خاطره یکی از دوستان شهید عطایی
دو سال پیش در یک دوره مربی گری و باز آموزی مربی ها بود در مشهد. یک جوان بسیار آروم که دستشو بسته بود.گویا زخمی شده بود. خیلی آرام و متین .چند روز گذشت اساتید میومدن درس میدادن. یکی از اساتید که درس جنگ نا متقارن درس میداد می خواست شروع کنه چشمش به مرتضی افتاد گفت تا وقتی استاد جنگ آقا مرتضی اینجا هست من حرفی ندارم برا گفتن. آقا مرتضی با همون متانت سرشو انداخت پایین گفت شما استاد مایی. تازه از صحبت های استاد فهمیدیم مرتضی کیه. جذب اخلاق و مرام مرتضی شدم اون دو روزی که اینجا بودیم کلی با آقا مرتضی صحبت کردیم. تو زندگی ما ای کاش های تلخی هست که داغش همیشه به سینه هست اون روز این داغ به دل من موند ای کاش باهاش می رفتم. روز آخری بهم گفت میایی باهام بریم منم گفتم خیلی دوست دارم ولی دارم استخدام میشم و کارهای استخدامی رو دارم انجام میدم.مرتضی گفت پس بعدا حتما بیا که بی بی زینب مثل شماها رو لازم داره. این گذشت......
عرفه کربلا بودم دعای عرفه رو در سرداب حضرت عباس خوندیم یه حال عجیبی داشتم خیلی لذت بردم.ظهر اومدم .تو خبرها خوندم که مرتضی شده شهید عرفه.تا شب گریه کردم و مدام میگفتم ای کاش ای کاش.....
از کربلا برگشتم رفتم سر مزارش. بازم کلی حسرت خوردم ولی دیگه دیر بود .چند ماه گذشت دختری رو بهم معرفی کردند برا ازدواج. در صحبت هایی که با هم داشتیم اون دختر خانم بهم گفت شهید عطایی رو میشناختی؟ من تو گروهش بودم یه بارم باهم صحبت کردیم برام آرزوی خوشبختی کرد. بهش گفتم ماجرا رو .دوتایی مون بهت زده مونده بودیم .حالا دیگه مرتضی در زندگی ما دوتا جایگاه والایی داره قراره آینده که رفتیم خونمون عکس مرتضی رو قاب بگیریم بزنیم تو اتاق. راستی امروز هم روز عقدمونه یقین دارم مرتضی هم تو مراسم ما هست.
Labbaykeyazeinab
- ۹۶/۰۵/۰۶