خاطرات همسر شهید سردار حاج حسین همدانی از آخرین روزهای باهم بودن:
رفتن به شرط شفاعت، وصالی دیگر در بهشت
کمر درد باعث شده بود برای امور خانه از خانمی کمک بخواهم. اما وقتی حاج آقا بود خودش همه کارها را می کرد. نمی گذاشت کسی غیر از خودش کاری بکند. غذا می پخت، خانه را جمع و جور می کرد، میز غذا را می چید و بعد صدایمان می کرد و ماهم مانده بودیم غذا بخوریم یا شرمندگی.
فردای عید غدیر بود. قرار بود قبل از اعزام مجددش و رفتن به ماموریت به کارهای اداری و غیر اداریش بپردازد و سر و سامانش بدهد.
مدتی در اتاق مشغول بودم. جانمازش مانند همیشه رو به قبله باز بود. بلند شدم و بیرون رفتم. چشمهایم از تعجب گرد شد؛ حاج آقا جلوی در فریزر بود و مشغول تمیز کردن آن. گفتم : مگه شما بیرون نبودید؟کی آمدین من متوجه نشدم؟! چرا زحمت می کشید؟
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم؛ لبخندی زد و گفت: دیدم کمرت درد می کند گفتم قبل از رفتن دستی به این فریزر بکشم شما اذیت نشی...
بعد از فارغ شدن از تمیز کردن فریزر رفت سروقت غذا و میز غذا و زنگ زد همه ی بچه ها جمع شدند. توی خانه صدا به صدا نمی رسید؛ نوه ها هرکدام برای حاج آقا شیرین کاری می کردند و حاج آقا در عوض دستمزد مغز بادام ها، بوسه ای می کاشت روی لپشان یا بغلشان می کرد و می نشاند روی پاهایش و آموخته های جدیدشان را گوش می کرد.
وقت غذا که شد همگی دور هم جمع شدیم؛ حاج آقا دست پختش را به همه تعارف کرد و گفت: "بفرمایید آخرین دست پخت بابا!"
لقمه در دهان همه ماند؛ تلخی کام همه را گرفت. دیدم اوقات بچه ها تلخ شد و در چشم هایشان اشک جمع شده بود. جلو پریدم و گفتم : بابایتان را که می شناسید همیشه از این حرفا میزنه. هشت سال توی تیر و ترکش بوده چیزیش نشده، حالا هم خدا حافظش هست.
بچه ها غذا را تمام کردند اما اضطرابی درون همه مان را گرفته بود. وقت رفتن که شد در خلوت دو نفریمان گفت : وصیت کرده ام همدان من را خاک کنید. به خنده و شوخی گفتم: از این برنامه ها نچین حاجی جان؛ من برای دیدنت نمی توانم هر هفته پاشم بیام همدان مگر اینکه ...
خندید و گفت : به چه شرط؟
گفتم : شفاعتم کن! آن دنیا هم...
حاجی همان طور نگاهم کرد و گفت: آن دنیا هم باز با پروانه خانمم هستم.
وقتی خبر شهات حاج آقا را شنیدم به اتاق رفتم؛ جانمازش را که سال ها به رسم همیشگی اش باز بود جمع کرده بود و من دیر متوجه شدم.
- ۹۴/۰۸/۱۰