تکاوری که فرماندهاش را سربلند کرد
گفتوگوی «جوان» با پدر شهید محسن قوطاسلو اولین شهید مدافع حرم ارتش
تکاوری که فرماندهاش را سربلند کرد
شهید محسن قوطاسلو اولین شهید مدافع حرم ارتش است که در بیست و سوم فروردین ماه 95 در استان حلب سوریه به شهادت رسید. ستوان دوم شهید محسن قوطاسلو از تکاوران تیپ 65 نوهد ارتش جمهوری اسلامی ایران و جزو نخستین نیروهایی ارتشی اعزامی به سوریه بود. شهید قوطاسلو متولد 1369 بود که با وجود سن کمش، اندیشهای والا و تنی آماده و ورزیده داشت و جمع این ویژگیها از او نیرویی منحصر به فرد ساخته بود. اصغر قوطاسلو پدر شهید که خود روزگاری نه چندان دور در قامت یک رزمنده از مرز و بوم این دیار دفاع کرده است، حالا در گفتوگو با «جوان» از فرزند شهیدش میگوید.
نویسنده : احمد محمدتبریزی
پسرتان در دوران کودکی چطور بچهای بود؟ کمی از علایق و کارهایی بگویید که آقا محسن آن زمان انجام میداد.
پسرم از همان بچگی مکبر مسجد بود. با مسجد خیلی انس داشت و فرمانده حوزه هم بود. فرماندهی پایگاه مقاومت بسیج حضرت بقیهالله حوزه 2 امام حسن مجتبی(ع) سپاه پاکدشت، فرماندهی گروههای ناصحین و صالحین و نیز فرماندهی بسیج دانشآموزی پایگاههای مقاومت پاکدشت را بر عهده داشت. خیلی این راه را دوست داشت و با علاقه کارهایش را انجام میداد.
شما پسرتان را اینطور بار آوردید یا خودش مسیر زندگیاش را پیدا کرد؟
کوچکتر که بود محسن را با خودم به هیئتها میبردم. مادرشان هم با قرآن مأنوس است. ما در خانه ضبط صوت هم نداریم. ممکن است برخی خانوادهها نواری بگذارند و آهنگی گوش کنند ولی در خانه ما چنین چیزی نبود. از صبح رادیو قرآن روشن است. خانمم جز رادیو قرآن هیچ شبکه دیگری را گوش نمیدهد. اگر تلویزیون هم روشن کنیم فقط شبکه قرآن را نگاه میکنیم. من سه پسر دارم و هیچکدام اصلاً اعتراضی ندارند به اینکه چرا ضبط صوت در خانه نیست. محسن مداحیهای سید ذاکر را خیلی دوست داشت و در گوشیاش مداحیهایش را ریخته بود و گوش میکرد. خودش هم ته صدایی داشت و گاهی مداحی میکرد. الان پسر کوچکم هم مکبر مسجد است. بچههایم همه مقید و معتقد هستند که این هم خواست خداست. خدا دوستمان داشته که این بچهها را نصیبمان کرده است. محسن را هم خدا خودش داد و خودش هم گرفت. او در راهی که دوست داشت قدم گذاشت. به هر کسی که میرسید میگفت دعا کنید شهید شوم.
از چند سالگی اندیشه شهادت و شهید شدن در ذهنش افتاده بود؟
همین چند سال اخیر که خودش را بیشتر و بهتر شناخت. در سوریه نوبتش تمام شده بود و به محسن گفتند که برگرد، ولی او میگوید یا با پیروزی برمیگردم یا با شهادت. محسن واقعاً انسان دیگری بود. حقوقش را هم تقسیم میکرد. به کسانی که نیاز داشتند به عنوان قرض و کمک میداد و به دیگران کمک میرساند.
