خاطره ای از شهید شیخ محمد پورهنگ
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
ایستاده بودم میان یک صف طولانی. میان زن ها و مردهایی که از چهره شان شوق سفر را می خواندم. همه جور آدم توی صف بود. بعضی با بچه هایشان آمده بودند، بعضی ها خانوادگی اما من تنها بودم. حس عجیبی داشتم. شوق و اضطراب در هم آمیخته بود توی قلبم. سر چرخاندم دنبالش. پشت سرم نبود. انتهای صف را نمی توانستم ببینم. روبرویم اما فاصله زیادی نمانده بود تا کشتی ای که باید سوارش می شدم. چشمانم هر سو به دنبالش می دوید. ناگهان دیدمش. یک پیچ بین ما فاصله بود. جلوتر از من توی صف ایستاده بود و مرا صدا می زد. برایم دست تکان داد.
گفتم: صبر کن من هم بیایم که با هم برویم.
گفت: خودت که داری می آیی. بیا من منتظرت هستم.
صف جلوتر می رفت و همه یکی یکی سوار کشتی می شدند که عازم بود. بین ما اما همان فاصله بود. یک پیچ...
درست چند روز قبل از اینکه سفرمان قطعی شود، این خواب را دیدم. برایش که تعریف کردم، خوشحال شد و گفت: ان شاالله کارهای شما هم هماهنگ می شود و به زودی می آیید زیارت.
گفتم: پس آن پیچ فاصله ای که بینمان بود چه؟
سکوت کرد و چیزی نگفت اما من حالا تعبیرش را خوب می دانم...
https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg
- ۹۵/۱۰/۰۵