خاطره مادر شهید حامد جوانی از او
بسم رب الشهدا...
تقریبا پنج، شش ماهه بود تازه دندان های اش در آمده بود. او را خواباندم تا سریع از نانوایی سر کوچه نان بخرم.
موقع برگشت به خانه یکی از همسایه ها سر راهم را گرفت و شروع کرد به صحبت کردن، کمی طول کشید. ولی اطمینان داشتم که حامد به این زودی ها بیدار نمی شود ولی یک لحظه غوغایی شد در دلم زود خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.
در را که باز کردم، دیدم حامد سر و رویش خونیست و گریه می کند. به قدری سرش را به نرده ها زده بود که تمام دندان های جلو شکسته بود. آرام اش کردم و از آن روز دچار دغدغه و نگران چند ساله ی او شدم که تا هفت سالگی بدون دندان چگونه قرار است غذا بخورد؟!
تقریبا یک ماه نشده بود که روزی دیدم دندان های دیگری شروع به رشد کردن. خیلی متعجب بودم و باور نمی کردم دندان های شیری که فقط یک بار در می آید چطور شده که برای حامد مجددا شروع به رشد کرده است...
اما الان حکمت خدا برایم روشن شده
وقتی خدا کسی را انتخاب میکند، توجه ویژه ای نیز به او دارد.
راوی مادر شهید حامد جوانی
- ۹۴/۱۱/۰۹