خاطره دوست شهید احمد عطایی از او بخش ۲
ناهار را با خانواده می خورد
معمولا ناهار را از بیرون برایمان سفارش می دادند. اما احمد آقا برای ناهار به خانه می رفت. کلا به همسر و فرزندانش خیلی اهمیت می داد. دو تا پسر به نام های محمد علی و محمد حسین داشت. خیلی به محمد علی علاقه مند بود می گفت از اینکه به او غذا می دهم و لبخندش را می بینم خیلی لذت می برم. حتی وقتی غذای بیرون می خورد برای خانواده اش همان را می خرید. می گفت در روایات این مسئله اخلاقی تاکید شده است. در این مدتی که پیش او کار کردم مونتاژ مهتابی، نقشه کشی و تمیزکاری را از او یاد گرفتم. خیلی با دقت کار می کرد و معتقد بود چون برای مسجد کار می کند باید زحمت بیشتری بکشد. با وجود اینکه پول نمی گرفت با جان و دل کار می کرد.
صلوات خاصه حضرت زهرا(س) در قنوت
ارادت عجیبی به حضرت فاطمه(س) داشت همیشه در قنوت صلوات خاصه حضرت زهرا(س) را می خواند وقتی شهید اکثر رفقایش که با او هم سن و سال تر بودند می گفتند خیلی دست به خیر بود. کلا اگر کسی نیاز مالی داشت دریغ نمی کرد حتی گاهی پیش می آمد که قرض می کرد و به دوستانش و کسانی که نیازمند بودند کمک می کرد حتی گاهی آن را می بخشید. وقت رفتن به بچه های مسجد گفته بود یکی جایی در بین تصویر شهدای مسجد برایم خالی کنید.
آخرین بار
آخرین باری که حاج احمد را دیدم کار مسجد کمی ناقص بود اما او باید می رفت، می خواست لحظات آخر کنار خانواده اش باشد.
در آن روز کلی کار کرده بودیم و حسابی خسته شدیم؛ وقتی داشت می رفت رو کرد گفت: من می روم یکی دو ماه کنار خانواده ام باشم. دوباره می آیم بقیه کارها را انجام بدهیم. در این مدتی که این جا کار می کردم بچه ها خیلی در خانه تنها بودند می خواهم کمی به خانواده ام برسم اما سه یا چهار روز بعد بچه ها گفتند به سوریه رفته است.
خبر شهادت
نشسته بودم پای کامپیوتر که برایم پیامی آمد؛ اولش اهمیت ندادم و گفتم چیز مهمی نیست، تبلیغاتی است. ولی بعدش گفتم شاید یک نفر کار مهمی داشته باشد.
پیام را که باز کردم این متن را دیدم: «پاسدار رشید اسلام و مداح اهل بیت مدافع حرم حضرت زینب(س) برادر بسیجی احمد اعطایی در سوریه به شهادت رسید اخبار برنامه ها متعاقبا اطلاع رسانی می شود.»
اول تعجب کردم، بعد خندیدم، بغض کردم و آماده شدم که به مسجد بروم. وقتی وارد مسجد شدم و عکس اش را روی در و دیوار مسجد دیدم بغضم ترکید، نمی دانستم چه بگویم. پاهایم سست شده بود و نشسته بودم رو پله های جلوی در مسجد و زار زار اشک می ریختم. نفهمیدم چطور وارد زندگی ام شد، اما بعد از رفتن او خوب فهمیدم چه نقش بزرگی در زندگی من داشته است.
خوب فهمیدم که همیشه نباید حرف زد، یک جاهایی هم باید عمل کرد الان با گذشت روزها هنوز هم نتوانستم جای خالی اش را با چیزی عوض کنم.
- ۹۴/۱۰/۲۰