مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

خداوند صبرش را هم خواهد داد

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ق.ظ

برادر شهید گفتند: آخرین حرفی که زمان وداع از شهید شنیدیم این بود که گفتند، طاقت داشته باشید، زمانی که من بروم و شهید بشوم ،خداوند صبرش را هم خواهد داد، بعد آخرین جمله را در مورد وصیت نامه زدند و گفتند، این طوری که حواله است دیگر برنخواهم گشت.

وی با بیان اینکه این سری چهارم اعزام شهید مجید سلیمانیان بود گفت: پیکر مطهر هنوز برنگشته است و مفقود الاثر هستند ولی می دانیم که 17 اردیبهشت سال 95 شهید شدند و طبق آن چیزی که گفته اند منتظر پیکر نباید باشیم چون بر نخواهد گشت و در منطقه ای قرار دارد که امکان دسترسی به آن نیست.

برادر روحانی شهید سلیمانیان ادامه داد: مادر وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدند گفتند، یا زینب(س) بچه ام فدای شما، این قربانی را از من قبول کنید و شفاعت نمایید.

وی افزود: از زمانی که مادر خواب حاج آقا مجید را دید امید دارند که پیکر ایشان برگردد، صبری که حضرت زینب(س) به مادر شهید داده است و با وجود سختی داغ جدایی از دلبند، خوابی که دیدند تا حدودی آرامش را به قلب ایشان برگرداند، مادر خواب دیدند که آقا مجید آمده و گفته است، مادر ناراحت نباش، من به زودی به کرج بر می گردم، بر می گردم نزدت و دیگر هم از کنارت نخواهم رفت.

روحانی شهید "مجید سلمانیان " استاد حوزه علمیه و دانشگاه در اوایل اردیبهشت ماه سال جاری از شهرستان فردیس برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه اعزام شد و در تاریخ16 اردیبهشت ماه در منطقه خان طومان حلب، توسط تروریست ها تکفیری به درجه رفیع شهادت نایل آمد

حدود ساعتهای 10صبح بود یکی از رفقای طلبه از تلشغیب اومد بهمراه یک طلبه دیگه که ایشون رو تازه میدیدم.یک طلبه درشت هیکل واقعا درشت بودهاااا.دونفری اومدن داخل و بعد سلام علیک رفیقمون مارو به هم معرفی کرد و بعد یک نشست کوچولو به اتفاق علی آقای فصیحی رفتیم که مجموع شدیم چهار نفر رفتیم خانطومان.

خب اول رفتیم سراغ مقر فرهنگی که به طلبه جدید ورود نشون بدیم و بعدشم رفتیم مقر فرماندهی خانطومان.

داخل شدیم دیدیم به به همه ارکان تیپ جمع شدن دورهم و شرایط جور بود واسه معارفه این طلبه جدید ورود بعنوان روحانی خانطومان و مسئول فرهنگی اونجا.

رفیقم شروع کرد خب بسم الله الرحمن الرحیم خب به حول قوه الهی مسئول جدید فرهنگیتون هم رسیده و از امروز ان شاءالله مشغول به خدمت میشه.بعد این صحبتها یک گپ و گفت کوچیک شدو و فرمانده تیپ از حاج آقا پرسید خب اسم شریف شما؟؟؟

که حاج آقا هم با همون صدای درشتش جواب داد والا توی تهرون به اوسکولا میگن عبدالله کوچیک شما عبدالله آقا تا این حرفو زد یه عده زدن زیر خنده یه عده ناراحت و خود فرمانده هم قرمزززز ولی خندون😂😂😂😂.آقا اصلا یه وضعی شده بود.منکه رسما اعلام برائت کردم گفتم من با اینا نیستم اومدم آب بخورم برم.هنوز شیخ عبدالله نفهمیده بود چه دسته گلی به آب داده که خوشبختانه فرمانده مجلسو جمعو جور کردو اون بزرگواران هم به ترتیب خودشون و مسئولیتشون معرفی کردن.اومدیم بیرون و کلی بهش خندیدیم😂😂 که شیخ گل به خودی زدی چرا و اصلا بنده خدا حواسش نبود که فرمانده تیپ هم اسمش عبدالله.

