برادر شهید از بقیه بیشتر است. حرف آقای دانهکار به مسئولیت برادر شهید که افتاد، یک لحظه قلبم ریخت. ذهنم درگیر این حرفها بود که دیدم آقای دانهکار چفیهای را که توی دستش بود، گذاشت روی پایم و گفت: بهت تبریک میگویم برادر شهید! یکدفعه زدم زیر گریه. یاد آخرین دیدارم با تقی افتادم. حرفهای تقی توی گوشم زنگ میخورد. همان روز بهم گفت: صادق، نمیدانی من یک روز برای این که نقص پرونده اعزامم را برطرف کنم، مجبور شدم سه مرتبه از وردآورد تا پادگان لشکر بروم و بیایم. حساب که کردم، دیدم تقی حدود ۳۰۰ کیلومتر را توی یک روز طی کرده. آنقدر برای رفتن اشتیاق داشت و آنقدر دوندگی کرد که آخر مزدش را گرفت...
رفتم دنبال خانم تقی تا خبر شهادت همسرش را به او بدهم. سختترین کار دنیا را به عهده من گذاشته بودند. وقتی دید من گریه میکنم، فکر کرد تقی زخمی شده. من هم چیزی نگفتم و فقط خواستم تا حاضر شود و همراهم بیاید خانهمان. به خانه که رسیدیم، از جماعتی که آنجا بودند و گریه میکردند متوجه شد.
از آن به بعد باید منتظر آمدن پیکر تقی بودیم. آقای دانهکار پیگیر کار بود. صبح دوشنبه با آقای دانهکار رفتیم برای شناسایی پیکر تقی. روی شهید را که کنار زدند، چشمم افتاد به صورت نازنین برادرم. گونهاش ضربه خورده و خراشیده و متورم شده بود. من قبلا با پیکر بیجان خواهرم که بر اثر سرطان از دنیا رفته بود روبهرو شده بودم، اما خدا شاهد است که تقی اصلا شبیه کسی که از دنیا رفته باشد نبود. احساس میکردی زنده است و فقط خوابیده. چند روز از شهادتش گذشته بود، اما صورت و بدنش هیچ تغییری نکرده بود و مثل گل، تر و تازه بود. بوسیدمش و صورت به صورتش گذاشتم. دنیایی حرف ناگفته برای تقی داشتم. آرام دم گوشش گفتم: داداشم، دیدی آخر رفتی و من را جا گذاشتی! حرف میزدم و اشک میریختم. هرچه بیشتر گریه میکردم، انگار سینهام سنگینتر میشد، اما فرصت نبود و باید میرفتم و خانواده را برای وداعی که قرار بود عصر انجام شود، آماده میکردم...
برادرم را به شهدا سپردم. به شهدایی که سالها پیش، تقی در حسرت همرزم بودن با آنها و جنگیدن در کنارشان بیتاب و بی قرار بود.
مشهود کاظملو که خیلی با تقی رفیق بوده تعریف کرد: توی یکی از دورههای آموزشی که جزو اولین دورههایی بود که سه چهار سال بعد از دفاع مقدس برای نوجوانها میگذاشتند، مربی آموزش نظامیمان داوطلب خواست تا یک نارنجک را پرتاب کند. یکی از نیروها که سن و سالی داشت و بهش میگفتیم مشرزاق، رفت جلو و داوطلب شد. مشرزاق نارنجک را گرفت و ضامنش را کشید و اشتباها به جای این که آن را که بیندازد پشت خاکریزی که نزدیکمان بود، انداخت جلوی بچهها. تقی هم در یک چشم بر هم زدن دوید سمت نارنجک و آن را برداشت و پرت کرد پشت خاکریز.
مشهود این خاطره را تعریف کرد و تمام شد ولی صبح زود آمد دم خانهمان. میگفت: دیشب خواب تقی را دیدم. توی خواب خیلی شاکی بهم گفت: مشهود! این چه مدل خاطره تعریف کردنه؟! برو درستش کن. گفتم: کجایش را درست کنم؟ گفت: برو بگو مشرزاق نارنجک را درست پرتاب کرد، فقط وقتی آن را انداخت، همهمان خوابیدیم روی زمین تا ترکشهایش بهمان نخورد، اما او همانطور ایستاده بود و نگاه میکرد. من هم بلند شدم و سریع دست گذاشتم روی شانهاش و خواباندمش روی زمین تا خدایی نکرده زخمی نشود. گفتم: باشه تقی جان. فردا میروم و به داداشت میگویم. تقی گفت: فردا چیه؟! فردا دیر میشه. همین الان پاشو برو! این حرف را که زد، از خواب پریدم و دیدم ساعت دوی نیمه شب است. دیروقت بود و نمیشد کاری کرد. برای همین الان آمدهام تا پیغام شهید را برسانم. باورمان نمیشد تقی اینقدر قشنگ به لحظههایمان اشراف داشته باشد...
- ۹۶/۰۵/۰۵