روایتی از شهادت «حاج حمید مختاربند» از زبان همرزم شهید- قسمت دوم
حاج حمید مسئول تدارکات و پشتیبانی قرارگاه شد ولی هر چند وقت یکبار میآمد و میگفت من رزمنده جنگم و پشت جبهه نمیتوانم کار کنم. میخواست رو در روی دشمن بجنگد به همین خاطر علاوه بر مسئولیت مالی، فرمانده محور عملیاتی شد. محور حاج حمید یکی از قرارگاههای ما بود که حدوداً یک کیلومتر با دشمن فاصله داشت. هم محور را اداره میکرد و هم مسئولیت مالی کل قرارگاه را به عهده داشت.
یک روز درگیری در محورهای دیگر پیش آمد و دشمن میخواست عملیات کند ما به آنجا رفتیم و حدود 24 روز با دشمن درگیر بودیم. موقعیتی پیش آمد و یکی از گردانهای وی را برای درگیری به خط بردم ولی به خودش اجازه ندادم چون میدانستم اگر جلو برود شهید میشود. یکی دو بار تلفنی با من حرف زد و اعتراض میکرد و میگفت: من مثل پدر این نیروها هستم چرا اجازه نمیدهی پدر به بچههایش سر بزند؟
من به ایشان اجازه دادم فقط یکشب به آنها سر بزند و سریع او را برگرداندم و خدای عالم شاهد است میدانستم اگر بماند شهید میشود. ایشان چنان حماسی و عاشورایی و غیرتمندانه به دل دشمن میزد که اصلاً معلوم نبود فرمانده است یا سرباز. چند روز گذشت درگیری سختتر شد و من مجبور شدم گردان دوم را هم ببرم ولی باز به خودش اجازه ندادم همراه آنها برود. دوباره تلفنی با من تماس گرفت و برای جلورفتن شروع به التماس کرد و آخرهای صحبتهایش گریه کرد.
خلاصه وقتی به محور رسیدیم مستقیم پیش بچهها رفت. دو شب پیش بچهها بود. مثل مادری که نگران بچههایش باشد تا صبح بیدار بود و بالای سر بچهها راه میرفت.
یک روز در این فاصله من به عقب برگشتم تا مرا دید یقهی مرا گرفت و گفت: چرا نمیخواهی من عاقبتبهخیر شوم؟ چرا نمیخواهی من به سعادت برسم؟ بر من منت گذاشتی و مرا تا اینجا آوردی چرا نمیگذاری من بروم و کارم را انجام بدهم؟ و باز هم چشمانش پر از اشک شد. من هم مجبور شدم به وی اجازه بدهم. آنچنان ذوق و شوقی پیدا کرد برای رفتن که ظرف دو دقیقه آماده شد.
با خوشحالی میخندید. مرا محکم بغل کرد و بوسید و گفت: نمیدانی چه لطف بزرگی در حق من کردی.