خیلی این روزای خوش زیاد نبود ولی توی همین کم بودنش عمیق تو دلم رفته بود.اگر روزی یبار همو نمی دیدیم دلمون براهم تنگ میشد و وقتی همدیگه رو می دیدیم کلی همو بغل میکردیم.وقتی میومد مقرمون کلی تحویلش میگرفتم واسش سالاد درست میکردم.دوغ درست میکردم.و همیشه میگفت مدیونی اگر فکر کنی واسه اینا میام پیشت من واسه خودت میام داداش منم میگفتم آره میدونم فقط نمیدونم چرا وقت ناهار دلتنگم میشی.

شبو روز کار تبلیغی میکرد.انصافا خیلی اینور اونور میدوید شبها میرفت خط با بچه ها میشست که پاسخگوی مسائل شرعی شون باشه.

یه روز بد البته برای من که دقیقا روز مبعث حضرت رسول🎉🎊🎉 بود من رفتم خانطومان وقت نماز ظهر بود چون با ماشین بودم گفت چنتا از این طلبه ها رو برسون مقرهای خانطومان تا به نماز جماعت برسن.خودشم با حاج علی فصیحی رفت موقعیت خمپاره های خانطومان که هم روز مبعث رو جشن برگزار کنن هم نماز اونجا باشه که هم البته موقعیت خمپاره ها توی خانطومان نبود بیرون از خانطومان بود.من نماز ظهر رو مقر یاسر بودم و بعد نماز برگشتم مقر فرهنگی و داشتم با بچه های مهندسی درمورد حمام های بچه ها صحبت میکردم که متوجه برخورد خمپاره توی خانطومان شدم.

اولش جدی نگرفتم گفتم چنتا میزنن واسه ثبتی گرفتن اما یکم که گذشت شدت پیدا کرد و فقط خمپاره نبود حرومی ها شروع کردن به زدن کپسول که اتفاقا مقر فرهنگی رو هم زدن اما بنده حقیر توفیق شهادت و جراحت نداشتم.

خلاصه خمپاره و کپسول شدت گرفت که من مجبور شدم داخل خو مقر توی یک کنج راه رو بشینم تا بلکه فشار کمتر بشه و برم بیرون ببینم چطور شده.

حین این شدت کپسول شروع کردم واسه سلامتی بچه ها آیه الکرسی خوندن و چهار قل خوندن.

خلاصه خیلی گذشت شاید یک ساعت یک ریز میزدن تا اینکه صدای موتور شنیدم و متوجه شدم شیخ عبدالله داره صدا میزنه فلانی فلانی اینجایی؟؟؟(منو داشت صدا میزد)

منم رفتم بیرون صدا زدم آره بیا داخل.خلاصه اونم گفت بیا بریم وضعیت آروم نمیشه.سوار موتور شدم منو شیخ عبدالله و حاج علی فصیحی.شیخ عبدالله پرسید کجا بریم گفتم هرجا خودت صلاح میدونی و بلاخره رفتیم سمت خط یاسر که مسیرش از روبروی کوچه بهداری بود.

رسیدیم اونجا و موتور رو گذاشتیم کنار و مشغول شنیدن مخابره ها بودیم که از خونه نزدیکمون صدا آدم شنیدیم.اولش فکر کردیم حرومی ها جلو اومدن و ماهم سلاحامون رو مسلح کردیم و یواش وارد شدیم که متوجه شدیم دوتا از بچه های 25 کربلا نشستن تا کسب تکلیف کنن آخه خمپاره 60 داشتن.اونجا نشستیم که یکیشون گفت ای خداااا این آخوندا مارو اینجاهم ول نمیکنن و کلی خندیدیم😂😂😂.شیخ عبدالله رو به من کرد گفت فلانی میترسی گفتم نه اما اینکه نمیتونیم کاری کنیم کلافم کرده چون فقط خمپاره بود((حرکت کردن بیجا در این مواقع حماقته البته باید حواس به اطراف باشه و دیدبانها مراقب خط اول باشن که حرومی ها نیان جلو)) .خلاصه در همین حین یکی از بچه های 25 کربلا به شیخ عبدالله گفت حاجی عمامتو بردار نزنننت که خود شیخ عبدالله گفت این تاج بندگیه بنده این مواقع نشون بندگیشو برنمیداره.

