خاطره ای از شهید محمد اسدی 2
دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۲ ب.ظ
نیمه شب بود دیدم غلامعباس نیس رفتم دنبالش دیدم بیرون داره گریه میکنه رفتم پیشش گفتم دلاور چرا گریه میکنی یکم که آروم شد بهم گف حاجی دلم میسوزه بعضی از بچه هایی که اومدن مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها شدن موسیقی گوش میدن گفتم حاجی خودشون میدونن و خداشون.
بهم گفت نه حاجی ما مسئولیم شاید ما کم کاری کردیم بعدشم اینا بچه های حضرت فاطمه سلام الله علیها هستن ما وظیفه داریم اون شب گذشت صبح که شد دیدم غلامعباس از یکی از بچه ها پول گرفت و زنگ زد به خانواده اش که اون پولو به حساب کسی که بهش داده واریز کنن بعدش رفت تو شهر نیرب و چندتا فلش خرید و توش مداحی ریخت و به بچه ها گفت اینم هدیه ی من به شما مدافعان حرم بچه ها از این به بعد به جای آهنگ مداحی گوش کنین....از اون روز به بعد همه ی بچه ها مداحی گوش میکردند.
- ۹۵/۰۵/۱۸