تازه فهمیدم که ابوالفضلم به آرزوش رسیده
مادر شهید ابوالفضل شیروانیان:
صبح به حاج آقا گفتم: یه خبر از ابوالفضل بگیرین.
نزدیک ظهر زنگ زدم، گفتند: دارم میام خونه.
پرسیدم: چرا این موقع؟
گفتند: چون امروز روز خانواده است، میخواهم دور هم باشیم. گفتم: کی تا حالا ما روز خانواده دور هم بودیم؟ گفتند: حالا دامادها هم میآیند. گفتم: من که خبر نداشتم، آن قدرها ناهار نداریم. ناهار خریدند و آمدند. پرسیدم: از ابوالفضل چه خبر؟ خیلی من من کردند و گفتند:
«مثل اینکه پاش تیر خورده.»
بعد دیدم یکی یکی فامیلها آمدند. گفتم: اگه تیر خورده چرا همه دارن میان اینجا؟ گفتند: مثل اینکه ابوالفضل رفته تو کما. نزدیک غروب، دامادمان شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و روضه آقا ابالفضل. بعد هم بلندبلند گریه کرد و وسط گریههایش گفت:
آقا،یا اباعبدالله!
خبر شهادت ابالفضل رو نتونستی به اهل خیمه بدهی و ستون خیمه رو به کنایه بر زمین انداختی،
من چطور به اهل این خانه خبر بدم که ما دیگه ابالفضل...
تازه فهمیدم که ابوالفضلم به آرزوش رسیده.
آقا محمودرضا
کتاب یک تیر و 14 نشان
- ۹۵/۰۸/۲۲