خاطره ای از دو شهید
کلنا عباسک یا زینب سلام الله علیها
مهدی مجروح شد....پاش کوتاه شد اما شهید نشد....بردنش بیمارستان...بیقراری میکرد..غذا نمیخورد...با کسی حرف نمیزد...همش میگفت من جاموندم منو جواب کردن...
شهید محمودرضا بیضایی گفت: بیاید شیفتی هر شب یدونمون پیشش بمونه هواشو داشته باشه...
اون شب نوبت من بود یه دفعه شهید محمد حسین مرادی در اتاق بیمارستاو باز کرد اومد داخل....
تا اومد توو طبق عادت چن تا تیکه انداخت من خندیدم.
اما مهدی شروع کرد به گفتن که آره محمدحسین من جواب شدم..چرا شهید نشدمو فلان......
شهید محمدحسین مرادی جواب داد :
الان آقا گفته نباید شهید بدیم باید اونارو تارو مار کنیم....تو حالا حالا ها باید بری سوریه بیای نه اینکه شهید بشی...
بعدم.رو کرد به من گفت: چیزی نخورده گفتم نه!!خلاصه رفتیم سراغ یخچالو یه پاتک زدیم....هرچی بود اوردیم با خنده گفت:
من میخورم تو هم بخور که مهدیم بخوره......
مهدی هم روحیه گرفتو اروم شد....
تا اون روز کسی نتونسته بود مهدیو آروم کنه یا چیزی بهش بده بخوره...اما محمدحسین با حرفاش ارومش کردو کلی خندوندش....
نقل از دوست شهید
شهید محمود رضا بیضایی
شهید محمدحسین مرادی
@Shohadaye_Modafe_Haram
- ۹۵/۰۱/۱۳