خاطره بگم ازشهیداسماعیل نظری
توالعیس بودیم اسماعیل یه گوشی داشت که توش یه سری کتابای داستانهای مذهبی ریخته بود روزا گاهی که بیکاربودمطالعه میکرد.
یه روزاومد کنارمن وباهمون سادگی بچه گانش ولکنت زبان شیرینش گفت:اه اه کاتب آب میخوری برات بیارم .گفتم دستت دردنکنه اگه بیاری ممنون میشم تشنمم بود جنگی پرید یه بطری آب معدنی بالیوان اوردوبرام یه لیوان آب داد گفتم دستت دردنکنه وخوردم گفت بازم میخای گفتم یکی دیگه اگه بریزی ممنون میشم یه لیوان آب دیگم داد بهم وقتی خوردم گفتم دستت دردنکنه اسماعیل جان بسه جوابو دادکه هروقت چایی خواستی بهم بگو برات بزارم بهش گفتم چی شده اسماعیل مهربون شدی امروز گفت: آخه امروزیه داستان خوندم که یکی به یگ سگ تشنه آب داده اون دنیا رفته بهشت.
من مات مبهوت نگاش کردم اینهمه سادگی بیرنگی موندم چی جوابشوبدم طفلی منظوری نداشت میخاست بهم بگه اون که به سگ آب داده رفته بهشت من که به آدم آب داده ام.
خداوندم به خاطردل پاکش بر دپیش خودش چون پاکان جاش پیش خودشه روحش شادوراهش پررهروباد.
- ۹۴/۱۲/۰۳