خاطره ای به روایت همرزم شهید عبدالله قربانی
دهم دی ماه نود و چهار /خانطومان
مصادف با شب جمعه شب زیارتی ارباب بی کفنمان حسین ع .
وقتی رسیدم موقع نمازجماعت مغرب و عشا برپا بود . باز هم فجر و کمیل بهم گره خورده بودند .
بعد از نماز با لبخند همیشگیش نگاهش را به من دوخت و گفت :
"انتقام حرم زینب و من میگیرم ."
از فرط سرما دور آتش نشسته بودیم عبدالله هم شدیدا سرمایی طوری که وقتی می خواست بخوابه با کلاه و دستکش می خوابید .
گفت :حالا که اومدی یه کمیلی برامون بخون . کمیل علی رو زمزمه کردیم و هرکس یه حال و هوایی داشت . دعا تموم شد یه دفعه دستش رو دور گردنم انداخت و گفت فلانی آبادی هستی و منم یه چیزی پروندم . ازم سوال کرد دلت می خواد شهید بشی منم با غرور گفتم از خدامه (اصلا من خودم رو لایق شهادت میدونستم و ادعایی داشتم و من بگو بودم) ازش همین سوال رو پرسیدم دستش و از دور گردنم برداشت ، سرش رو پایین انداخت و یواش گفت: " لیاقت میخواد ".
دیگه باید می رفتم اون شب هم ، شب شلوغی بود ، از یطرف یگان همجوارمون عملیات داشت و تو خط خودمون هم احتمال پاتک م یرفت.
شب سختی بود ولی بالاخره تموم شد صبح یازدهم دی ماه94 رسید هوا ابری بود .ساعت حدود 7:30 بود که خبر شهادت عبدالله بهم رسید . تموم این چهل روز مثل برق از جلوی چشمام در حال عبور بود تا اینکه به آخرین لحظه ای رسید که دیده بودمش . همین دیشب بود و آخرین حرف عبدالله
"شهادت لیاقت میخواد"
دنیا دور سرم می چرخید . اینبار من سرم و پایین انداختم عبدالله راست می گفت ، شهادت لیاقت می خواست که من نداشتم . دلم به حال بدبختی خودم سوخت و برای خود بی لیاقتم گریه کردم .
اونجا بود که معنی این ابیات رو فهمیدم :
ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان ، صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
گلستان خاطرات شهدا...!
کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه
https://telegram.me/Modafean_saveh
- ۹۵/۱۰/۱۲