خاطره ای از شهید دهقان امیری ۳
چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۵۹ ب.ظ
در یکی از سفر های راهیان نور، کنار یک پاسگاه پلیس در بیابانی خلوت توقف کردیم و چادر زدیم.
همه داخل چادر خوابیدیم اما او بیرون خوابید.
نیمه شب از صدای نفس های عجیبی از خواب پریدم و نگران شدم، لای پرده چادر را کنار زدم و دیدم که سگی عظیم الجثه با دهانی باز که نفس نفس میزد بالای سر محمدرضا خم شده و با چشمانش به صورت او زل زده است،
محمدرضا بیدار بود اما از ترس جنب نمیخورد، آن لحظه تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود چند بار پشت هم دست بزنم، سگ از صدای دست زدنم ترسید و رفت.
وقتی اوضاع آرام شد مرا صدا زد و به سمتم آمد و با حالتی بهت زده میگفت که آن سگ چه از جانش میخواسته که آن طور به او خیره شده بود.
| نقل شده از مادر شهید
🍃📚| @shahid_dehghan
- ۹۷/۰۶/۲۱