خاطره ای از شهید حمید قاسم پور 2
قرار بود ۳نفر نیرو از گردان ما به عنوان فرمانده گروهان به گردان عمار برود به خاطر یه سری مسائل و حرفها فرمانده گردان گفت میخواهم نیروهایی به گردان عمار بفرستم که به اندازه چندنفر کار کنند.
چون وضعیت گردان عمار زیاد خوب نبود باید تقویت میشد.
چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودند و نظر دادند نام اولین کسی را که همه برای فرستادنش به گردان عمار به میان آوردند حمید بود.
دلیل همه این بود که حمید به انداز۵نفر کار میکند و توانایی دارد.
وقتی هم رفت همینگونه بود به اندازه چند نفر کار میکرد باید از خستگی بیهوش میشد والا برای استراحت نمیرفت.
اومده بود آموزش اما اسمش تو لیست نهایی نبود
تو راه از شیراز که به سمت تهران میرفتیم یکی از دوستان بهش گفته بود برو فلان رستوران سفارش غذا بده
وقتی رسیدیم دیدیم حمید در رستورانه گفتم تو کجا بودی
اولش فک کردم قرار بوده بیاد اما بعدفهمیدم طلبیده شده تا تو مسلخ عشق جانش رو تقدیم کنه
فهمیده بود این نیروهااعزامن اومد پیش حاجی اصرار کرده بود که منم میام
تو همون چند دقیقه رفته بود خداحافظی و...
حاجی هم بهش گفت بیا اما اگر قبول نکردن با خودت
2 روز بعد از ما اومدن منطقه با چند نفر دیگه.
[Forwarded from شیخ عمار محمدی]
ما دو تا تو گردان عمار از یه استان بودیم کسی رو نمیشناختیم همه جا باه هم بودیم غذا استراحت کار و...
خیلی به هم وابسطه شده بودیم
اصلآ فکر نمیکردم شهید بشه برام غیر قابل باور بود
اولش که فرمانده گروهان بودیم
بعدش من شدم جانشین گردان حمید شد مسئول اطلاعات وعملیات
واقعآ شوری داشت برا کار کردن
خستگی حالیش نبود
صبح و ظهر و شبم اذان میگفت
یه دفترچه داشت که کاراش رو توش مینوشت اما از وقتی شد مسئول اط و عملیات دیگه وقت نمیکرد بنویسه
یکی از خاطراتش رو که بهم گفت بعد از شهادتش تو دفترچش خوندم ترک دادن 3 نفر از بچه ها بود که سیگار میکشیدن
اونم با یه ترفند خاص
برام جالب بود
- ۹۵/۰۵/۲۷