خوابی درباره شهدا
ارسالی یکی از کاربران:
تو خواب دیدم دارم از پله های خونه بالا میام. جلوی در چندتا کفش و پوتین مردانه هست!! تعجب کردم همه سفر بودند. و کلی هم هول شدم چون اتاقم به هم ریخته گذاشته بودم... در را باز کردم. تو پذیرایی کسی نبود. سر و صدا از اتاق من میامد. دیدم برادرم شهیدم یک سینی چایی دستشه از آشپزخونه اومد بیرون. گفت: عه.... تو کی اومدی؟ چه خبره؟ گفت: دیگه دیگه... دیدم تعدادتون کمه برای سفره صلوات، با بچه ها جمع شدیم. تموم شده دیگه دارم چایی میبرم. گفتم تو اتاق من؟! گفت: جمعش کردم؛ بیا ببین.
رفتم توی اتاق. شهید سعید... نشسته بود پشت میز من! شهید امرایی و محمدخانی و شهید کامران و اعطایی زمین نشسته بودند و داشتند تسبیحها رو جمع میکردند. شهید صدرزاده هم بود، داشت به کپی دستنوشته های شهید صابری روی کتابخونة من نگاه میکرد. گفت: اینا رو دیدم خداییش دلم تنگ شد برای مهدی صابری. به برادرم گفتم: به من هم چایی بده. نگام کرد گفت: اینا رو برای بچه ها ریختم؛ بعداً برات دم میکنم. صبر کن بعد از نماز. شهید صدرزاده به سعید گفت: بیا آقا سعید، شما هم بزرگتری هم مادرت حضرت زهراست، وایستا اقتدا کنیم بهت...
- ۹۵/۰۱/۱۳