خاطره ای از شهید حمید اسداللهی
بسیجی شهید حمیدرضا اسداللهی:
بسم رب الشهدا
شب قدر 19 رمضان رو باهم مسجد بودیم و اعمال انجام داده بودیم...
نزدیکای ظهر بود که برای کاری اومدم دم مسجد دیدم حاج حمید و پسرعموش حسن وایسادن.
سلام و علیکی کردیم و گفتم اینجا چکار میکنید؟
گفت داریم میریم یه جای خوب ، میای؟
گفتم خیره ان شالله ! کجا؟
گفت سوال نکن اگه میای روشن کن موتورو دنبال ما بیا...
منم راه افتادم دنبالشون ...
مسیرو دنبال کردم تا نزدیکای خیابان فلسطین تازه دوزاریم افتاد اون جای خوبی که میگفت کجاس...
برای خوندن نمازظهروعصرپشت سرآقا رسیدیم بیت رهبری ، گفت واقعا حیفه این نماز ظهر های ماه رمضان رو آدم به امامت نائب امام زمان از دست بده ...
بعد از خوندن نماز و خارج شدن از بیت ، گفت بریم من این کوچه بغل یه کاری دارم.
دنبالش رفتم ... رفت دفتر سوالات و وجوهات شرعی بیت...
رفتیم طبقه بالا و با بنده خدایی که اونجا مسئول بود یه چند دقیقه ای صحبت کرد و مبلغ خمس رو محاسبه کردن و پرداخت کرد و اومدیم بیرون....
بهش گفتم این همه وقت برا خمس دادن هست ... حتما باید الان با زبون روزه توی این گرما مارو اینهمه معطل
می کردی...
گفت ببخشید ولی دلیل داشت!
گفتم چه دلیلی؟
گفت امروز روز قدر هست و توی این شب روز به گفته بزرگان هر عمل خیری هزار برابر محاسبه میشه منم خواستم خمس اندکی که پرداخت میکنم با فرمول امشب هزار برابر محاسبه بشه ...
اینو که گفت واقعا تعجب کردم که برای این مسائلش هم فکر کرده بود...
دوروز بعد بدون اینکه بهش بگم اومدم بیت و بعد از نماز ظهر رفتم و سال خمسی تشکیل دادم ...
بعد از شهادت و اتفاقات بعدش بود که فهمیدم برای لحظه لحظه و مورد به مورد زندگیش فکر میکرده و ... لایق شهادت بود.
- ۹۵/۰۴/۰۶