خاطره ای از شهیـــــد پورهنگ
بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداء
خاطره شهیـــــد
داستانی رو که میخوام بگم مربوط به دو سه سال پیشه
حاج محمد تازه اومده بود تو پروژه.
خیلی با بچه ها قاطی میشد ولی من هنوز باهاش صمیمی نشده بودم.رفته بود روی مخم که این روحانی چی داره که اینقدر باهاش گرم و صمیمی میشن...
یه روز که حاج محمد که حالا امام جماعت مسجد هم شده بود و همه نسبت بهش ارادت خاصی داشتن بعد از نماز اومد توی صف غذا که دید مسئول غذاخوری دوتا کارگر که لباسشون کثیف بود رو توی سالن راه نداد.حاج محمد این صحنه رو دید. هیچی نگفت. مسئول سالن غذای اون کارگرا رو ریخت توی ظرف یکبار مصرف و گفت برید بیرون سالن زیر سایه بنشینید و غذاتونو بخوریدنوبت حاجی که شد به مسئول غذاخوری گفت میشه غذای منم توی ظرف یکبار مصرف بدین و غذاشو گرفت و رفت سوپری نزدیک پروژه سه تا نوشابه هم گرفتاومد با همون لباس بدون توجه به دور و اطرافش نشست با اون کارگرا غذاشو خورد.
البته بماند که وسط غذا همش با اون کارگرا شوخی میکرد تا کار مسئول غذاخوری از یادشون بره.
تمام این مدت من حاجی رو زیر نظر گرفته بودم.همین حین بود که دوستم اومد. بهش گفتم این مرد زمینی نیست.دیر یا زود میپره. خندید و گفت تو دیوانه ای.
راست میگن فرشته ها روی زمین موندگار نیستن.
حاج محمد یه مرد به معنای واقعی مرد بودحیف که لیاقت با ایشان بودن رو زیاد نداشتم.ولی توی همین مدت کم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم.تجربه ای به اندازه یک عمر...
ارسالی همکار شهید
https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg
- ۹۵/۱۱/۲۳