فکر شهادت تحت تأثیر چه عواملی در ذهن آقا محسن افتاد؟
ایشان خیلی به مسائل معنوی علاقه داشت و همیشه به هیئات و حسینیههای مختلف میرفت. در مجالس مذهبی شرکت میکرد و واقعاً علاقهمند بود. محسن چیز دیگری بود. در دل همه جا داشت. همه دوستش داشتند. دو، سه شب اول پس از شهادتش تا صبح مزارش خالی نبوده است. تا صبح دعا و قرآن و مرثیه سر قبرش خواندهاند. الان هم بچهها و دوستانش میروند. چند وقت پیش دو طلبه را دیدم که سر مزارش آمدهاند و میگویند ما طلبه هستیم و شهید استاد ما بود. گفتم مگر محسن چه کار کرده؟ گفتند نمیدانید که شهید با دل ما چه کرده است و دست خودمان نیست و کشان کشان به اینجا میآییم. کسانی که تنها دو، سه بار با پسرم مراوده داشتند، جذبش میشدند. اخلاقش طوری بود که همه جذبش میشدند. یک بار با دانشجویان مشهد رفت و آن دانشجویان همیشه تعریفش را میکردند؛ میگفتند در محافل جمعی بیشتر شنونده بود و دوست داشت کار مثبت انجام بدهد. سعی میکرد کمتر حرف بزند و بیشتر بشنود و یاد بگیرد. بارها دیده بودم اگر پیرمردی یا پیرزنی بار و وسیلهای در دستشان دارند، وسایل را میگرفت و تا خانهشان میرساند. اگر با هم بودیم و میگفتم الان کار داری، میگفت: اول اینها را برسانم بعد به کار خودم میرسم. همیشه برای کار خیر پیشقدم بود. در سوریه هم که بود به ما زنگ زد و گفت این کارت عابر بانکم پیشتان باشد، هر وقت بچههای هیئت آمدند به بچههای هیئت بدهید تا مبلغی از آن را برای هیئت استفاده کنند. با فرمانده و دوستانش رفته بودند تا حلیمی بخورند. او حساب کرده بود و آنجا دوستانش گفته بودند چقدر تو دست و دلباز هستی که گفته بود این اخلاقم به پدرم رفته است.
شغلش را خودش انتخاب کرده بود؟
اتفاقاً زمانی که میخواست به ارتش برود گفتم بیا جاهای مختلف را نشانت بدهم. آقای ضرغامی بچهمحل قدیم ماست و حتی گفتم بیا پیش حاج عزت برویم ولی خودش تحقیق کرد و ارتش انتخاب اول و آخرش شد. آقا محسن دانشگاه امام علی(ع) درس خواند و مدرک کارشناسی رشته مدیریت دفاعی داشت. حتی یک سال که در دوره شیراز بود، گفت دوست دارم در تیپ 65 بیفتم و کارهای عملیاتی کنم. نزدیک 190 سانتیمتر قد داشت و بلند بالا بود. دوره غواصی، غریقنجات، چتربازی و کوهستان دیده بود و به نوعی تئوری و عمل را کنار هم داشت. حتی گفته بودم میتوانم به قسمتهای اداری منتقلت کنم که در جواب گفته بود اگر میخواهی در حق من لطفی کن سفارش کن مرا به سوریه ببرند. مخالفتی نکردم و گفتم خودت تصمیمگیرنده هستی. موقع رفتن هم گفتم پسرم فکرهایت را کردهای که تصمیم به رفتن گرفتهای. گفت عاشقانه فکر کردهام. میگفت من نروم کی برود؟ میگفت اگر ما نرویم آنها داخل میآیند. ما باید برویم و دفاع کنیم. حرم بیبیمان است باید برویم و دفاع کنیم. گفتم وقتی برگردی به خواستگاری میرویم که خندید و گفت فکر نکنم به خواستگاری برسم، من راه خودم را انتخاب کردهام. از همه خداحافظی کرد و گفت من دیگر برنمیگردم.
