خاطره ای از شهید محمد حکیمی
روز عید قربان بود، و منو چند تا از بچه های زرهی (نفربر) فاطمیون که یکیش خودم بودم (روح الله) شب گذشته با اصرار امدیدم خط و محمد حکیمی بادیگارد فرمانده زرهی بود.
منو دو تا از بچه های نفربر که با هم آموزش های نفر بر مون تمام شده بود با هم توی خط بودیم اما داخل نفربر های سوریه ها که سه یا چهار تا بود ما داخل دو تا شون جدا شده بودیم و بنظر میرسد از بچه ها نفربر های فاطمیون خوششون نمیامد من که کوچک تر بودم با …… بودم و یکی از بچه ها بایکی دیگه تونفربر بعدی بود تا این که بیسم ما صدا زد برید جلو و اون خانه که جلوش خاک ریز زده شده رو بزنید، منو …… با نفربر میخاستیم بریم جلو که راننده مون سوری بود و حرف های ما رو متوجه نمی شد تا این که از بیسم دستی که هم راه رفیقم بود با بیسم فرمانده ارتباط برقرار کردیم و جریان رو گفتیم و با یک فرکانس جدید داخل نفربر ارتباط مون برقرار شد و مشکلات مون با راننده درست شد منم که فرمانده نفربر بودم به راننده آدرس میدادم و رفتیم جلو اون خانه رو زدیم دو تا گلوله شلیک کردیم که از داخل بیسم ها سروصدا بلند شد و متوجه نمیشدیم که چی می گفتند و سریع برگشتیم عقب و پیاده شدیم و نفربر دوم هم آمد عقب رفتیم جای فرمانده و گفتیم چی شده گفت نیروی های سوری از اینکه شما با نفربر ها شو شلیک کردید ناراحت شدند و میخاند که سوار نفربر ها نشید منم به فرمانده گفت ما قرار بود بیایم خط که امدیدم برای ما فرقی نداره که با چی بجنگیم کلاش باشه یا هواپیما فرقی نمیکنه و فرمانده دستش رو روی سرم کشید و گفت شما هم مثل محمد حکیمی با من باشید. سه نفر با من باشید و نقش بادیگارد رو امروز با من داشته باشید من و یکی از بچه ها گفتیم باشه اما یکی از بچه ها ناراحت بود که چرا این سوری ها نمیزار با نفربر کار کنیم. و هر جا فرمانده بود ما سه نفر هم بودیم اما یک از بچه ها خیلی ناراحت بود. و گذشت تا ساعت 9:45 صبح همین هودود بود که فرمانده گفت بچه ها بیاید میخایم بریم داخل کوچه رو نگاه کنیم و تانک ها رو ببریم جلو و ما با محمد حکیمی رفتیم جلو و نگاه کردیم با فرمانده و بر گشتم عقب و فرمانده گفت نه فعلا تانک ها همین جا باشه بهتره
بیست دقیقه یا نیم ساعت گذشت و محمد حکیمی گفت فرمانده دوباره بریم این کوچه رو نگاه کنیم فرمانده گفت نه فعلا نمیخاد. محمد دوباره گفت آخه بچه ها دیشب پوشت خاک ریز ها چهار تا یا پنج تا رو گشتند و فرمانده گفت نه، ده یا پنج دقیقه نگذشته که فرمانده به محمد حکیمی گفت به بچه ها بگو بیاد بریم کوچه رو دوباره نگاه کنیم محمد به من گفت روح الله به بچه ها بگو بیا میخایم بریم دوباره کوچه رو نگاه کنیم کسی نباشه. توی این موقع من اسلحه ام از دستم شل شد و خودمم به هیچی فکر نمیکردم و بی خیال از همه چیز شده بودم و به محمد گفت باشه الان میرم صدا میزنم بچه ها رو رفتم به سمت بچه ها گفتم بیاید و یکی آمد و اون یکی که ناراحت بود و گفت من نمیام برای چی بیام این ها که نفربر رو نمیده. از توی کوچه صدا میزد منو یکی یا به من میگفت بیا بیا بیا کوچه به من میگفت. و این رفیقم ناراحت بود خیلی و یک گوش نشست بود گفت نرو روح الله گشت میشی و خودشم نیامد منم سریع رفتم اما به هیچ فکر نمیکردم و همین طور کوچه بهم میگفت بیا بیا من مونده بود چی شده چرا من این طور شدم یک دفعه
