خاطره مادر شهید میردوستی
دوستانش می گفتند حال و هوای محمد حسین روزهای آخر عوض شده بود. شب آخر همه دور هم روی بلندی نشسته بودیم که محمد و دو نفر دیگر آمدند و خواستند کنار ما باشند، گفتیم جا نداریم. محمد حسین همانجا گفت: " به شهید فردا جا بدید، فردا شهید میشم پشیمون میشید." ماهم جا باز کردیم تا فقط محمد حسین بشیند.
فردای آن شب محمد حسین شهید شد...
گفته بود آرزومه اگر شهید شدم صورتم سالم بمونه اما بدم را هر جور که خدا دوست داره ببره. همانطور هم شد صورتش سالم بود ولی دست و پایی برایش نمانده بود.
13 مهر اولین سال تولد محمد یاسا بود. چند روز مانده تا تولد یک شب به ما زنگ زد و گفت قرار است بروم ماموریت و می خواهم تولد محمدرا را زودتر بگیرم، میترسم تا روز تولد نباشم.
25 روز به تولد مانده بود که همه جمع شدیم و جشن را برگزار کردیم. آن شب به ما گفت فکر می کنم این اولین و آخرین تولد محمد یاساست. من دامادی پسرم نیستم.
از آنجا که هم خودش هم برادرش مدام در ماموریت بودند و به این حرف ها عادت داشتم اینبار هم حرفش را به شوخی گرفتم. گوشم از این صحبت ها پر بود اما انگار خودش می دانست دیگر برنمی گردد. خیلی طول نکشید، 18 روز بعد به آرزویش رسید.
- ۹۵/۰۲/۰۷