خاطره :
تو خانطومان دو تا سیلو ی فلزی بود که دست دشمن بود و بالای سیلو ها گاهی یک قناص مستقر میکردن که بچه ها رو اذیت میکرد. خلاصه یک روز از بچه اای عراقی سه تا شهید گرفته بود اونها هم در حد بنز عصبانی ....
اقا ما تو موقعیت اون خونه های پایین جلوی سوله بودیم یهو دیدم سه تا عراقی از پشت ساختمان نزدیک شدن .... گفتم الله بالخیر. وین ان شالله ؟؟!!!
نگاهم کرد و گفت عراقی؟؟!! گفتم نه گفت پس لهجه ت ؟!! گفتم مترجمم . گفت جنگیدنم بلدی یا فقط مترجمی ؟! گفتم خدا قبول کنه بلدم تیر در کنم. گفت خوبه ما میخوایم بریم داخل سوله ها و قناص رو زنده بگیریمش و اگه مقاومت کرد بکشیمش و اگه نهایتا نتونستیم یک نارنجک بنداری سمتش....
من انگار یک پورشه تو یکی از دهاتهای خیلی خیلی فقیر دیده باشم همونجور متعجب بودم....
هیچی بهش گفتم مرد حسابی شما سه تا تا نزدیک سوله هم نمیتونین بشین قناص نزنتتون قطعا با سنگ و کلوخ میزننتون
.تازه پلوتیک طراحی کرده بودن در حد لالیگا که سید تو سرگرم کن قناص رو ما از اونطرف نامحسوس میریم جلو
نگاهش کردم و گفتم داداش حقیقت دروغ گفتم من مترجمم و جنگیدن بلد نیستم و اون که خیلی جدی باور کرد ناراحت شد و گفت مسخرم کردی یکساعته برو کنار ما بریم عملیات
آقا به هزار مصیبت صاحابشونو پیدا کردم گفتم دفعه ی بعد به مراقبشون بگو حواسش رو جمع کنه بچه های مهدتون هرز نپرن ....
تو قالب شوخی و طنز گفتم ولی واقعا بچه ها دل شیر دارن ... شک نکنین .
همه ی رزمنده ها رو دعا کنین.
- ۹۵/۰۴/۰۴