خاطرات یکی از همرزمان و دوستان آقا هادی شجاع
شاید کسی باورش نشه، اما با شناختی که از هادی داشتم این ادّعا را میکنم که اگر هادی را چند روز گرسنه نگه میداشتن بعد بهش میگفتن بین غذا و آموزش نظامی اول کدوم رو انتخاب میکنی؟ هادی اول آموزش نظامی رو انتخاب میکرد.
مثلا تو جریان ماموریت شمال کشور، یکی از دوستان که از اساتید مجرب و برجسته نظامی هستن تازه از مقولهی جنگ ۳۳ روزه فارغ شده بودن و ابتدای آشنایی ما با ایشون بود و بین ما و ایشون یه رابطه و حس خوبی بود تا جایی که شب ها که تا ساعت ۳-۲ بچه ها نم نم خوابشون میبرد هادی به ما میگفت بیدار بمونید حاجی بیاد خاطره تعریف کنه...
حاجی کیسه خوابش رو میآورد بین من و هادی میخوابید و وقتی از خاطرات میگفت برا من میشد قصه و لالایی. اما هادی چشماش تازه باز میشد و جوری گوش میداد که وقتی نگاهش میکردی انگار خودش الان اونجا تو وسط معرکه است. این یکی از نشونههای عشق هادی به مقاومت و نظامی گری بود.
مسیری که هادی طی کرد مثل نهالی بود که دقیقا در خاک مناسب جای مناسب و شرایط خاص خودش قرار گرفت به بهترین شکل ممکن رشد کرد و به ثمر نشست.
- ۹۶/۰۳/۱۸