خاطره ای از شهید مرتضی عطایی۳
اسفند نودو چهار بود که ابوعلی از مرخصی برگشت و شد مسئول محور خانطومان که انصافا کارش درست بود و واقعا مدیر ....منم کارم تخریب بود و با دوستان در محور ابوعلی میچرخیدیم و مهمات عمل نکرده را جمع میکردیم تا تو دست وپای رفقا نباشه و خطری تهدیدشون نکنه ....ما صبح رفتیم تا غروب تقریبا سی عدد کپسول و یک بیست تا خمپاره عمل نکرده جمع کردیم و همشون رو گذاشتیم کناری تا فردا با هماهنگی ف تیپ انفجار بزنیم ....فردا با ماشین رفتم دیدم از مهمات خبری نیست.
خسته و کوفته در حال برگشت به مقرمون بودم گفتم بذار برم پیش ابوعلی یک گلویی تازه کنم. جاتون خالی یک چایی توپی با جواد محمدی و ابوعلی خوردم اومدم بیرون دیدم جواد و ابو علی خیلی مشکوک میزنن دارن در گوشی حرف میزنن میگن زود ماشینو ببر .من شنیدم در حال خداحافظی خیلی ماهرانه رفتم سمت ماشین ابوعلی که یک دوکابین سفید بود دیدم پر باره و روی بار پتو کشیده بود ....جواد صدام زد بیا کارت دارم گوش نکردم پتو رو زدم کنار نزدیک بود از ترس سکته کنم یا خدا هرچه که ما گم کردیم اینجا بود به ابو علی و جواد نگاه کردم دیدم از خنده غش کردن .این بزرگواران تمام مهمات عمل نکرده من رو کش رفته بودم منم دست بر قضا سر قرار رسیدم مچشون رو گرفتم و چند روز بعد انتقام گرفتم با فتیله .
- ۹۵/۰۷/۲۶