خاطره ای از شهید صدرزاده ۵
اصلا آدمی نبود بخواد به کسی فقط تذکر لفظی بده
یادمه یه روز با فاطمه توی بازار رفته بودیم برای خرید فاطمه بهانه عروسک باربی گرفت من عصبانی شده بودم میگفتم نه.
تا من رفتم دوتا مغازه اونطرف تر دیدم براش خریده نمیدونستم چه کنم
چون یکی از قوانین خونه این بود جلوی فاطمه نباید به برخورد و رفتار هم اعتراض میکردیم.
خلاصه با ایما و اشاره گفتم چرا خریدی
وقتی سوار ماشین شدیم به فاطمه گفتن بابایی میره سوریه برای چیه
فاطمه گفت با آدم بدا بجنگی
گفت چرا
گفت چون نیان منو اذیت کنن
بعد شروع کرد
که میدونی بابایی آدم بدا این عروسکها رو درست میکنن که دخترای گلی مثل فاطمه عزیزبابا رو بد کنن
فاطمه گفت چطور
مثلا بهش یاد بدن بلوزای اینطوری که تنگه وآستین نداره بپوشن موهاشون اینطوری کنن و روسری نداشته باشن و کفشاشونُ پاهاشونُ اینطور کنن
چون خوب میدونن اگه فاطمه ی بابا دختر با حجابی نباشه .....
بعد به من گفتن حالا مامانِ فاطمه بیا با هم سه تایی برای عروسکا چادر بدوزیم
ما حتی نرسیدیم چادر بدوزیم چون اون عروسک فقط باز شد، فاطمه حتی یک بار باهاش بازی نکرد
یا دوستشون تعریف میکرد میگفت توی منطقه یه روز دیدیم روی در نیرو انسانی زده بدون هماهنگی وارد نشوید
میگفتن من عصبانی شدم که چرا اینکار رو کرده.
گفتم سید ابراهیم تو فرماندهی نباید اجازه بدی
میگفت سید ابراهیم با خونسردی کامل گفت هیچی نگو.
رفتیم اتاق گفت یه برگه بردار روش بنویس اتاق فرماندهی نیاز به هیچ هماهنگی نیست
در هر ساعت از شبانه روز بدون هماهنگی وارد شوید
دوستشون میگفت ظهر که داشتیم میرفتیم بیرون، کاغذ روی در اتاق نیرو انسانی نبود.
- ۹۶/۰۱/۱۴