خاطره ای از شهید مهدی صابری (3)
خاطره ای از شهید "مهدی صابری" به روایت خواهر "شهید
"پدر" باغبان بودن،من و "مادر" و "پدر" برگه ی زرد آلو درست میکردیم،یه سری رو برده بودیم رو پشت بوم برای خشک شدن.
مشغول کارمون بودیم که با صدای گریه ی "مهدی" به خودمون اومدیم صدا رو دنبال کردم و "مهدی" رو دیدم که بالای پشت بوم دستاش پر از برگه هستش و چون نمیتونه بیاد پایین داره گریه میکنه.
"مادر" منو کنار زد و از نردبان بالا رفت، زد پشت دست "مهدی" و برگه ها ریخت زمین.
"خدا" بهمون رحم کرده بود که دستاش پر بود و نمیتونست بیاد پایین وگرنه "خدا" میدونست چه اتفاقی بدی می افتاد اگر متوجه نمیشدیم.
اینم یکی از شاهکارهای داداش "مهدی" در دوسالگی که تونسته بود تنهای از نردبان بره بالا روی پشت بوم!!!
شادی روح "شهدا" صلوات
شـــــهـــــیـــــد مـــــهـــــدی صـــــابـــــری
https://telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVJlISmZRYZ3ZA
- ۹۵/۰۱/۲۶