منم پشت بندش گفتم اوردیم خونی بشه به خونمون که توی تشیع ازش استفاده کنن.

یخورده آسمون خلوت تر شد.حرکت کردیم جلو ولی دوباره حرومی ها شروع کردن و متاسفانه یکی از بچه های فاطمیون پاش ترکش خورد و مجروح شد.

و بلافاصه شیخ عبدالله موتور رو سوار شد و مجروح رو توی اون وضعیت برد عقب.وقتی برگشت دیدم زیر سینه خشابش چنتا خشاب پر آورده و یک شل آب معدنی.

همونجا موندیم چون خط اول شکست خورده بود.حدود ساعتهای 3 بود که اونجا موندیم.شب شد من ضعف کرده بودم به شیخ عبدالله گفتم داداش ضعف کردم شکلاتی چیزی داری؟؟؟تا اینو گفتم میخواست بره برام هرطور شده یچیزی پیدا کنه.و چون میدونستم خطر جونشو داره اجازه ندادم بره گفتم نمیخوام بری یک کارش میکنم.کنار هم دراز کشیده بودیم که چنتا کرم شب تاب توجه منو جلب کرده بود.خیلی لحظه قشنگی بود هیچوقت از یادم نمیره اون لحظه رو.به شیخ عبدالله نشونشون دادم.هوا عجیب سرد شده بود از طرفی ضعف هم کرده بودیم.حدود ساعتهای 9 شب شد که یکی از بچه های کربلای 25 اومد منو صدا زد و گفت فلان جا شکست خورده باید یک مربع دفاعی درست کنیم.و گفت شما با چنتا از بچه ها سمت راست رو داشته باشین و غلامعباس(شهید محمد اسدی)با نیروهاش سمت چپ رو دارن جلو فلانیه و عقب هم فلانی.اینارو گفتو رفت.نیم ساعت بعد شنیدم مجروح شده تیر خورده توی شکمش.بقدر تاریک بود که قابل توصیف نیست.حرومی ها با تیر رسام به هم علامت میدادن.

یکی از بچه های فاطمیون پاش مجروح شده بود.رفتم کنارش قربون صدقش شدم شروع کردم به دلداری دادن که مبادا نگران باشی ان شاءالله صبح همه چی درست میشه.یادم نمیشه اون جوون میگفت چهار ساله مادرمو ندیدم.یبار ببینمش بعدش فدای بی بی میشم.راستش یطوری گفت مادرمو ندیدم احساس کردم روحیشو از دست داده منم زدم توفاز عاشقی اول پرسیدم تابحال عاشق شدی؟؟؟خندید گفت آره.دستشو فشار دادم گفتم ای ناقلا هنوزم دوستش داری؟؟؟با ذوق گفت آره حاجی خیلی میخوامش😉

منم شروع کردم از عشقو عاشقی گفتن.طفلی طوری تحت تاثیر قرار گرفت که یک حلقه دستش بود داد بمن گفت دوست دارم بهت هدیه بدم.

منم گرفتم. خلاصه شرایط ردیف شد فرستادیمش عقب البته باید کلی سینه خیز میرفت.

حدود ساعت 12 بود به شیخ عبدالله گفتم بریم داخل اون سنگره اونجا گرم تره.رفتیم اونجا ولی اونجا هم سرد بود واسه همین کنارهم خوابیدیم.

نوبتی میخوابیدیم و نوبتی گوش میکردیم که صدای پا اگر اومد واکنش نشون بدیم آخه با چشم هیچی دیده نمیشد.البته شیخ عبدالله خرپف میکرد من هی بیدارش میکردم که جون شیخ درست بخواب بذار گوش کنم چون با اون وضعیت اگر حرومی ها میومدن جلو دقیقا میفهمیدن ما کجائیم.

