به راهش ایمان دارم 1
شهید تقی ارغوانی متولد سال۱۳۵۳، یکی از کارمندان روابط عمومی شهرداری منطقه ۲۱ تهران بود. او اولین شهید مدافع حرم شهرداری و یکی از عکاسان خبری بود که به صورزندگینامهیت افتخاری با خبرگزاریهای کشور در موضوعات مختلف همکاری داشت که بصورت داوطلبانه عازم سوریه شد. شهید ارغوانی توسط نیروهای تروریستی و تکفیری در ۲۲ بهمن ماه با تیری که به پهلویش اصابت کرده بود چون بانویش فاطمه زهرا (س) به فیض شهادت رسید. شهید ارغوانی اولین شهید مدافع حرم شهرداری تهران و نخستین شهید شهرک وردآورد تهران محسوب میشود. او همچنین فرمانده گردان بیت المقدس پایگاه شهید یزدی حوزه ۲۰۵ ناحیه میثم تمار در منطقه۲۱ تهران بود. از این شهید یک پسر۱۴ ساله به نام "امیرحسین" یادگار مانده است.
به راهش ایمان دارم
گفت و گو با خانم آقایی مادر شهید محمدتقی ارغوانی
نویسنده: فاطمه دوستکامی
منبع: ماهنامه فکه، شماره ۱۶۲
تقریبا هفتهای یکبار از سوریه تماس میگرفت و خبر سلامتیش را بهمان میداد. راضی بودم به رضای خدا و بچهام را به حضرت زینب(س) سپرده بودم. میدانستم در راهی پا گذاشته که حق است.
یک تقویم گذاشته بودم دم دست و هر روز که میگذشت، یک ضربدر رویش میزدم. توی این مدت از خیلیها حرف شنیدم. خیلیها بهم غر میزدند که چرا گذاشتی تقی برود؟ او میرود و شهید میشود. حیف نیست الکیالکی جانش را از دست بدهد؟! بعضیها هم خیلی بیانصاف بودند و با حرفهایشان جگرم را خون میکردند. میگفتند مگر پول چقدر ارزش دارد که حاضر شدی به خاطرش بچهات را بفرستی جلوی گلوله؟ هرچه میگفتیم این حرفها شایعه است و پولی به این بچهها نمیدهند، به خرجشان نمیرفت و حرف خودشان را میزدند. اینها همانهایی بودند که وقتی میدیدند تقی تا ۲۷ سالگی تمام وقتش را توی بسیج میگذراند، بهم زخم زبان میزدند که مگر بسیج هم شد کار و زندگی؟! این چه شیوهای از زندگی است که پسرت در پیش گرفته؟! از این حرفها خیلی شنیدم ولی خدا شاهد است آنقدر به راهی که رفته بود ایمان داشتم که وجودم آرامِ آرام بود. تا برگردد، ۴۵ روز طول کشید...
یکبار توی ماه رمضان با تقی رفتم خرید. آنموقع ده ساله بود. دیدم مرد جوانی یک نان بربری گرفته دستش و دارد از گوشه نان میکند و میخورد. تقی دستم را ول کرد و رفت سمت او و با اعتراض گفت: آقا! چرا داری روزهخواری میکنی؟! برو خانهات نان بخور.
‼️مرد از شنیدن تذکر تقی وارفت. همانطور که لقمه در دهانش بود، ایستاده بود و نگاهش میکرد. رفتم دست تقی را گرفتم و کشیدم سمت خودم و رفتیم. بعد بهش گفتم: تو چهکار به مردم داری؟ آن آقا از شما بزرگتر بود، چرا بهش آنطور گفتی؟ گفت: درسته از من بزرگتر بود ولی کارش اشتباه بود. نباید جلوی همه که روزه هستند، روزهخواری بکند.
یک الفبچه، داشت امر به معروف و نهی از منکر میکرد! با این که در ظاهر شاکی شده بودم ولی توی دلم از جسارتی که به خرج داده بود کیف میکردم.
دوازده ساله که شد، نمازهایش را مرتب و سر وقت میخواند. با این که هنوز سه سال مانده بود تا به سن تکلیف برسد، اما بیشتر روزههایش را میگرفت. من هم گاهی اوقات به عنوان تشویق، بهش مقداری پول میدادم. دوست داشتم هرطور شده ذوق و شوقش برای نماز خواندن و روزه گرفتن حفظ شود و ادامه پیدا کند...
محرم پارسال، یک شب آمد خانهمان. موقع رفتن خداحافظی کرد و گفت که میخواهد برود مسافرت. گفتم: کجا؟ چیزی نگفت. پسرم صادق هم خانه بود. دیدم صادق اشاره کرد به خواهرش مریم و گفت که دارد میرود سوریه و برای خداحافظی آمده. یک لحظه ماندم. خیلی ناگهانی تصمیم به رفتن گرفته بود و قبلا چیزی به ما نگفته بود. به صادق گفتم: لازمه که بره؟ گفت: چرا لازم نباشه؟ اگر من نروم و تقی و بقیه هم نروند که دشمن میآید توی کشورمان! باید رفت و همانجا جلویشان را گرفت.
ناخودآگاه ذهنم رفت به سالها قبل، به دوران جنگ خودمان. برادرم سه مرتبه برای رفتن به جبهه اقدام کرده بود، اما هر سهبار مادرم اجازه نداده بود و رفته بود پای اتوبوس بچههای اعزامی و او را پایین آورده بود. مادرم دلش نمیآمد جوانش برود جبهه. میترسید بچهاش شهید شود. علی در هوای جبهه و عشق به جهاد میسوخت، اما مادر به هیچ صراطی مستقیم نبود. چند وقت که گذشت، مادر تصمیم گرفت برای علی زن بگیرد، شاید دلش آرام شود و هوای جنگ از سرش بیفتد، اما این هم فایده نداشت.
علی ازدواج کرد، اما هنوز پیگیر اعزام بود. نُه روز بعد از مراسم عروسیش، علی رفته بود عکسش را از عکاسی بگیرد که ماشین به او زد و بر اثر تصادف از دنیا رفت. فوت علی همهمان را شوکه کرد. تازهدامادمان فقط ۲۵ سالش بود. خانمش هنوز فرصت نکرده بود جهیزیهاش را درست و حسابی باز کند. روز بعد از فوتش قرار بود اعزام شود به جبهه. وقتی تقی گفت که میخواهد برود سوریه، تمام این صحنهها برایم تکرار شد. پیش خودم گفتم یادت هست مادر چقدر برای نگهداشتن علی تلاش کرد و نگذاشت برود جبهه و به مرادش برسد؟ ببین! اگر عمر کسی به دنیا نباشد، لای پنبه هم که او را نگهداری، باز اجلش میرسد و پیمانهاش پر میشود. حالا چه اینجا، چه سوریه! حالا که عمر دست خداست، پس نگذار آرزوی جهاد در دل بچهات بماند و این توفیق را از او نگیر. همین شد که با رفتنش هیچ مخالفتی نکردم و سعی کردم خودم، دلم را آرام کنم.
تقی خداحافظی کرد و رفت....
- ۹۶/۰۴/۳۱