مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

.بیا یادگاری حضرت زینب(س) و پرستارت رو ببر..

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ

5 شهریور...

اوایل تابستان 92بود که داداش رضا تو دمشق مجروح شد و به خونه برگشت. یادمه تازگی اومده بود و ماه رمضون شروع شده بود کلی دارو میخورد و ضعیف شده بود ولی میخواست روزه بگیره هیچکدوم نمیذاشتیم که دکتر گفته نمیخواد روزه بگیری زخم های پات بازه باید دارو بخوری اگر عفونت کنه این پای ناقص رو باید قطع کرد خلاصه ما و دوستان و همرزمات از جمله آقای سجادی(دکتر) حریفت شدیم.

داداش یادته بزور روزه تو میشکستم بعدش هی میگفتم نوچ نوچ مجاهد روزه خوار...یادته اذیتت میکردم ؟ دلم تنگته...هیچکس این دلتنگیهای منو درک نمیکنه...هیچکس لذت و شیرینی اون خنده های تو رو که در جواب اذیت کردنام میدادی هم نمیفهمه...ظهر که خواب بودم خوابت رو دیدم.

تو با یک عده سربازهای عرب با لباس های نظامی از حرم خانم(س) بیرون رفتین از یه درب مخصوص. من داد میزدم و دنبالت تو حرم میدویدم و میگفتم اون دیگه بر نمیگرده بزارین برای آخرین بار ببینمش هیچکس رو اجازه نمیدادن اما به من میگفتن برو و زود ببینش برگرد.

اومدم بین سربازها پیدات کردم از پشت سر شناختمت.کلاه سبز سیدی سرت بود داشتی بقیه رو آماده میکردی و میخندیدی داشتین میرفتیم حمص خط کمک بچه ها.نزدیکت نیامدم از دور نگاهت کردم و تا تونستم گریه کردم. اونقدر که وقتی بیدار شدم آتش توی سینه و سوختن دلم اون لحظه ی توی خواب رو حس میکردم.

وقتی بیدار شدم دیدم ساعت15و تو شهید شدی...دوباره خوابیدم .بهت زنگ زدم گفتی چی میگی آبجی؟ گفتم نمیخوام بری نرو.میری هم برو فقط خواستم صداتو بشنوم.اصلا گوشی رو قطع نکن تو برو به کارت برس من صداتو بشنوم. زدی زیر خنده  و کلی باهام حرف زدی گفتی من کنارتم نگاه کنی میبینی منو...پس چرا از اونموقع هر چه میگردم نمی بینمت...پنجم شهریور ماه سال 92 بود درست همین موقع همگی دور هم جمع بودیم .بهم گفتی آبجی امشب زود بخواب که صبح زود بیدار بشی.صبح ساعت7 باید بیمارستان باشیم.

رفتیم بیمارستان بستری شدی و ساعت2عمل داشتی.قبل رفتن به اتاق عمل گوشی دستت بود و برداشته بودی به همه دوستات زنگ میزدی که پاشن برن بهشت رضا تشیع بچه ها.اولین شهدای فاطمیون.

شهید عظیم واعظی

شهید امیر مرادی(بشیر) 

شهید سید حسین حسینی

و شهید محمود کلانی(معلم) دمشق بیمارستان بستری بود و هنوز بشهادت نرسیده بود.اونجا یه لحظه رو حساب شوخی فیلم میگرفتم و عکس برای یادگاری.اما همه عکس و فیلم ها پاک شدن جز یک عکس و یک فیلم چیزی نمونده.

اون بار نمیدونستن تو کی هستی و تو رو بخش عمومی آقایان بستری کرده بودنت.هیچ خانمی تو اون بخش نبود من تنها بودم.رضا وقتی رفتی اتاق عمل من پشت در منتظرت بودم اما منو بیرون کردن گفتن داداشت رو که آوردن بیرون خبرت میکنیم.

تو رو آوردن بیرون تو بخش اما به من خبر ندادن یک ساعت بعد با تماس های من با بخش گفتن خانم کجایی داداشت داره سراغت رو میگیره زدم زیر گریه. گفتم به این نگهباناتون بگید...دوان دوان پله ها رو اومدم بالا تو بخش که رسیدم دیدم رو تخت خوابیدی تا منو دیدی گفتی آبجی کجا بودی حالت خوبه؟نهار خوردی؟بجایی که من اینا رو ازت بپرسم تو نگران من بودی.

خودت انگار نه انگار که از اتاق عمل اومدی.یادته بهم گفتی آبجی برو یه چیزی بخر بیار بخوریم گرسنمه من گفتم نععععع نباید فعلا چیزی بخوری گفتی ولش کن بابا این دکترا برای خودشون یه چیزی میگن. 

اون روز تموم شد و فیکساتور (بقول خودت آنتن پات) رو از پات خارج کردن و پات رو گچ گرفتن.اومدیم خونه و بعد 3ماه با لذت تمام اون شب رو خوابیدی.هی به پهلوی راستت میخوابیدی بعد یهویی به پهلوی چپ میخوابیدی.پای راستت که گچ بود رو رو زمین میذاشتی پای چپ رو روش یا پای گچ گرفته رو روی پای چپت.خودت میگفتی آخخخخجوووون بلاخره میتونم به پهلو بخوابم.آخه قبلش فقط به پشت میخوابیدی و فیکساتور اذیتت میکرد و شبا دوتا بالش زیر پای راست میخوابیدی و همش اینجوری کلافه میشدی.یادته نصف شب نقل مکان میکردیم تو حیاط و من پاتو به طناب وسط حیاط که لباس پهن میکردیم میبستم تا بالا باشه و آویزون بعد یک ساعت دادت در میامد که آبجی پامو باز کن درد گرفته چه بساطی داشتیم نمیتونستی راه بری رو زمین نشسته همش تو حیاط و خونه میخزیدی بهترین تابستون همون تابستون سال92بود.

همش باهم بودیم همیشه شوخی و اذیت کردن های همدیگه یادته چند وقت بعد رفتیم بیمارستان دکتر طفلی رو عاصی کردی و مدام میگفتی دکتر اون آنتن منو بهم پس بدین.یادگاری دمشقه.یادگاری زینبیه.حضرت زینب اینو  بهم داده میخوای ازم پس بگیریش؟؟ بلاخره دکتر بیچاره یه یادداشت نوشت داد دستت که آقا این فیکساتور آقای 《محمدرضا خاوری》رو بهش تحویل بدید.

 و رفتیم گرفتیم و آوردیم خونه.رضا الان اون رو مادر گذاشته کنار پلاتین دیگه ت و سایر وسایلات.هر کی میبینه تعجب میکنن این چیه ؟ یه حدس های عجیب و غریب میزنند...رضا امروزم 5 شهریور بود من و فیکساتورت اینجاییم.تو کجایی...بیا یادگاری حضرت زینب(س) و پرستارت رو ببر..

 آقــاحــجــتـــــــــــ

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ



  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">