خاطره از شهید جوانی
بسم رب الشهدا..
تقریبا نزدیک چهل روز شده بود که حامد تو کما بود. بعضی اوقات پرستارها اجازه میدادن بریم بالاسر حامد...
یکی دو روز مونده به شهادت، بالاسرش با حاج آقا ایستاده بودیم انگار که حواسمون به خودمون نبود یه لحظه دستگاه ایستاد...کلا ضربان قلب قطع شد ولی نمی دونم چرا...فقط من و حاجی بدون هیچ واکنشی به هم نگاه کردیم، شاید یک دقیقه یا شایدم دو دقیقه طول کشید تا ضربان قلب برگشت... دستمو گذاشتم روی سینه حامد دیدم سفت و محکم شده...
تو دلم گفتم دیگه یکی دو روز بیشتر نمی مونه...
برگشتیم منزلی که اسکان داشتیم کنارش مسجدی بود و همیشه افطاری میدادن. حاجی هم میگفتن که افطار رو نمونیم خونه بریم مسجد و اونجا کنار جمع باشیم.
شبِ روزی که قرار بود حامد شهید بشه تو خواب دیدم.
کمی آرد دارم و به نیت افطاری دادن به مردم روزه دار مسجد می خوام نان بپزم. صبح که بیدار شدم تعبیر خواب رو نگاه کردم و دیدم نوشته عزیزی رو از دست میدی... دیگه یقینم کامل شده بود...خودمو دیگه آماده کرده بودم....
شب بعد افطار رفتیم بیمارستان دیدیم هرچی از حال حامد میپرسیم پرستارها پاسخی نمیدن!
یه لحظه حاجی گفتن اینا که همیشه تحویلمون میگرفتن چی شده یعنی؟!
نشستم گفتم انگار خبراییه....
همون لحظه یکی از فرماندهان سپاه وارد بیمارستان شد. مارو که دید اومد جلو، گفتم نمیدونم چرا پرستارا جوابمون رو نمیدن، گفت شما اینجا باشید من برمیگردم... گفتم آقای.... میدونم حامد شهید شده، نیازی به پنهون کاری نیست.
بغض فرمانده شکست، گفت: خانم جوانی خداروشکر کنید که حامد جلوی چشمانتونه...یه مدتی کنارش بودید...سه تا از بچه ها شهید شدن نمیدونم به خانواده هاشون چطور بگم که اصلا پیکری ندارن....
همون شب حامدم بردن معراج شهدا کنار سه شهید که فقط دو سه تا از اعضای بدنشون اومده بود....
شهید علی امرایی
شهیدحسن غفاری
شهید محمد حمیدی
شهید حامد جوانی
شهدای رمضان
- ۹۵/۰۴/۰۴