ساعت حدودا 2:55دقیقه سحر جمعه بود که متوجه شدیم خط جلومو دارن برمیگردن عقب.شیخ عبدالله رو بیدار کردم گفتم شیخ فکرکنم باید بریم عقب.و شیخ عبدالله گیج خواب بود که بلند شد و راه افتادیم حدود 20 متر بود رفتیم که شیخ عبدالله بهم گفت اشتباه نری تو مسلحین بهش گفتم بیا بامن یکم دیگه رفتیم که یک خاکریز بود اول من رد شدم و اونطرف خاکریز ایستادم تا شیخ عبدالله بیاد.

تا شیخ عبدالله اومد بالای خاکریز که رد شیم یکدفعه پاهاش خم شد و با ذکر یا زهرا یا زهرا افتاد پائین یادمه 4یا 5 تا یازهرا گفت.

من اول فکر کردم پاش تیر خورده بعد متوجه شدم داره شهادتین رو میگه همینطور که میگفت اشهدان لااله الاالله و اشهدان محمدان رسول الله.اشهدان علیا ولی الله که لرزید و پرکشید به آسمون منم تا شهادتینشو شروع کرد نشستم کنارش و شروع کردم به سلام دادن چون مادر شیخ عبدالله اونجا نبود یقین داشتم اهل بیت میان به بالینش مخصوصا وجود نازنین حضرت زهرا سلام الله علیها

السلام علیک یا رسول الله

السلام علیک یا امیرالمومنین

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

السلام علیک یا حسین ابن علی

السلام علیک یا حسن ابن علی

توی همین حالو احوال بودم که یکدفعه شیخ عبدالله با صدای نحیفی گفت سینه خشابم رو بازکن سنگینی میکنه.

سریع سینه خشابشو باز کردم و گفتم الان میرم کمک میارم و شیخ عبدالله دستمو گرفت و گفت نمیخواد خیلی خوابم میاد میخوام بخوابم و خوابید.

از اونجایی که کسی دیگه ای اونجا نبود خواستم برم یکی دیگه رو پیدا کنم که شیخ رو عقب بکشیم ولی یک لحظه احتمال دادم که شاید کسی نباشه و نتونم برگردم و به همین خاطر عمامه خونیش رو بخاطریکه حرومی ها استفاده تبلیغی نکنن با چفیه خونیش برداشتم و بیسیمش رو هم چون مسئله حفاظتی پیش نیاد برداشتم و اومدم به سمت عقب.

تا مقدار زیادی اومدم عقب ولی کسی نبود.از طرفی چون خط شکست خورده بود نمیتونستم داد بزنم که مبادا خودم لو برم و از طرفی بقدری تاریک بود که هیچی دیده نمیشد(البته با این تفاسیر بازم داد زدم که شاید یکی پیدا شه)اومدم جلوتر و به گروه غلامعباس(شهید محمد اسدی) برخوردم جریان رو به غلامعباس گفتم غلامعباس گفت حاجی دارن مسیر برگشت رو میبندن باید زنده هارو برسونیم عقب شرایط بردن شهید نداریم و واقعا هم درست میگفت چون مجروح باهامون بود.

از مسیر کوچه بهداری برگشتیم عقب.حدود ساعت 4 نیم بود که پیاده رسیدم خلصه اما خب...

منو یک عمامه خونی و یک بیسیم و یک چفیه خونی.

صبح جمعه بود بارون میومد.شیخ مجید سلمانیان رو خدا با بارون رحمتش غسل داد.

رفقا امشب خیلی ها کنار خونواده هاشون نیستن یه عده مثل شیخ مجید سلمانیان یا همون شیخ عبدالله شهید شدن یه عده مجروحن و بیمارستانو یا نقاهتگاهن یه عده هم از شیر بچه های حضرت زهرا توی خط مقاومت توی سرما دارن نوکری بی بی زینب میکنن.

جای همشون سبز دم همشون گرم.

خدا مارو به شهدا برسونه.همون خدای رحمان و رحیم تمام عاشقای اهل بیت رو به جبهه مقاومت برسونه که آرزو شون فدای اسلام شدنه.

فاتحان فردا

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">