خاطره ای از شهید حجت.....
خبر رسید که کیف و لوازمای شهید حجت رو یکی از دوستاش داره میاره. خیلی خوشحال شدم و از طرفی دلهره و اضطراب شدیدا به سراغم اومده بود. میدونستم که با اومدن لوازمای داداش موجی از غم و فراق تمام وجود خونه رو فرامیگیره. خونه مادر تا دیروقت منتظر بودیم و چشم براه. بالاخره پاسی از شب بود که صدای یه موتورسیکلت اومد مطمئن بودم خودشه و به سمت در رفتم. بله خودش بود...!
یه کوله و یه کیف ولوازمای شهیدحجت...
انگار خود شهیدحجت هم اومده بود کاملا وجودش رو احساس میکردم ...
اما باورش برای همه سخت بود و غیرقابل قبول.....
مادرم یکی یکی لوازمای شهید رو در میاورد و میبوسید و اشک میریختیم که بین لوازمای شهید مقداری برگه بیرون اومد که نظر همه رو به خودش جلب کرد...
کاغذای باطله و تبلیغاتی بود که هرچه زیر و رو کردم ارتباتشون رو با شهید نفهمیدم....
بعدها متوجه شدم شهید کاغذهای تبلیغاتی و باطله رو جمع میکرده و از اونها به عنوان برگه یادداشت استفاده میکرده.....
با اطمینان میتونم بگم کسی رو سراغ ندارم که شهید حجت رو به خوبی شناخته باشه..
.
- ۹۴/۱۲/۰۳