پختگی صحبتهای شهید هیچ نشانی از یک جوان بیست و چند ساله ندارد و انگار ما با یک فرد 40، 50 ساله طرف هستیم؟
موقع صحبت وقتی به حرفهایش گوش میدادی خیلی از سن خودش جلوتر بود. آنقدر متین بود که بعضی مواقع من کم میآوردم. اگر خانه بود و من از بیرون به خانه میآمدم مثل فنر از جایش بلند میشد و تا دست به من نمیداد و صورتم را نمیبوسید نمینشست. حتی جلوی من پایش را هم دراز نمیکرد تا یک وقت به من بیاحترامی نکند. خیلی دوستم داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم و همه وجودم بود.
با این علاقه و عشقی که بینتان بوده برای رفتنش مخالفتی نکردید؟
وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادم، ایشان گفت مبارکش باشد. ایشان ارادتش خیلی از من بیشتر و قویتر است. ما وظیفهمان را انجام دادهایم. من چندین جا گفتهام پسرم که سرباز رهبر بود من هم سرباز رهبرم، اگر نیاز باشد خودم هم میروم.
چه مدت آنجا بودند؟ رفتن و شهادتشان چقدر طول کشید؟
دو ماه؛ البته باید برمیگشت و به مرخصی میآمد. به دوستانش که برمیگردند میگوید من برنمیگردم و تجدید دوره میکنم؛ یا با پیروزی برمیگردم یا با شهادت. آنجا فرمانده فاطمیون هم بود. با یکی از نیروهای تیپ فاطمیون که صحبت میکردم میگفت ایشان مثل افراد دیگر نبود؛ غذایش را با ما میخورد، با ما زندگی میکرد و با ما میخوابید. میگفت بعضی اوقات که سردش میشد ما چهار، پنج نفره بغلش میکردیم تا گرمش کنیم. تا این اندازه عاشقانه دوستش داشتیم. میگفت برادرمان بود نه فرماندهمان. همه را جذب خودش کرده بود. وقتی با آقای پوردستان ملاقات داشت، حاجی را محکم بغل میکند و میگوید امیر سربلندت میکنم. من تعریف نمیکنم و دوست دارم بیایید از محل زندگیمان تحقیق کنید. ببینید معلمهایش دربارهاش چه میگویند. رشتهاش در دوران دبیرستان ریاضی بود. من نمیدانم با چه زبانی از محسن بگویم. واقعا یک فرشته بود که همه را دوست داشت و همه هم او را دوست داشتند.
الان جایش خیلی خالی است؟
از این خوشحالم که برای مملکت و دفاع از حرم رفته است و آن دنیا ما را شفاعت کند. از این نظر واقعاً افتخار میکنم اما از یک نظر دیگر عزیزم از دستم رفته. پدرم و دوری پسرم برایم سخت است. من خودم زمان جنگ در منطقه بودهام و میدانم منطقه چیست. اما منطقهای که اینها میجنگند با منطقهای که ما زمان جنگ تجربه کردیم تفاوتهای زیادی دارد. زمان جنگ، جنگیدن در جبهه راحتتر از جنگی است که امروز جوانانمان دارند. آن زمان روبهرویمان خاکریز بود اما در سوریه ناگهان 2 هزار نفر در یک منطقه شهری میریزند. بعد ما خاکمان بود و منطقه را میشناختیم ولی مدافعان حرم به زمین و منطقه خیلی آشنایی ندارند. خدا به تمام بچههای مدافع حرم عمر و عزت بدهد. بچههایی که آنجا بودند، میگویند آن شب قیامت کردند و بچهها خیلی خوب دفاع کردند و یک وجب هم عقب برنگشتند. محسن هم همانجا میگوید اگر شهید شوم به عقب برنمیگردم. واقعا ولایی بود. بیشتر شب جمعهها به شاهعبدالعظیم میرفت یا در هیئت بود. چون خیلی ورزیده بود به جاهای دیگر برای آموزش میرفت. یک گرم چربی در بدنش نداشت. شبها حتماً یک ساعت میدوید. اصلاً از ورزش کم نمیگذاشت. صبحهای زود میدوید و به ورزش اهمیت زیادی میداد. اسمش را هم برای کارشناسی ارشد رشته حقوق نوشته بود که دیگر فرصت نشد به کلاسها برود.
- ۹۵/۰۲/۱۴