و سریع رفتم جلو تر از رفیقم اولین نفر فرمانده بود و دومین نفر محمد حکیمی و سومین نفر من چهارمین نفر رفیقم که با فاصلهای دو متری با هم حرکت می کردیم. تول کوچه 15 تا20 متربود و ارز کوچه 5 متر داخل کوچه جای برای پناهگاهی نبود بجوز 3یا4 متری سر کوچه منم به هیچی فکر نمیکردم تا این که رفیقم صدا زد روح الله چرا این طوری شد روح الله درست بگیر اسلحه تو اینجا خط مقدم حواست کجاست منم چیزی نگفت و باخودم گفتم اگر دشمن شلیک کرد برم داخل اون پناهگاهی سر کوچه داشتیم میرفتیم جلو که فرمانده رسید سر کوچه و با صدای بلند گفت برید تک تیرانداز هست اینجا دست چپش رو بالا بورد و گفت برید عقب که تک تیرانداز ها زدند دستش رو منم رفتم به سمت جلو که یک تیر از بالای سر رد شد که مو های سرم یه کمی سوخت و گفتم برم جلو داخل پناهگاه که تیر دومم از بقل گوش سمت راستم رد شد و سریع خودمم رو پرتاب کنم داخل پناهگا که روی هوا بودم تیر سومم به هم اصابت کرد و از شانه راستم خود و از کتف سمت چپم بیرون رفت و من با خودم فکر کردم که تیر خورده به سرم و شهید شدم و خیلی توی دلم خوش حال بودم و با خودم گفتم بی بی زینب منو به این زودی قبول کردی و سریع اشهد م رو گفتم و یک چیزی از بدنم جدا شد و سریع برگشت من افتادم رو زمین چشم هامو باز کردم و فقط و فقط صدای گلوله میامد و بچه ها صدا میزد روح الله جواب بده.
من داخل کوچه بودم دشمن تیر اندازی می کرد خیلی و من چشم هام کم کم بست می شد که یک نفربر آمد که منو ببره اما یک شلیک کرد و رفت سریع عقب. من یک پام بیرون بود فرمانده می گفت روح الله شهید شده و محمد حکیمی گفت من میرم میارمش اگر تک تک هم بشم و بچه صدا میزد روح الله یک نشانی یا الامت بده تا ما بفهمم که زنده استی منم هر کاری میگردم نمیشه و هر لحظه حالم بد می شد که دیدم محمد داره تیر اندازی میکنه و داره میاد جلو من تعجب کردم گفتم نفر بر رفته عقب محمد با چی داره میاد پیش من آنقدر تیر اندازی می کرد دشمن که نگو محمد میاد جلو و رسید بالا سرم و گفت روح الله زنده استی گفتم اره فقط آب میخام گفت اگر آب بخوری حالت بدتر میشه منو کشید عقب پشت دیوار و گفت من میرم کمک میام زود میام سرش رو برد جلو که تک تیرانداز زد از جلوی صورتش رد شد سریع عقب آمد گفت از اینجا نمیشه بری من از پشت میرم خانه ها میرم کمک میارم دو دقیقه طول نکشید که دیدم حمید حسینی آمد با محمد حکیمی و منو حمید پوشش کرد و محمد در و دیوار خراب میکرد و تیر اندازی میکرد منو میکشید عقب و من الان زنده هستم حمید حسینی و محمد حکیمی شهید شودند.بله فاطمیون شیر مرد دارد بخدا فرشته دارد فاطمیون . این رو هم بکم که محمد حکیمی کسی بود که ابو حامد رو هم نجاد داده بود موقع که تیر خورده بود و چند بارجان فرمانده ها رو نجات داده بود.
- ۹۵/۰۳/۱۰