حامد خیلی به حلال و حرام حساس بود...
تقریبا یک سال قبل یکی از همسایه ها نون پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود.
گذاشتم لای سفره که حامد عصری برگرده بخوره.
حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق نون رو برداشت، نشون می داد خیلی گرسنه هستش.
پرسید: مامان این ها رو بابا خریده؟
گفتم: نه، پسرم فلان همسایه آورده... همون لحظه نون رو گذاشت زمین.
اخلاقش رو می دونستم.
دلم یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد...
فرداش کمی آرد و وسایل لازم رو خریدم دادم همسایه که برا حامد نون بپزه.
عصری که اومد نونا رو دادم به حامد که بخوره.
گفت: دیروز که گفتم نمی خورم.
گفتم: حامد وسایلشو خودم خریدم دادم درست کرده.
نگام کرد گفت: مامان پول برق و آب رو کی داد؟!
فرداش دوباره وسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. نان رو آماده کردیم از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون درست کردیم.
عصر که اومد گفتم حامد دیگه هیچ بهونه ای نداری، همسایه اومد خونه ی خودمون ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی حلاله.
گفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه راضی بوده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟!!
آخر سرهم نخورد....
لابد چیزی می دونست که انقدر مقاومت می کرد.
. خیلی مراقب بود که چیزی که می خوره از کجا اومده.
تا زمانی که مطمئن نمی شد اصلا دست به غذا یا خوراکی نمی برد.
به نقل از مادر شهید حامد جوانی
- ۹۴/۰۹/۲۰