مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه


روایتى از پاسدار شهید جواد تیمورى؛

بسم رب الشهداء

هر وقت شب قدر میشد باید خودشو به مراسم حاج محمود میرسوند. میگفت: حال خوبی پیدا میکنم. همیشه و همه جا با هم میرفتیم. دیگران از شباهتمون فک میکردن برادریم دوتا پسر عمو هم سن و سال و هم کلاس و هم دانشگاه و همرزم از حریم مقدس حضرت زینب سلام الله.

اولین بار حدوداً سه سال پیش، که نیت رفتن به سوریه به دلمون افتاد. مراسم دعاى کمیل حاج محمود بودیم، که یکى از بچه ها گفت اگه تمایل دارین هفته آینده عازمیم و ما هم از خداخواسته درس و دانشگاه رو گذاشتیم کنار و به عشق دفاع از حرم تدارک رفتن رو دیدیم.

قرار بود سه ماهه برگردیم که حدوداى پنج ماه شد و من تو این سفر از ناحیه پا مجروح شدم و جواد از ناحیه دست. به محض رسیدن به تهران براى درمان مجبور به بسترى شدیم و جواد بعد از دو روز مرخص شد و من تا یکماه بسترى بودم و دو تا عمل روى زانوم انجام شد و با عصا مرخص شدم و در آرزوى اعزام مرحله بعد موندم. چون حداقل تا سه ماه نمیتونستم و نباید پاى راستمو حرکت مى دادم.

بعد از امتحانات اون سالِ دانشگاه که ترم آخر ارشد بودیم و پایان نامه هم رو به اتمام بود و داشتیم نفسى تازه می کردیم که خبر قبولى دکترا، هر دوى ما رو مشتاق تر از قبل کرد. ولى نه خانواده من براى ازدواج کوتاه میامدن و نه خانواده عموم ...

مادر جواد و مادر من اصرار به ازدواج ما قبل از شروع دکترا داشتن و نمیدونستن که ما اینقدر که با فکر رفتن به سوریه و دفاع از حرم مقدس حضرت زینب س زندگى مى کنیم، به ازدواج فکر نمیکنیم. 

اتفاقاً جواد در گیرودار رفت و آمد به دانشگاه، با یکى از همکلاسى ها که موضوع مشترکى در پایان نامه داشتن آشنا میشه و از حجاب و متانت و وقار شون خوشش میاد و آدرس میگیره و به اتفاق خانواده و بعد از چند مرحله رفت و امد، مراسم نامزدى در شب مبعث پیامبر برگزار میشه. حالا دیگه مادرم دست از سر من بر نمیداشت که باید براى منم آستینى بالا بزنه و از دختر عموم (خواهر جواد) خواستگارى کنه، 

که منم کوتاه اومدم و هفته بعد از نامزدى جواد به خواستگارى خواهرش (که دختر عموم میشد) رفتم و ما هم با هم نامزد شدیم ...

که بعد از دو هفته، از پادگان خبر اعزام به سوریه بهمون اعلام شد. دیگه رضایت گرفتن و دلجویى همسران به بقیه اعضاى خانواده هم اضافه شده بود و سیل اشکى بود که باید با صبورى و دلدارى جمع مى کردیم ...

همه کارها آماده بود و فردا صبح قرار به اعزام بودیم که متاسفانه شب قبلش جواد در اثر تصادف که از محل کار به سمت منزل با موتور میومده یه راننده وَن با دنده عقب تو شب بارونى،  به شدت با موتور جواد برخورد میکنه و پاى چپ جواد از ناحیه مچ آسیب میبینه و مجبور میشه گچ بگیره و براى اولین بار از هم جدا شدیم و من عازم سوریه شدم و جواد نتونست بیاد و با دلى شکسته به بدرقه ما اومد ... (با اتوبوس تا فرودگاه براى بدرقه، همراه ما اومد و از خوابى که شب قبل با کلى گریه و استغاثه و طلب عفو در نماز شب با خدا داشته و خوابش برده، گفت که 

خواب دیده بود: حضرت صاحب الزمان (عج) که فقط ایشونو تو خواب نور دیده بوده، جواد رو به دالونى از نور هدایت میکنه و اونجا کمربند سبزى به کمر جواد میبندن و تسبیحی که ٤٤ دانه داشت بهش میدن و میگن روزى یک دانه تسبیح رد کن و همینجا برای دفاع از حریم یکى از فرزندان من بمان ...

ولى با وعده و قول فرمانده که گفت نهایتاً تا دو ماه بعد اعزام بعدیه، آروم شد و راضى.

ولى من میدونستم که جواد باز بغض و ناراحتى دلش با ما بود و عشقش شهادت ...

جواد نیامد ... و قسمتش نبود ...

 ولى من بعد از ٤٤ روز اومدم تهران ...

 و جواد رو در مراسم تشیع پیکر پاکش در حادثه تروریستى مجلس، بدرقه کردم ... و یاد خوابش افتادم... ٤٤ دانه تسبیح و کمربند و دالان و دفاع از حریم فرزند صاحب الزمان و ...

جواد با دل پاک و خدایى که داشت به عشقش که شهادت بود رسید ...

@labbaykeyazeinab

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">