ترکشهای سمی جسم مصطفی را ذره ذره آب کرد ۲
چطور عزم جهاد در سوریه کردند؟
از آن زمانی که جنگ سوریه و خط فکری داعش
شکل گرفت آقا مصطفی دیگر آرام و قرار نداشت. خیلی واضح آشفتگی روحیه و
احساسات انسان دوستانه و ظلمستیزی را در وجودش میدیدم. همسرم وقتی اخبار
سوریه و تروریستهای تکفیری را میشنید پریشان میشد و میگفت دیگر ماندن و
صبر جایز نیست باید رفت و داد این مظلومان را ستاند.
شما را هم از تصمیمشان برای رفتن مطلع کرده بودند؟
نزدیکیهای
عید سال 1393 بود که یک روز آقا مصطفی به من گفت اگر بروم سوریه شما چه
میکنی؟ ابتدا تعجب کردم بعد گفتم به نظرم اولویت الان، فرزند نوجوان
شماست. شما بروی برای دفاع از نوجوان سوری بهتراست یا بمانی برای به ثمر
رساندن نوجوان خودت؟ دغدغه من پسرمان بود چون به شدت وابسته به پدرش بود و
لحظهای از ایشان جدا نمیشد حتی تا لحظه شهادتش. ولی به رفتن اصرار داشت و
نهایتاً در تاریخ دوم دی ماه 94 راهی شد. من و بچهها ابتدا غافلگیر شدیم.
دغدغه محمد را داشتم اما نیک میدانستم که خداوند خودش متکفل امور
بندههاست. میدانستم هدف ایشان والاست اما باز هم ته دلم خالی بود اما
دیدگاه مصطفی فراتر از خانواده بود. غم انسانها را میخورد و میگفت کسانی
که خودشان دم از حقوق بشر میزنند اولین کسانی هستند که حقوق بشر را در
سوریه و عراق لگدمال کردند. مصطفی در 29 بهمن 1394 جانباز شد و به ایران
بازگشت.
مجروحیتشان چه بود؟ چطور شد که به شهادت رسیدند؟
شش ماه
ایشان با زخمهای عفونی و دردناکی که امانش را بریده بود دست به گریبان
بود. سمت راست بدنش سوخته بود. 70 ترکش در جای جای بدن نازنین و مظلومش به
مهمانی نشسته بود. آقا مصطفی مثل یک دوست با ترکشهایش مدارا میکرد. در
نهایت هم 7 شهریور ماه 1395 دو ترکش سمی که در گردنش بود بهانهای شد برای
پروازش. مصطفی مزد مجاهدتهایش را از پیام بر عاشورا حضرت زینب(س) گرفت.
محمد رشیدپور فرزند شهید
آمد تا ما را شریک حماسهاش کند
محمد
یکی از همان نسل چهارمیهایی است که نه انقلاب را دیده و نه جنگ را درک
کرده است اما به لطف داشتن خانوادهای مبارز و مجاهد و همراهی و دوستی با
پدری رزمنده و جانباز، جنس جنگ و شهادت را خوب میشناسد. محمد رشیدپور
متولد 1377 و دانشجو است. او از روزهای جهاد و جبهه پدر در هشت سال دفاع
مقدس اینگونه میگوید:
وقتی کشورمان درگیر جنگ تحمیلی بود، پدرم قصد
رفتن و جهاد کرد. انگار خانوادهشان مخالفت میکنند. چون سه نفر از عموهایم
به نامهای احمد، قاسم و محمود هم در وسط میدان بودند و خبر شهادت احمد
فرزند بزرگ خانواده کار را برای اعزام پدرم دشوارتر کرده بود. اما از آنجا
که جهاد برای همه مردان کشور واجب بود، عاقبت پدر هم به جبهه اعزام میشود.
میرود و آنطور که همرزمان و دوستانش برایمان روایت کردهاند، پدر در جبهه
بسیار کار بلد و خبره هم بوده است. اگر چه سن و سالی نداشت اما در شناسایی
مناطق دشمن و اطلاعات عملیات حرف برای گفتن داشت. همان مهارتی که سالها
بعد در شناسایی مناطق عملیاتی در سوریه به کار گرفت و در نهایت منجر به
مجروحیت و شهادتش شد.
از فرزند شهید میخواهیم از روزهای جانبازی و
همراهیاش با پدر بگوید: باور کنید پدرم در همان جبهه سوریه شهید شده بود.
فقط یک دلیل برای بازگشتش به ایران و گذراندن جانبازیاش وجودداشت، آن هم
روحیه قوی و دگرخواهیاش بود. آمد که من و مادر را هم در این ضیافت الهی
مهمان کند. آمد تا به قول خودمانی تک خوری نکرده باشد. آمد تا من هم شریک
ثوابش شوم. آمد که پرستاریاش را کنیم و اجری از این کارنصیب من و مادرهم
شود. آمد تا همراهی جانباز مدافع حرم شدن بهانهای شود تا ما فیضی از سفره
ایثار و خط سرخ شهادت ببریم.
اول رفیق بود بعد پدر
محمد از رفاقت و صمیمیتش با پدر هم برایمان میگوید و از او میپرسیم با این همه رفاقت و دوستی چطور حاضر شد همه داشتهاش در دنیا را راهی میدان نبرد کند. فرزند شهید پاسخ میدهد: پدر من کسی نبود که بتواند آزار و اذیت مسلمانان سوریه، عراق و لبنان را تاب بیاورد. نمیتوانست غارت مال و ناموس مسلمانان را تحمل کند. همیشه میگفت دوست دارم بروم تا بتوانم قدمی در این راه بردارم و من به خاطر علاقهام به پدر سکوت میکردم. پدر را درک میکردم میدانستم که پدرم مرد میدان جنگ است. آنجاست که میتواند به خوبی استعدادها و تواناییهایش را بروز دهد و شکوفا کند. ولی خب از آنطرف هم در دلم غوغا بود و میدانستم اگر پدرم برود چنین روزی ممکن است پیش آید. میدانستم روزی خواهد رسید که دیگر پدرم در کنارم نخواهد بود و نمیتواند با دستهای گرمش پیشانی و سرم را نوازش کند. من ابتدا رفیق و بعد پدرم را از دست دادم اما پدر به هر دری میزد تا اعزام شود. پدر بسیجی بود و همانطور که میدانید اعزام بسیجیها مشکل بود. در نهایت 6 خرداد 1394 بود که پدر برای مدتی به عراق رفت و وقتی پرسیدم برای چه میخواهی به عراق بروی؟ گفت برای زیارت. هرچند کمی شک داشتم. خلاصه ایشان به عراق رفت و از آنجا برای من از حرم امام حسین (ع) و امام علی(ع) تصویر فرستاد، کمی خیالم راحت شد. اما بعد از شهادتش متوجه شدم که برای شناسایی به عراق رفته بود. در عراق همراه یکی از دوستان مشهدیاش بود که ایشان با اصابت ترکش به گلویش به شهادت میرسد و پدر هم ترکشی به پهلویش میخورد. این مجروحیتش را هم بعد از شهادتش متوجه شدیم. این را بگویم که پدر همیشه دوست داشت به سوریه اعزام شود تا اینکه به عراق برود. بعد از دو هفته پدر از عراق برگشت و بار بعدی به سوریه اعزام شد.- ۹۵/۰۸/۰۴