خاطره از همکار شهید سامانلو
من و سعید چند سالی تو یه محل کار می کردیم اما بعدا از پیشمون منتقل شد به مکان دیگه ای . اما همچنان دوست بودیم و ارادت خاصی نسبت به هم داشتیم.
چند تا جمعه همدیگر رو تو نماز جمعه دیدیم کنار هم که مینشستیم صحبت و درد و دل می کردیم.
یه روز بهش گفتم سعید من هر جمعه میام نماز جمعه، اصلا نمی تونم تو خونه بمونم، جمعه ها دلگیره انگار میخوام خفه بشم...
باید بزنم بیرون،
هوام که خیلی گرمه !!! می گم کجا برم پس بهتره بیام نماز جمعه...
آقا سعید خندید بهم گفت نه من هر جمعه نمیام ؛ این حس تو رو هم که جمعه ها دلگیر است رو اصلا ندارم.
نماز جمعه ام اگه میام بخاطر گرما نیست....
بعد بهم گفت برعکس تو من حس عجیبی جمعه ها ظهر به بعد دارم ؛ همش فکر میکنم توی روزهای خوب خدا جمعه ها قشنگ تر است، به خدا نزدیک ترم
بعد خودش خندید گفت: شاید چون سر کار نمیرم میتونم وقت بیشتری رو با خـــــدا خلوت کنم این حس رو دارم.
اما بعد شـــــهادتش متوجه شدم بعدازظهر جـــــمعه آقا ســـــعید ما به شهـــــادت رسیده تازه یاد حرف ها و حسی که برام می گفت افتادم....
واقعا خـــــدا هیچ چیزیش بی حکمت نیست حتی حـــــس هاش ....
شهید سعید سامانلو
به امید ظهور امام زمان (عج)
ارسالی از اعضای کانال خادم الشهدا
https://telegram.me/joinchat/BUoPxDvi9Qkf39zYYrvtNQ
- ۹۵/۰۶/۰۸